دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
311. موش
با کاری که کرده بودم، روابط خانم های مدیر با من به شدت رسمی تر شده بود و همچنین روز به روز به سردی می گرایید. فقط در حد سلام و علیک بود و حتی خانم مدیر مدرسه ما هم با من صحبت نمی کرد و همه حرف ها را به حمید می گفت. با دوستان هم که صحبت کرده بودم، تقصیرها را تقریباً نصف به نصف بین دو طرف تقسیم کرده بودند و هیچ کس کار مرا درست نمی دانست، و از آن طرف هم خواسته های مدیر در ان زمان نابه جا بوده است. به قول حسین خانم مدیر اشتباه کرد، من باید بهتر جواب می دادم.
امتحانات در حال برگزاری بود و می دانستم این خانم مدیرها در ثبت نمرات و گرفتن کارنامه حتماً دچار مشکل خواهند شد. تا به امروز هم که حدود دو سوم آزمون ها برگزار شده بود، حتی خانم مدیر مدرسه خودمان از من نخواسته بود تا نمرات را ثبت کنم. خودم نمی توانستم پا پیش بگذارم تا این کار را انجام دهم، از طرف آنها هم هیچ درخواستی نبود. بعد از آن قضیه حتی یک بار هم به داخل دفتر نرفته بودم. لیست امتحان ریاضی که اولین امتحان بود، ده روز است که در دستم مانده است و خانم مدیر مدرسه ما از من لیست های درس خودم را هم نمی خواهد.
من همیشه بر این قانون پای بندم که هر اشتباهی تبعاتی دارد و نباید از آن فرار کرد، باید آن را قبول کرد و راهی برای کم کردن یا جبران آن یافت. فرافکنی به نظرم ناجوانمردانه است. در این موضوع حتی اگر به قول دوستان تقصیر من نیمی از کل تقصیرها بوده باشد، باید به اندازه نیمی از کل تبعات را من تحمل کنم. فکر کنم یک عذرخواهی بتواند مقدار زیادی از این تبعات را برطرف کند، ولی متاسفانه هنوز به آن درجه نرسیده ام که خودم پا پیش بگذارم و این کار را انجام دهم، هنوز غرور در من قوی تر است و نمی گذارد چنین کاری کنم.
در ادامه امتحانات نوبت اول، امروز امتحان انگلیسی بود. مانند همیشه دانش آموزان در سالن که بهترین محیط برای برگزاری آزمون است، کاملاً مرتب نشسته بودند و در سکوت کامل در حال امتحان دادن بودند. من در انتهای سالن پشت به بچه ها بودم و حمید و خانم مدیر مدرسه ما در ابتدای سالن، مقابل به بچه ها بودند. خانم مدیر دبیرستان هم در دفتر بود. جلسه به نهایت در دید مراقبتی من و حمید بود.
هنوز ده دقیقه ای از امتحان نگذشته بود که ناگاه دیدم موشی از در آبدارخانه که درست وسط سالن بود خارج شد و به زیر میز بچه ها رفت. فکر کردم اگر این موش را بچه ها ببینند، چه غائله ای برپا خواهد شد. نظم جلسه که هیچ، همه بچه ها فرار خواهند کرد و همه چیز به هم خواهد ریخت. درست است که موش های اینجا خیلی کوچک و به نظرم بامزه هستند و بچه های اینجا هم زیاد آنها را دیده اند، ولی هرچه باشد دختران همیشه از موش به طور عجیبی می ترسند. پس باید هر کاری از دستم برمی آمد انجام می دادم تا این اتفاق رخ ندهد. ولی چه کاری می توانستم انجام دهم؟
گرفتن موش که امکان نداشت، نه موقعیتش بود و نه من این کاره بودم. آقا نعمت، صاحبخانه اولین خانه ای که در آنجا بیتوته داشتم، به ما یاد داده بود که چگونه موش را بگیریم، ولی آن شیوه به حداقل دو نفر نیاز داشت، یک نفر با ایجاد سر و صدا موش را فراری دهد و نفر دوم هم با ترفندی جالب آن را بگیرد. این ترفند استفاده از لوله بخاری و کیسه بود. بدین صورت که کیسه را در انتهای لوله بخاری می بستیم و ابتدای لوله را به سمت گوشه های دیوار می گرفتیم. موش ها بسیار علاقه دارند از کنج ها و گوشه های دیوار حرکت کنند. طول لوله هم باعث می شد فاصله ای ایجاد شود که موش نترسد و با همان سرعتی که فرار می کند وارد لوله شود.
با ایما و اشاره به حمید فهماندم که پیش من بیاید. او هم آرام و با طمانینه گام برمی داشت و کاملاً حواسش به دانش آموزان بود. خیلی حرص می خوردم و با اشاره به حمید می گفتم که سریعتر بیاید. وقتی به کنارم رسید آرام موضوع را در گوشش گفتم. فکر می کردم مانند من برآشفته شود، ولی هیچ تغییری در او پدیدار نشد. اندکی فکر کرد و گفت: سمت راست سالن است یا سمت چپ؟ گفتم سمت راست، همان طرف آبدارخانه و دفتر. گفت: به بهانه بررسی دانش آموزان برو و کمی سروصدا کن تا از همان گوشه یا به آبدارخانه برگردد یا وارد دفتر شود.
فکر خوبی بود، به حمید گفتم همین جا بایستد تا من با سرو صدا موش را فراری دهم. صدایم را صاف کردم و بلند گفتم: همه حواسهایشان روی برگه خودشان باشد. این صدا در سالنی که غرق در سکوت بود به طور شدیدی اکو کرد و همه از جمله خود حمید یکه خوردند. بعد به همان سمتی که موش رفته بود رفتم و بالای هر میز می رفتم و چیزی می گفتم. مثلاً سمت دیوار بچسبد به دیوار و سر میز یک پایش بیرون. میزها را هم به بهانه تنظیم کردن اندکی جابه جا می کردم تا هم صدا ایجاد کند و هم تکانش موجب فرار موش شود.
یکی مانده به اولین میز بود که با تکانی که میز را دادم، صدایی از گوشه دیوار آمد، حدس زدم جناب موش باید باشد و حدسم هم کاملاً درست بود. به خاطر نزدیک بودن به دفتر، از همان کنار دیوار سریع دوید و از گوشه در دفتر،که باز بود، وارد دفتر شد. دانش آموزی که سمت دیوار میز اول نشسته بود، این موش و ورودش را به دفتر دید. تا خواست واکنشی نشان دهد با دست به او اشاره کردم که آرام باشد و چیزی نگوید. واقعاً دست مریزاد به شجاعتش، فقط با چشم اشاره کرد که وارد دفتر شده است. با اشاره به او فهماندم که نگران نباشد و به امتحان ادامه دهد.
سریع وارد دفتر شدم و در را بستم تا امکان بازگشت این موش بازیگوش به سالن را غیرممکن کنم. خدا را شکر که بدون هیچ مسئله ای موش از محل امتحان خارج شد و هیچ غائله ای برپا نگشت. واقعاً دم حمید گرم با این پیشنهادی که داد، ترفندش کاملاً کارساز بود. داشتم گوشه های دیوار را تا جایی که ممکن بود با نگاه دنبال می کردم تا حداقل موقعیتی فرضی از محل اختفا این موش را داشته باشم که ناگهان چشمم به خانم مدیر دبیرستان که پشت میزش نشسته بود افتاد. ابتدا با بهت مرا نگاه می کرد و بعد آرام آرام اخمهایش در هم رفت. من هم با دیدن ایشان شوکه شدم، تازه فهمیدم که من وارد دفتر شده ام، محلی که مدتی است برای من محل ممنوعه است.
مکثی که برای ادای سلام از طرف من رخ داد، کاملاً طبیعی بود. شوکه شده بودم و ایشان هم در بهت بود. در جواب من بسیار سرد علیکی گفت و ادامه داد: بفرمایید چه کار دارید؟ مشکل اصلی این بود که اگر به ایشان می گفتم موش وارد دفتر شده و من آمده ام تا نگذارم به داخل سالن برگردد، ایشان یا از ترس غش می کرد یا جیغی می زد که از همین جا کل سالن امتحان را به هم می ریخت. فکر نکنم تا به حال این قدر با فاصله نزدیک حضور موش را تجربه کرده باشد. نگفتن موضوع کاملاً بدیهی بود. ولی در پاسخ این سوالشان چه باید می گفتم؟ از آن سخت تر می بایست ایشان را هم به بیرون دفتر هدایت می کردم.
پیدا کردن پاسخ برای این سوال خانم مدیر دبیرستان واقعاً مشکل بود، کمی مکث کردم و مِن مِنی کردم و تنها چیزی که به ذهنم رسید را بیان کردم. گفتم: مشکلی پیش آمده و اگر امکان دارد شما هم بفرمایید بیرون. چشمانش درشتش از شدت تعجب داشت از حدقه بیرون می آمد.گفت: چه مشکلی پیش آمده است؟ این موضوع هر چه به جلو تر می رفت، یافتن پاسخ برای سوالات خانم مدیر دبیرستان سخت تر می شد. چه باید می گفتم؟ واقعیت را نباید می گفتم، از نگفتن واقعیت در دفعه قبل کلی تبعات تحمل کرده ام، حالا چه کار باید کنم؟
صادقانه گفتم: نمی توانم بگویم، فقط خواهش می کنم همکاری کنید و از دفتر بیرون بروید. تنها چیزی بود که به ذهنم رسید که دروغ هم نباشد. هنوز در بهت بود، رو به من کرد و گفت: خُب می رفتید در اتاق دبیران، گفتم نمی شود، حتماً باید در دفتر باشم. خودمم هم نمی دانستم چه دارم می گویم، مغزم مانند همیشه کم آورده بود. خانم مدیر دبیرستان کمی مکث کرد و با همان حالت بهت زده از جایش بلند شد و به سمت در دفتر که من مقابلش ایستاده بودم آمد.
وقتی خانم مدیر دبیرستان به مقابلم رسید، گفتم: سریع خودم را جابه جا کردم و قبل از باز کردن در به ایشان گفتم که آقا حمید را هم بگویید تا به دفتر بیاید و بی زحمت خودتان به خانم مدیر مدرسه ما در برگزاری ادامه امتحان کمک کنید. با کوهی از تعجب از دفتر خارج شد و من هم بلافاصله در را بستم و همانجا ایستادم. چند لحظه بعد حمید آمد. اولین سوالش این بود که کجاست؟ گفتم: نمی دانم! یا پشت کمد است یا پشت دستگاه فتوکپی یا بخاری. گفت: زحمت کشیدی با این مکان یابی ات!
حمید گفت: حواست باشد تا بروم لوله بخاری و کیسه پیدا کنم. فکر کنم رفته بود از انبار مدرسه که طرف دیگر حیاط است بیاورد، چون کمی طول کشید و در این زمان من فقط حواسم به گوشه ها بود. حمید آمد و قبل از هر کاری یک گونی بزرگ را پشت در انداخت تا درز آن بسته شود و تنها راه فرار موش مسدود گردد. بعد یک کیسه گُل منگلی که نمی دانم از کجا پیدا کرده بود با لوله بخاری را به من داد و گفت: من فراری اش می دهم ، تو شکار کن. تقسیم کار عاقلانه ای بود، حمید خیلی فرز بود و می توانست هر دو گوشه مقابل مرا پوشش دهد.
اولین کار حمید زدن جارو به کمد بود، کارساز افتاد و موش سریع حرکت کرد و به گوشه دیگر که دستگاه فتوکپی بود رفت. حمید سریع به آن ناحیه رفت و با همان جارو ضربات محکمی به میز می زد، من هم کیسه را کاملاً در انتهای لوله محکم گرفته بودم و سر لوله هم به سمتی بود که احتمال داشت موش فرار کند. ولی این بار حمید هرچه زد موش فرار نکرد، علاوه بر زدن شروع کرد به سروصدا کردن. جارو را کنار گذاشت و با خط کش چوبی محکم به میزی که دستگاه فتوکپی روی آن بود می زد.
موش فرار کرد و تا من بجنبم از گوشه سمت چپ من گذشت و با چرخشی سریع به پشت بخاری رفت. حمید غرغری کرد و گفت: جایت را با من عوض کن که خیلی کندی. این بار دیگر مواظب باش از دستت در نرود. به سراغ بخاری رفت و با خط کش چوبی محکم به آن می زد. با توجه به موقعیت حمید و همچنین گرمای بخاری تنها یک مسیر برای فرار موش باقی می ماند و آن هم گوشه سمت راست من بود. سر لوله را دقیقاً در کنار دیوار و نزدیک گوشه گذاشتم.
هر دو ساکت شدیم و با نگاه با هم هماهنگ گشتیم. حمد با خط کش خیلی محکم به بخاری ولوله اش زد و همین سروصدا باعث شد که موش دقیقاً به محلی که حدس زده بودیم فرار کند. خوشبختانه نقشه گرفت و موش به داخل لوله رفت، سریع لوله را عمود کردم و بعد از این که احساس کردم موش به درون کیسه افتاده است، لوله را از کیسه جدا کردم و سر کیسه را محکم با دستانم نگاه داشتم. حمید هم سریع آمد و از من گرفت و سرش را گره محکمی زد، موش بیچاره فقط تقلا می کرد.
از لحظه دیدن موش تا حالا که در دام افتاده بود به ده دقیقه هم نمی کشید و این زمان واقعاً رکوردی در این کار است که توسط من و حمید ثبت شد. روی صندلی نشستیم تا کمی نفس تازه کنیم. حمید رو به من کرد و گفت: چه طور به خانم مدیر دبیرستان که در دفتر بود گفتی که در دفتر موش آمده است؟ من انتظار داشتم صدای جیغ از دفتر بشنوم. این خانم مدیر دبیرستان واقعاً شجاع است. گفتم: قضیه موش را به ایشان نگفتم. حمید به فکر فرو رفت و گفت: پس چه طور راضی اش کردی که از دفتر بیرون برود؟ گفتم: چیز خاصی نگفتم فقط گفتم مشکلی پیش آمده است؟ البته اول در جوابم گفت، بروید به اتاق دبیران ولی من گفتم آنجا نمی شود.
حمید لبخندی زد و گفت: خاک بر سرت کنند، این چه وضع بیان مشکل است، حالا او فکر می کند حتماً برای خودت مشکلی پیش آمده است. دیدم که وقتی با لوله بخاری و کیسه داشتم به دفتر می آمدم یک جورایی به من نگاه می کرد. با این سروصداهای ما چه فکرهایی که نکند؟! حتماً این موش را باید در حضور ایشان رها کنیم تا حرف مان را باور کند. حمید راست می گفت، هزار جور برداشت از این حرف من می شد داشت، الا گرفتن موش.
هر دو از دفتر خارج شدیم. حمید لوله به دست به سمت حیاط رفت تا به انبار برود و من هم کیسه به دست به دنبالش می رفتم تا کیسه در گوشه ای از حیاط بگذارم. هر دو تا خانم مدیر با چشمان از حدقه بیرون زده ما را دنبال می کردند. از تعجب واقعاً دهانشان باز مانده بود. مخصوصاً خانم مدیر مدرسه خودمان که دیگر طاقت نیاورد و روی صندلی انتهای سالن نشست. حمید آرام در گوشم گفت: حتماً به دوستش هم گفته که این گونه هر دو در بهت فرو رفته اند.
وقتی می خواستم به انتهای سالن بروم و جای خودم را با مدیر مدرسه خودمان عوض کنم، همان دانش آمز میز اول که موش را دیده بود از من آرام پرسید؟ آقا اجازه گرفتید؟ من هم با سر تایید کردم و او هم خوشحال شد و گفت: خیالم راحت شد. این مکالمه من با این دانش آموز را خانم مدیر دبیرستان که در ابتدای سالن بود شنید. او هم نتوانست طاقت بیاورد و روی صندلی ابتدای سالن نشست. این امتحان باید هرچه زودتر تمام شود تا اصل موضوع را به آنها بگوییم تا از بیشتر از این در بهت نمانند و از دست نروند.
خوشبختانه وقت امتحان زبان انگلیسی کم بود و در برزخ بودن خانم های مدیر زیاد طول نکشید. همه بچه ها که رفتند، حمید کل داستان را برایشان تعریف کرد. چهره هایشان بعد از فهمیدن موضوع چنان تغییر کرد که انگار کوهی را از دوششان برداشته اند. من ساکت بودم و حمید از آنها عذرخواهی کرد که مجبور بودیم اصل موضوع را نگوییم، چون نظم جلسه امتحان به هم می ریخت. خوشبختانه فقط یک دانش آموز موش را دیده بود که او هم نترسیده بود.
حمید توضیح داد این موش ها به خاطر انبار کاه کنار مدرسه گاهی به مدرسه هم سر می زنند. ما هر سال یکی دوبار با آنها برخورد داریم که خود بچه ها یک جوری فراریشان می دهند. جیغ و داد می کنند ولی چون بسیار دیده اند زیاد نمی ترسند. ضمناً موش های اینجا آن قدر کوچک و بامزه هستند که اصلاً با موش های شهر قابل قیاس نیستند، موش های اینجا هم خیلی تیز و فرز هستند و هم خیلی تمیز تر از آن موش های شهری که همه اش در فاضلاب ها و جوب ها هستند. خانم مدیر مدرسه ما گفت: خواهش می کنم دیگر ادامه ندهید، همین حالا هم چندشمان می شود.
بعد حمید رو به من کرد و گفت: به نحو احسن برگزار شدن امتحان در این شرایط بحرانی به خاطر درایت ایشان است که موش را دید و با ترفندی آن را به دفتر هدایت کرد. دم حمید گرم که از من تعریف کرد. اینجا نطق من هم باز شد و گفتم: ببخشید که مجبور شدم در دفتر با شما آن گونه رفتار کنم. هدف من این بود که موش را به آبدارخانه هدایت کنم ولی برعکس شد و وارد دفتر شد. خانم مدیر دبیرستان گفتند: خواهش می کنم، ما از شما بسیار سپاسگزاریم که موش را گرفتید، وگرنه اگر ما آن را می دیدم، از ترس زهره ترک می شدیم.
حمید از خانم های مدیر خواست به حیاط بیایند تا موش را واقعاً ببینند. آنها قبول نکردند و از همان پشت پنجره دفتر نگاه کردند. تا در کیسه را باز کردم و آن را برگرداندم، موش بیچاره پرید بیرون و با سرعت تمام به سمت دیگر حیاط فرار کرد و درون روزنه ای از دیوار قایم شد. منتظر شنیدن صدای جیغ از دفتر بودم ولی این اتفاق رخ نداد و همه چیز با خیر خوشی به پایان رسید.
کار که تمام شد فقط تشکر بود که از ما می کردند، در ابتدا زیاد به تشکرهایشان توجه نمی کردیم، چون گرفتن موش کاری عادی است ولی وقتی میزان این تشکر ها زیاد شد کمی بر ما اثر گذاشت، نگاه های آنها که ما را همچون قهرمانانی که نجاتشان داده بودیم می دیدند، این تاثیر را بر ما افزون ساخت. آرام آرام سرهایمان بالا رفت و سینه هایمان به جلو آمد. مخصوصاً من که دو هفته ای است در بایکوت بودم و در این مدرسه به حاشیه رفته بودم.
سریع برایمان چای ریختند و پشت سر هم می گفتند که اگر شما نبودید آنها نمی دانستند با این مشکل چه خواهند کرد. ما هم که متخصص هستیم در جو گرفتن شروع کردیم به تعریف از خود و مهارتمان در این کار و همچنین بیان سختی ها بسیار در گرفتن این موش های کوچک. حمید که بالای منبر رفته بود و کوتاه هم نمی آمد. تازه داشت در تعریف و تمجید از خود اوج می گرفت که با سقلمه ای او را وادار به سکوت کردم. این حمید کلاً خوب حرف می زند و همه جا مجلس را به دست می گیرد.
بعد از خداحافظی وقتی داشتیم از دفتر خارج می شدیم و آنها هم با لبخندی که پر بود از رضایت، ما را بدرقه می کردند، در تخیلم تصور کردم که ما دو تا خلبان جنگنده در بازگشت از یک ماموریت غیر ممکن هستیم و حالا هم بعد از پیاده شدن از هواپیما در میان ه تشویق دیگران در حال بیرون رفتن از آشیانه هستیم. در تخیلم غرق بودم که این بار حمید سقلمه ای به من زد و گفت: چرا این قدر آهسته راه می روی؟ دارند ما را نگاه می کنند، مثل آدم راه برو دیگر! حمید نمی دانست که معمولاً این صحنه در فیلم ها با حرکت آهسته نشان داده می شود تا تاثیرش بر بیننده بیشتر باشد.
باید از این موش تشکر کنم که مرا از بایکوت خارج کرد. موش دواندن در کاری همیشه بد هم نیست و گاهی هم نتایج خوبی دارد.

1404/09/19
مطلبی دیگر از این انتشارات
نماز
مطلبی دیگر از این انتشارات
دعا
مطلبی دیگر از این انتشارات
صاعقه