312. بخاری

سردی زمستان از یک طرف و این بخاری های مدرسه هم از طرف دیگر، روزگار ما در مدرسه دخترانه را سخت کرده بود. کلاس ها آن قدر سرد می شد که هم ما و هم دانش آموزان باید چنان می پوشیدیم تا شاید اندکی گرم شویم. همه مشکلات از بخاری ها بود، از وقتی که اداره آموزش و پرورش استفاده از بخاری های چکه ای را ممنوع کرده و این بخاری های کوچک بدون دودکش را فرستاده، دیگر طعم گرما را در کلاس ها نمی چشیم. این بخاری ها برای فضای کلاس بسیار کوچک هستند و اصلاً  کلاس را گرم نمی کنند.

البته اداره هم حق داشت، چون یکی دو مورد آتش سوزی در مدارس روستایی به خاطر همین بخاری ها اتفاق افتاده بود و فاجعه های جبران ناپذیری به وجود آورده بود. در واقع بخاری های چکه ای اصلاً امنیت نداشتند و بودن آنها در کلاس ریسک خطر را بالا می برد. فقط مانده بودیم چرا برای مدرسه دخترانه، این بخاری های کوچک که هیچ گرمایی نداشت را فرستاده اند. درست است که ژاپنی بودند ولی برای کلاس های بزرگ مناسب نبودند. اداره می توانست مانند مدرسه پسرانه بخاری های بزرگ کاربراتوری برایمان بفرستند تا هم مطمئن باشند و هم ما گرم شویم.

مدت کوتاهی از آوردن این بخاری ها نگذشته بود که یکی یکی شروع کردند به خراب شدن، یا روشن نمی شدند یا ناگهان خاموش می شدند، خیلی بیش از اندازه حساس بودند و با کوچکترین تغییری در هوای کلاس، خاموش می شدند. در ورودی کلاس که باز و بسته می شد و هوا تلاطمی پیدا می کرد، سنسورهایش عمل می کرد و سریع به روی فن می رفت و چون با نفت کار می کرد، بوی نفت همه جا را می گرفت. یک دستگاه از این بخاری ها برای گرم کردن کلاس کافی نبود، حالا با از کار افتادن سه تا از این بخاری ها چه کار باید کنیم؟!

خانم مدیر هرچه با اداره و بخش تدارکات تماس می گرفت تا فردی را جهت تعمیر بفرستند، یا مکانی را برای تعمیر معرفی کنند، هیچ اقدامی از طرف آنها صورت نمی گرفت. به او جواب می دادند که تازه چند ماه است این بخاری ها توزیع شده و اداره کل هم چیزی برای تعمیرش برای ما مشخص نکرده است. تعمیر این بخاری ها فعلاً انجام شدنی نبود و می بایست با همین شرایط کنار می آمدیم. بیرون برف می بارید و سرما هم بیداد می کرد. آن قدر هم تاکید کرده بودند که بخاری چکه ای ممنوع است، می ترسیدیم بخاری های قدیمی را دوباره نصب کنیم اگر خدای ناکرده یک اتفاق رخ دهد، آن موقع جواب گو بودن کار بسیار سختی است.

استیصال را می شد در چهره خانم مدیر به وضوح مشاهده کرد. در دفتر هم این سرما غیرقابل تحمل بود. اصلاً برای این مدارس حتماً باید شوفاژ بکشند که بدون هیچ دردسر و خطری هوا بسیار مطبوع گرم شود. ولی حیف که آموزش و پرورش برای این هزینه ها پولی ندارد و باید پول هایش را در جشنواره های متعدد و مختلف که هیچ کمکی هم به روند آموزش و حتی پرورش نمی کند، خرج کند. اولویت در آموزش و پرورش ما چیزهای دیگری است به جز آموزش و پرورش درست که نیاز به محیط و مکان مناسب دارد.

یکشنبه که کلاس هایم تمام شد از خانم مدیر اجازه خواستم تا در مدرسه بمانم و کمی روی این بخاری ها کار کنم، شاید بتوانم آنها را عملیاتی کنم و تا حدی مدرسه را از این وضع بحرانی خارج کنم. خانم مدیر گفت: اینها را اداره فرستاده است، بگذارید خود اداره تعمیرشان کند. در جواب گفتم: تا اداره بخواهد اینها را درست کند، ما همه در این زمستان سرد یخ زده ایم. حداقل بگذارید یکی از آنها را باز کنم تا بفهمم که چگونه کار می کنند. گفت: اگر خراب تر شود جواب اداره را من باید بدهم. گفتم: نگران نباشید، اگر نتوانستم درستشان کنم، طوری جمع و جورش می کنم تا کسی نفهمد که باز شده است.

خانم مدیر با اکراه سری به نشانه تایید با تردید تکان داد و خداحافظی کرد و رفت. به حمید گفتم: من در مدرسه می مانم تا شاید بتوانم این بخاری ها را درست کنم، تو به خانه برو. او هم مرا از این کار منع کرد و گفت: خراب تر می کنی، دست نزن، کار تو نیست، اینها تکنولوژی پیشرفته ای دارند. گفتم: مواظب هستم و حواسم هست، با دقت بازشان می کنم. می خواست بماند ولی خیلی خسته بود، حمید امروز دو شیفت کلاس داشت که واقعاً خسته شده بود، به همین خاطر او را مجبور کردم که برود.

بلافاصله رفتم از یکی از کلاس ها یکی از آن بخاری ها که کار نمی کرد را آوردم. ابعادشان نسبت به بخاری های معمولی خیلی کوچک بود. طولش حدود یک متر و عرض آن هم حدود نیم متر و ارتفاعش هم حدود شصت سانتی متر بود. وزش بادش با برق بود ولی حرارتش از سوختن نفت حاصل می شد. در سمت راست مخزن نفتش بود که همچون خشاب اسلحه در جایش قرار می گرفت و بیشتر از سه لیتر هم گنجایش نداشت.

با توجه به ابعاد و میزان ظرفیت مخزن آن و نداشتن دودکش، می توان این نوع بخاری ها را قابل حمل دانست. سیستم ایمنی آن نیز با سنسورهای دقیقی تنظیم می شد، به همین خاطر بود که زود خاموش می شد. جلوی آن صفحه ای توری داشت که حرارت از آن قسمت به بیرون دمیده می شد. روشن کردن این بخاری ها هم الکتریکی بود و خودکار انجام می شد. پشت توری صفحه ای بود که وقتی بخاری روشن می شد کاملاً سرخ می گشت و حرارت تولید می کرد. مشکل اصلی فعلاً در روشن نماندن و خاموش شدن بود که باید برطرفش می کردم.

پیچ های بالای آن را باز کردم و آرام صفحات بالا و توری مقابل را برداشتم. از دوران کودکی این گونه کنجکاوی ها همیشه با من همراه بوده که حاصل آن یا درست شدن کامل وسیله یا انهدام کامل آن است. کلی از وسایل خانه را که ایراد کوچکی داشت، از رده خارج کرده بودم، آخرینش پلوپز بود که بعد از دستکاری من، حتی قابل تعمیر هم نبود. فقط باید تمام دقتم را در این صرف می کردم که یادم باشد چه چیز را از کجا باز کرده ام، به همین خاطر به ترتیب و با حوصله باز می کردم. خیلی پیش آمده که بعد از بستن تعدادی پیچ و قطعه اضافی آورده ام، ولی اینجا باید خیلی دقت کنم، این بخاری ها برای مدرسه است و نباید بیشتر از این به آن آسیب برسد.

آرام آرام باز می کردم و به ترتیب قطعات را روی میز می چیدم. خیلی برایم سوال بود که این بخاری ها چگونه نفت را می سوزانند و حرارت تولید می کنند، زیرا مانند بخاری های عادی کوره نداشتند و دودکش هم نداشتند. وقتی به بخش اصلی رسیدم، بسیار تعجب کردم. این بخاری ها با این همه پیشرفته بودن و سیستم های برقی و سنسورهایش با فتیله حرارت تولید می کرد، یعنی درست مانند چراغ های والور خودمان عمل می کرد.

باید می فهمیدم که چرا خاموش می شود. کمی بالا و پایین که کردم تا فهمیدم چگونه این بخاری برای جلوگیری از آتش گرفتن یا بد سوختن و تولید منو کسید و دی اکسید کربن به طور خودکار خاموش می شود. اگر گرما در بخاری به هر علتی کم می شد، محفظه ای فلزی می آمد و روی فتیله را می بست و به این صورت بخاری کاملاً خاموش می شد، این کار را  یک سیستم برقی که به حسگرها متصل بود انجام می داد. آنجا بود که فهمیدم باید در استفاده از آنها خیلی دقت کرد، خاموش و روشن شدن های زیاد به خاطر تلاطم هوا باعث شده تا این بخاری نتواند خوب بسوزد.

حالا مسئله برایم حل شده بود، علت اصلی خاموش شدن بخاری ها کم شدن حرارت بود و علت کم شدن حرارت هم خوب نسوختن فتیله بود. در این بخاری ها درجه ای بود که تازه فهمیدم با بیشتر کردن آن فتیله بالا می آید و زیاد بالا و پایین کردن آن باعث خراب شدن سر فتیله شده است. همه فکر می کردند که با کم و زیاد کردن این درجه، میزان سوخت کم و زیاد می شود و به همین خاطر آن را یک دفعه به بیشترین حالت آن می بردند که باعث بد سوختن فتیله و دود کردن می شد و سنسورهای دود هم سریع عمل می کرد و فتیله را خاموش می کرد.

فتیله دایره ای بود به قطر حدود بیست سانتی متر که رویه آن به خاطر همان بالا بردن های بیش اندازه کاملاً سوخته بود. فتیله را در بخش های میانی ثابت کردم و با قیچی لایه سوخته روی آن را گرفتم. درست همان کاری که با فتیله های والور یا علاالدین انجام می دادیم. فتیله را تمیز کردم و تمامی اجزای دیگر را با دقت و به ترتیب جا گذاشتم و پیچ ها را بستم و خوشبختانه هیچ چیزی اضافه نیامد و همه چیز درست سر جای خودش قرار گرفت.

بخاری را روشن کردم و درجه را تا نیمه چرخاندم، کمی صبر کردم، بخاری بسیار عالی کار می کرد و باد گرم و مطبوعی از آن می وزید. همه چیز کاملاً درست شده بود، درجه را کمی بیشتر کردم و خوشبختانه اتفاق بدی نیفتاد و گرمای خوبی هم از  بخاری می آمد. این بار مهندسی ام به درست شدن ختم شد و بخاری نجات یافت. خیلی می ترسیدم که مانند اکثر اوقات خراب تر شود. ولی نمی دانم چرا با وجود این ترس دست به این کار زدم؟! حدود یک ربع در آبدارخانه نشستم تا هم خستگی ای ام برطرف شود و هم تست کاملی از بخاری بگیرم.

سراغ بخاری دوم رفتم و آن را به آبداخانه آوردم و شروع کردم به باز کردن آن، این هم همان مشکل را داشت،  کاملاً سرویسش کردم و آماده بود تا روشنش کنم. اولی را ابتدا به درجه پایین آوردم و بعد خاموش کردم که خوشبختانه هیچ بوی نفتی هم نداد. می خواستم دومی را روشن کنم که ناگاه در آبدارخانه باز شد و حمید و حسین با چهره های نگران وارد آبدارخانه شدند. حمید تا مرا دید گفت: مرد مومن نصف عمر شدیم، گفتیم یا در آتش سوخته ای یا از دود خفه شده ای! ساعت نه شب است و تو هنوز در مدرسه در حال تعمیر بخاری هستی؟!

به کل حساب زمان را از دست داده بودم، چنان غرق در بررسی و تعمیر و سرویس بخاری ها شده بودم که حواسم به هیچ چیز دیگری نبود. اول از دوستان عذرخواهی کردم و بعد با لبخندی که حاکی از رضایت بود گفتم: ایراد این بخاری ها را فهمیدم و دو تا که کاملاً از رده خارج شده بود را درست کردم. جلویشان دومی را روشن کردم که بسیار عالی کار کرد و دهان هر دویشان باز ماند، مخصوصاً حمید که دبیر حرفه و فن بود و معمولاً او باید در این امور سررشته داشته باشد.

باقی بخاری ها را گذاشتم برای روز بعد تا همه را کاملاً سرویس کنم. فردا بعد از ظهر وقتی به همراه حمید به مدرسه دخترانه رفتیم، ابتدا به دفتر رفتم و به خانم مدیر در مورد بخاری ها توضیح دادم که دو تا از آنها که کاملاً خراب بودند درست شده اند و مابقی را هم تا آخر هفته سرویس می کنم. خانم مدیر مدرسه ما که کاملاً یکه خورده بود فقط مرا نگاه می کرد، خانم مدیر دبیرستان آمد و کلی از من تشکر کرد. بعد از او نطق خانم مدیر مدرسه ما هم باز شد و او هم بسیار از من تشکر کرد. آنها پشت سر هم سپاس می گفتند و من هم سر به پایین خواهش می کنم می گفتم. نمی دانم چقدر به این روال گذشت که حمید محکم به پهلویم زد و زیر لب گفت: بس است دیگر برویم.

می خواستم طریقه درست روشن و خاموش کردن بخاری ها را بگویم که حمید نگذاشت و دستم را کشید و به بیرون برد. هنوز نکات ایمنی را نگفته بودم و در مورد آرام باز و بسته کردن در کلاس که موجب تلاطم هوا و عمل کردن سنسورها می شود توضیح نداده بودم، ولی حمید نگذاشت و مرا به اتاق دبیران برد. غرغر می کرد و بعد به کلاس رفت، من هم به کلاس خودم رفتم. بخاری بسیار عالی می سوخت و حرارتش بد نبود، البته برای فضای کلاس کوچک بود ولی حداقل ماندن در کلاس را ممکن می کرد. به دانش آموزان توضیح دادم که این بخاری ها به تلاطم هوا بسیار حساس هستند، هر وقت در کلاس را باز و بسته می کنید، به آرامی این کار را انجام دهید، خیلی زحمت کشیده ام تا آنها را درست کرده ام. جالب این بود که بچه ها حتی در کلاس آرام راه می رفتند و آرام هم حرف می زدند.

زنگ تفریح وقتی وارد اتاق دبیران شدم، خانم مدیر دبیرستان هم آنجا بود و چای آورده بود. دوباره از من کلی تشکر کرد که بخاری ها را درست کرده ام و من هم فقط سرم پایین بود و می گفتم خواهش می کنم. ولی نمی دانم چرا وقتی خانم مدیر رفت، حمید چنان با خشم به من نگاه می کرد که می ترسیدم. چیزی نمی گفت و فقط غرغر می کرد، وقتی هم می خواست به کلاس برود رو به من کرد و گفت: خانه حسابت را می رسم.

مانده بودم چه خبط و خطایی کرده ام که باید این گونه مجازات شوم. مدرسه که تعطیل شد دوباره به حمید گفتم: شما برو تا من بقیه بخاری ها را درست کنم. نگذاشت و مرا به زور به خانه برد. بعد از بیان موضوع توسط حمید، دوستان دیگر هم در خانه کلی سرم داد و بیداد کردند و مرا خود شیفته و خود مطرح کن و کاربلد نشان بده و ایثارگرنما و خود شیرین و متملق و یک عالمه چیزهای دیگر نامیدند. حمید می گفت: خوب خودت را پیش خانم مدیرها شیرین می کنی، آقای قهرمان! مدرسه را از سرمای کشنده زمستان نجات داده ای، همه حتی دانش آموزان از تو چنان می گویند انگار ناجی آنها از مرگ حتمی بوده ای!

گفتم: حمید جان اصلاً می فهمی چه می گویی؟! من نه قهرمان هستم و نه آن چیزهایی که تو گفتی، خودت می دانی که به کارهای فنی علاقه دارم. غرغری کرد و گفت: فقط هم کارهای فنی مدرسه دخترانه برایت جذاب است. گفتم: مدرسه پسرانه که بخاری هایش کاربراتوری و مرتب هستند، اگر مشکلی پیدا کرد آنها را هم درست می کنم. گفت: خوب خودت را دست بالا گرفته ای، انگار استاد این کار هستی! همچون می گویی درست می کنم که استادکاران این گونه نمی گویند.

اصل موضوع را فهمیده بودم و به همین خاطر بحث را با سکوت خاتمه دادم. هفته بعد که مدرسه دخترانه صبحی بود، در زمان بعدازظهر که دبیرستان بود حمید را با هزار زحمت در مدرسه نگاه داشتم و به جای آبدارخانه درست وسط حیاط زیر آفتاب خوبی که گرمایش اندکی گرممان می کرد، بخاری ها را آوردم و به او گفتم که باز کند و سرویسشان کند. طوری رفتار کردم که انگار استاد حمید است و من شاگرد هستم. همه دیدند که آقا حمید بخاری ها را باز می کرد و من فقط تمیز می کردم و فتیله ها را مرتب می کردم. حمید هم مردی فنی ای بود و سریع نکته را می گرفت و تا ته می رفت.

بچه ها دبیرستان که سال های قبل دانش آموز خودمان بودند می آمدند و کلی تشکر می کردند، من هم پشت حمید قرار می گرفتم تا او آماج این تشکر ها باشد. خانم مدیر دبیرستان هم آمد و کلی از حمید تشکر کرد. تازه برایمان ناهار هم آماده کرده بود که بسیار هم چسبید. به حمید گفتم: دمت گرم که با تعمیر بخاری ها ما را به این ناهار مفصل رساندی. لبخندی زد و هیچ نگفت. دو نفری چهار بخاری دیگر را هم سرویس کردیم و کار تمام شد. بعد حمید رفت نکات لازم را در مورد روشن و خاموش کردن و موارد احتیاطی مخصوصاً همان تلاطم هوا را مشروح به خانم مدیرها توضیح داد. همان کاری که نگذاشته بود من انجام دهم.

همه چیز به خیر و خوشی انجام شد و درست شدن بخاری ها به نام من و حمید به صورت مشترکی تمام شد. همه چیز خوب بود تا این که این خبر به گوش همکاران مدرسه پسرانه رسید. چند ماهی از دستشان راحت شده بودیم که باز این موضوع شد ملعبه دست آنها و روز از نو و روزی از نو. جالب این بود که همان صفاتی که خود حمید به من گفته بود، حالا نثار خودش می شد. من که همان سیاست سکوت را در پیش گرفتم و حمید را هم به همین کار ترغیب کردم.

1404/09/27