ابرهای سیاه

هوای خوب باعث شد که این بار نیز تصمیم بگیرم تا کاشیدار پیاده بروم ،تا شاید کنار کلبه کل ممد ماشینی گیر بیاورم و به خانه برگردم.امروز فقط نوبت صبح کلاس داشتم و امیدوارم این زمان در حدود پنج شش ساعت یاری ام کند تا بتوانم وسیله ای برای رفتن پیدا کنم.

آفتاب در وسط آسمان چنان می درخشید که انوار پر از مهرش را می شد در این هوای پاییزی با جان و دل حس کرد.گرمایی مطلوب داشت که با نسیم خنکی که می وزید معجونی ساخته بود که انسان را در آرامشی عمیق فرو می برد. گستره وسیعی که در مناظر اطراف ،قابل رویت بود همه چیز را تمام و کمال کرده بود.در این محیط زیبا طی کردن مسیر در دل طبیعت کاری بسیار لذت بخش بود.

به کنار درخت سنجدی رسیدم ،هنوز چند دانه ای در بخش فوقانی اش میوه داشت که رسیدن به آن برای من غیرممکن بود.همانطور که داشتم درخت را بررسی می کردم نگاهم در راستای غرب به توده ای عظیم از ابرهای سیاه افتاد .کمی محاسبه کردم و حدس زدم که حداقل یک ساعت طول می کشد تا آن ابرها به اینجا برسند .و من در این مدت انشالله رفته ام.

وقتی سرازیری تند دره را شروع به پایین رفتن کردم. باد شدیدی شروع به وزیدن گرفت. آنچنان پرقدرت می دمید که انگار می خواست کون و مکان را از بیخ و بن برکند.به هر زحمت بود شیب تند را با سختی طی کردم و به پل روی رودخانه رسیدم. وقتی از روی پل نظاره گر غرب شدم چیزی دیدم که باورش برایم سخت بود.ابرهای سیاه رسیده بودند و داشتند بساطشان را برای کارشان در منطقه پهن می کردند.

کمی نگاهشان کردم و در دل به آنها گفتم،خواهش می کنم کمی درنگ کنید تا من حداقل به کاشیدار برسم.در خودم بودم که با صدای تندری که در دوردست ها بود فهمیدم که باید سریع تر به راه افتم.مسیر میانبر را انتخاب کردم و هرچه در توان داشتم صرف کردم و در نهایت سرعت به بالای دره رسیدم .

چیزی تا کلبه کل ممد نمانده بود . وقتی به آسمان نگاه کردم خوف کردم.ابرهای سیاه با سرعتی مثال زدنی داشتند پخش می شدند و هر لحظه هم بر غلظتشان افزوده می شد.دیگر خبری از خورشید و حتی کورسویی از شعاع نورش هم نبود. ساعت حدود یک بود ولی انگار پنج غروب است.باد هم همچنان می وزید.انگار همه آنها عجله داشتند تا باریدن را آغاز کنند. التماسشان کردم تا چند دقیقه ای به من وقت دهند تا به کلبه کل ممد برسم.

پیش خودم داشتم فکر می کردم که دم این ابرها گرم که تقاضای مرا پذیرفتند و گذاشتند من به کلبه برسم .واقعاً از خیس شدن بدم می آمد.تصور اینکه اینجا و در این شرایط زیر باران باشی ،بعد باید حدود صدوپنجاه کیلومتر را هم طی کنی تا به خانه برسی دهشتناک بود.

سرم را بلند کردم تا حداقل یک تشکر خشک و خالی کرده باشم که اولین قطره درست بر پیشانی ام نشست.چند ثانیه نشد که رگبارشان شروع شد. چنان باران می بارید که انگار آسمان شرحه شرحه شده بود.از این رفتار ابرهای سیاه شوکه شده بودم.اوایل شروع کردم به دویدن تا شاید بتوانم خودم را از این مهلکه نجات دهم .ولی چنان در کارشان سنگ تمام گذاشتند که همان چند دقیقه اول کاملاً خیس شدم.

وقتی به کنار کلبه کل ممد رسیدم ،سرم و بخش های بسیاری از کاپشن نازکی که بر تن داشتم خیس شده بود. از همه بدتر وضعیت کفش ها و پاچه های شلوارم بود که کاملاً گِلی شده بودند. کنار کلبه جایی بسیار کوچک بود که تا حدی مسقف شده بود و می شد در آن پناه گرفت.کمی که آرام شدم به ابرها نگاهی اخم آلود انداختم و این بار با صدای بلند گفتم.مگر من از شما خواهش نکرده بودم. خوب این چند دقیقه آخر را هم به من نگون بخت فرصت می دادید.چیزی از شما که کم نمی شد؟ابرهای سیاه عجول!!

از همان چیزی که خوفش را داشتم، سرم آمد.کاملاً خیس و گِلی بودم و اصلاً شرایط ظاهری و حتی روانی خوبی هم نداشتم.تازه مگر در این باران سیل آسا ماشین می آید که من با آن بروم.پس باید آنقدر صبر کنم تا بند آید و به وامنان بازگردم.و اگر بند نیاید چه کنم؟ باز شب و گورستان و .....

درونم غوغایی بود و نگران از اینکه چه پیش خواهد آمد. کمی خودم را آرام کردم که چاره ای نیست امشب هم مهمان دوستان معلم کاشیداری خواهم بود.ولی با این وضع که خیلی بد است.مگر در کنار شیر آب حیاطشان کل شلوار و کفشهایم را بشویم.

در افکار خودم بودم که صدای بوقی چنان مرا ترساند که فقط توانایی نگاه کردن به آن را داشتم.نیسانی آبی که درست در مقابلم ایستاده بود.چهره راننده برایم آشنا بود ولی دو نفری که در کنارش نشسته بودند را اصلاً نمی شناختم.همانطور که داشتم خیره به آنها نگاه می کردم ،دوباره با صدای بوق دیگری به خود آمدم. اشاره راننده که مرا می خواند را فهمیدم و به سمتش رفتم.

سلامی کرد و گفت مگر شهر نمی روی پس زود سوار شو.ذوق زده شده بودم که ماشین خودش آمده بود تا مرا به شهر ببرد.ولی وقتی کمی بیشتر دقت کردم جایی نبود که بنشینم.اشاره های همراهان راننده به پشت بود و آنجا تازه فهمیدم که محل استقرار من پشت وانت است.

جایی برای تامل نبود.باران هم نمی توانست مرا از رفتن به شهر باز دارد. ولی وقتی به پشت ماشین رسیدم کمی تعلل کردم.پشت وانت پر بود از کپسول های گاز و تقریبا جایی برای من نبود.بوق سوم اخطار آخر بود و باید تصمیم خود را می گرفتم.بالا رفتم و به هر زحمتی بود روی کپسولها نشستم.زنگ هایی که به لباس هایم می چسبید را چه کنم؟لباسهایم شده بود معجونی از رنگ های زرد تیره و قهوه ای روشن.

باران همچنان می بارید و باد هم در کنارش هرچه در توان داشت می دمید ، حرکت ماشین و دست اندازها و پیچ های تند جاده، چنان شرایطی را برایم خلق کرده بودند که تاب تحملش را نداشتم.ولی وقتی سرما به جانم رفت و به مغز استخوانم رسید ،همه این ها را فراموش کردم و فقط می لرزیدم.در حدود چند ساعت دما آنقدر پایین آمده بود که دستانم بر روی نرده های کنار وانت در حال خشک شدن بود.

وقتی رو به جلو می نشستم جایم محکم بود ولی باد و باران مستقیم به صورتم می خورد. قطرات باران همچون سوزنهایی شده بودند که بر پوست صورتم نفوذ می کردند.وقتی هم برمی گشتم تا پشت به باد باشم، کپسولهای غلطان بودند که نمی گذاشتند آرامش داشته باشم.سردم بود و نمی توانستم لرزش بدنم را کنترل کنم.بید مجنون در مقابل من در این شرایط هیچ حرفی برای گفتن نداشت.

وقتی به پمپ بنزین تیل آباد رسیدیم و ماشین متوقف شد.سریع از پشت وانت پیاده شدم. چون هرچه با خود کلنجار رفتم تحمل این شرایط در جاده آسفالت که سرعت سیر ماشین بیشتر می شد را نداشتم.به سمت راننده که داشت سوخت به ماشین می زد رفتم تا علاوه بر دادن کرایه تشکر هم بکنم.تا مرا با آن وضع و شرایط دید گفت دیگر نمی خواهد پشت بروی ،بیا جلو بنشین .با این وضع حتماً مریض می شوی.

تحمل فشار داخل کابین جلو بسیار برایم راحت تر بود از آن شرایط پشت وانت.ولی مانده بودم آقای راننده چگونه می توانست دنده را تعویض کند.کمی خجالت می کشیدم که باعث زحمتشان شده بودم و پیش خودم می گفتم ای کاش همان تیل آباد از آنها جدا می شدم.ولی وقتی به چهره شان نگاه می انداختم آنقدر آرام بودند که مرا نیز تا حدی آرام کردند.

بعد از طی بیشتر مسیر و در زمانی که به آزادشهر نزدیک شدیم تازه یادم آمد که آقای راننده حاج محسن است. همانی که هفته قبل نتوانسته بودم با او به شهر بروم.وقتی از او خداحافظی کردم ،هرچه اصرار کردم تا کرایه بگیرد ،نگرفت و گفت این بار مهمان ما باش و زین پس کرایه بده.خدا را شکر که سرما نخوردی ،اگر تا شهر پشت بودی حتمی به سختی مریض می شدی.

وقتی به خانه رسیدم فقط خوابیدم و فردا صبح اول وقت کارم به درمانگاه کشید و حدود یک ساعت زیر سرم بودم و یک عدد پنی سیلین یک میلیون دویست با درد بسیار بسیار زیاد به من تزریق کردند با دو تا آمپول دیگر که نمی دانم چه بود.ضمناً دو تا یک میلیون دویست هم برای فردا بود و پس فردا.چقدر این پنیسیلین ها درد دارد.همه چیز در این دنیا پیشرفت کرده به جز این آمپول ها

روی تخت درمانگاه بیحال افتاده بودم .داشتم به اتفاقات روز گذشته فکر می کردم که به یاد صحبت حاج محسن افتادم .اگر تا شهر پشت وانت بودم حالا حتماً در بیمارستان و در بخش سی سی یو بستری بودم.باز هم حاج محسن،دستش درد نکند که نگذاشت کارم به بیمارستان بکشد و تقریباً همه چیز به همین درمانگاه ختم شد.

معلم روستا