دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
منفی مثبت
زنگ دوم کلاس دوم بودم و داشتم مقدمات بحث اعداد صحیح را شروع می کردم.این مبحث از اهمیت زیادی برخوردار است و بیشتر بخش های محاسباتی ریاضی که در سالهای بعد دانش آموزان می خوانند پایه و اساسش اینجا شکل می گیرد.بیشتر بر مفهوم تاکید داشتم و برای شروع از دماسنج استفاده کردم.بچه ها همه ساکت فقط مرا نگاه می کردند و از نگاهشان به راحتی می شد تعجب را فهمید که دماسنج چه ربطی به ریاضی دارد.
در اوج کار بودم و تمرکز بچه ها صد در صد بود.می خواستم مبحث اصلی را شروع کنم که ناگهان در کلاس باز شد و همه توجه ها به آن سمت رفت. آفتاب درست ,وسط در ورودی کلاس بود و همین باعث شد تا اصلاً نتوانم چهره ی فردی را که داشت وارد می شد را ببینم. تصویرش کاملاً ضد نور بود و هیچ راهی برای تشخیص چهره نبود.ضمناً آفتاب چنان چشم را می زد که حتی نگاه کردن به سمت در کار سختی بود.
نوع و سرعت و چگونگی ورودش نشان می داد که از همکاران نیست .زیرا نه در زد و نه اجازه گرفت و با همان سرعت ثابتی که داشت ،وارد کلاس شد.ابتدا حدس زدم که دانش آموز است ولی در کلاس نه کسی غایب بود و نه کسی هم اجازه بیرون رفتن گرفته بود.
هرچه بود خیلی عصبانی شدم،تمام مقدمه چینی هایم برای شروع بحث کاملاً به باد هوا رفت و حواس بچه ها کاملاً پرت شد.کلی از دماسنج گفته بودم و در مورد صفر که چه خاصیتی دارد توضیح داده بودم و تازه می خواستم اعداد منفی را معرفی کنم.اخمی کردم و به سمتش رفتم تا با نهیبی او را به بیرون کلاس هدایت کنم.
در آن تصویر سیاه ضد نورش فقط توانستم قد و قواره اش را تشخیص دهم.کوتاه بود ولی نسبت به بچه ها تنومندتر به نظر می رسید.همین موضوع که دانش آموز نیست کمی نگرانم کرد،پس چه کسی است که اینگونه بی محابا وارد کلاس شده است و هیچ هم نمی گوید.شاید از اولیای دانش آموزان است.پس مدیر ومعاون کجایند؟
وقتی جلو تر آمد و از شعاع تابش نور فاصله گرفت،درست به وسط کلاس و مقابل تخته سیاه رسیده بود. وقتی چهره اش مشخص شد نه تنها من، بلکه کل بچه های کلاس یکه خوردند و فضا در سکوتی عمیق و عجیب غرق شد.نمی دانستم چه کار باید کنم.حتی در نگاه بچه ها علاوه بر تعجب ،ترس هم موج می زد.آنها هم مانند من مانده بودند در این اوضاع غریب.
پیرمردی بود با موهایی کاملاً آشفته و سرو وضعی بسیار ژنده و چهره ای کاملاً سیاه . هیبت عجیب و تا حدی وحشتناک داشت ،کوتاه به نظر آمدن قدش به خاطر انحنای کمرش بود که تا حد 70درجه می رسید.در یک دستش چوبدستی ای بود که هیچ بخش راستی در آن نمی شد دید و در دست چپش هم یک پیت حلبی که دسته ای با طناب داشت.
مقابلم ایستاد و به زحمت سرش را بالا آورد و چند لحظه ای فقط نگاهم کرد.نگاهش با وضعیت ظاهری اش کاملاً متفاوت بود.آن همه خشونت در سر و وضعش ،آن همه ناهماهنگی در پیکرش و این همه معصومیت در نگاهش، تضادی عمیق ایجاد کرده بود.نمی دانستم چه کنم ، این پیرمرد که مرا به یاد گوژ پشت نتردام انداخت، اینجا وسط کلاس من چه می کند؟آیا راه را به اشتباه آمده یا شاید هم کمک می خواهد.
پیش خود گفتم حتماً سائلی است و آمده تا کمکی بگیرد تا بتواند بخش کوچکی از زندگی امروزش را با آن بگذراند.تا خواستم از جیبم پولی را دربیاورم و به او بدهم پشتش را به من کرد و همانطور آرام که آمده بود آرام به سمت در بازگشت .باز هم در نور فرو رفت ،فقط اینبار هرچه می رفت کوچک تر می شد و نور بیشتر او را در آغوش می گرفت.
وقتی از کلاس خارج شد،پچ پچ بچه ها شروع شد و از میان گفته هاشان فهمیدم او را در این روستا «براتعلی» می نامند.داستان های عجیبی در مورد او در روستا شایع شده که از او شخصیتی غریب ساخته است. به یک روایت او عاشق شده بوده و وقتی از سربازی بازگشته عشقش را از دست رفته دیده و همین باعث شده که کلاً همه چیز را رها کند.
برای اینکه کمی حال و هوایم عوض شود و نفسی بگیرم تا ادامه درس را بتوانم بگویم ،من هم از کلاس بیرون رفتم و خودم را در معرض تابش نور آفتاب در حال غروب و هوای خنک عصرگاهی قرار دادم.خنده حسین و مدیر و باقی همکاران نگاهم را به سوی آنها کشاند و کمی که بیشتر فکر کردم پیش خود گفتم این موقع چرا همه دبیران در حیاط هستند و چرا می خندند؟
حسین جلو آمد و با همان حالت خنده گفت:خیلی ترسیدی ،براتعلی که آزارش به مورچه هم نمی رسد پس چرا اینقدر رنگ از صورتت پریده.همکاران دوره ام کردند و فقط می خندیدند. من هم مات و مبهوت فقط از میان آنها به سمت در حیاط مدرسه نگاه می کردم که آن پیرمرد آرام آرام داشت از مدرسه بیرون می رفت.
این آرامش با آنچه از زندگی او می توان حدس زد اصلاً هماهنگی نداشت .تضادی به تمام معنی می شد در او یافت .زندگی ای به غایت صعب و سخت،و رفتاری بسیار آرام.حتی در راه رفتن هم عجله نداشت و با طمانینه خاصی قدم برمی داشت.درون پیت حلبی اش هم چیزی نبود ،هیچ نداشت،چه در ظاهر و چه در باطن.فقط مملو بود ازچیزهایی که دیگران نمی دانستند .
این پیرمرد ،با آن ظاهر خشن ولی سکوت عجیبش خیلی ذهنم را مشغول کرد ، به همین خاطر کاملاً فراموش کردم که از دست همکاران عصبانی شوم که باعث شده بودند او ناگهانی وارد کلاس من شود. این شوخی خیلی تلخ تر از آن است که به ظاهر دیده می شود.روزگار چه بر سر این مرد آورده است که او اینچنین شده و چگونه امرار معاش می کند و زندگی اش چگونه است؟ذهنم پر بود از سوالهای بی جواب.
وقتی به کلاس برگشتم نه من آن حال و هوای اولیه برای تدریس را داشتم و نه بچه ها آن نظم و انضباط اولیه،کمی خودم را جمع و جور کردم و درس را ادامه دادم. مثبت و منفی، خوب و بد، زشت و زیبا، چرا این قدر ما دو قطبی به همه چیز نگاه می کنیم؟ مگر می شود فردی کاملاً منفی باشد؟و یا می شود انسانی رایافت که تماماً مثبت باشد؟
فقط در ریاضی می توان گفت که یا منفی یا مثبت و اگر هیچ کدام نبود ، صفر.در واقعیت و مخصوصاً در باره انسان ها این قوانین اصلاً صدق نمی کند.مخصوصاً صفر، یعنی بی علامت ، یعنی خنثی، یعنی ...
وقتی به قسمت قیاس بین دو عدد صحیح رسیدم و از بچه ها علت بزرگتری یا کوچکتری را می پرسیدم بی اختیار باز به یاد براتعلی می افتادم و به این فکر می کردم که چرا انسانهایی مانند او همیشه باید پشت دهانه بزرگتری باشند.یعنی چرا جایگاهشان همیشه و تا ابد باید در قسمت کوچکتری باشد؟چرا حداقل کوچکتر یامساوی(≥) نیستند؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
برف
مطلبی دیگر از این انتشارات
عیدی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاپشن