ادامه تحصیل

حسین امروز نیامده بود و همین مرا بسیار نگران کرده بود، چون نیامدن برای او که مظهر نظم و انضباط است غیرممکن بود.هیچ وسیله ی ارتباطی هم نبود که از او خبر بگیرم.وقتی از مدرسه به خانه آمدم حتی آقا نعمت هم از نبودن حسین متعجب شده بود.ناهار را که یک عدد تخم مرغ آب پز بود را با نصف نان بیات دیشب میل کردم و بی حوصله به سمت مدرسه بالا به راه افتادم.

زنگ تفریح دوم وقتی وارد دفتر شدم ،حسین درست مقابلم بود.اول تعجب کردم ولی وقتی به خود آمدم خوشحال شدم که او را صحیح و سالم می بینم. به او گفتم که نیامدنش آنهم بی خبر موجب نگرانی ام شده است.این بار نوبت او بود که با تعجب مرا نگاه کند.لبخندی زد و گفت نگران نباش دنبال کار خیری بودم.

تا این را گفت گل از گل آقای مدیر شکفت و گفت پس انشالله می روی قاطی مرغ ها،می خواست بادا بادا را شروع کند که حسین خیلی جدی گفت ، اصلاً هم اینطور نیست و این کار خیر با آن چیزی که شما در ذهن دارید متفاوت است. امروز صبح رفتم از اداره پست دفترچه دانشگاه گرفتم، کار خیر اصلی ادامه تحصیلات است.

آقای مدیر هم لبخندی زد و گفت :آهان حالا فهمیدم قصد ازدواج ندارید، می خواهید ادامه تحصیل دهید. بله ادامه تحصیل خیلی مهم است ، فقط مواظب باشید خواستگارهایتان از دست نروند و آخر سر، بی کلاه بمانید.هم من و هم حسین تمام این حرف ها را بر حسب شوخی و مزاح گذاشتیم و هر دو تصمیم گرفتیم فقط سکوت کنیم.

همین که به خانه رسیدیم، حسین از درون کیفش دو تا پاکت بیرون آورد و یکی را به من داد، آرم دانشگاه آزاد روی پاکت ها به قدری بزرگ بود که نیمی از فضای آن را اشغال کرده بود،داشتم پاکت را بررسی می کردم که حسین گفت، در طول راه و داخل مینی بوس کل دفترچه را خوانده ام.برای ادامه تحصیل تا لیسانس چاره ای جز دانشگاه آزاد نداریم .

حسین در ادامه گفت:نکته جالبش این است که برای رشته من که علوم تجربی هستم فقط گرگان کاردانی به کارشناسی دارد و برای تو که رشته ریاضی هستی فقط علی آباد هست و بس.هردو خنده مان گرفت که من که ساکن گرگان هستم باید علی آباد بروم و حسین که ساکن آزادشهر است باید به محل سکونت من که گرگان است برود.

بعد از کلی خندیدن وقتی بیشتر فکر کردم ، مشکلات بیشتری برایم مکشوف گشت.اولین مشکل همین وامنان بود، چطور می توانستم هم وامنان باشم و هم در دانشگاه درس بخوانم.چهار روز اول هفته که اینجایم، تازه معمولاً چهارشنبه عصر به خانه می رسم و جمعه صبح هم باید راه بیفتم تا به مینی بوس روستا برسم. حسین گفت زیاد نگران نباش ،این رشته ها مخصوص دبیران است وکلاس ها پنج شنبه ، جمعه است. کمی فکر کردم وبه او گفتم شاید تو بتوانی ولی برای من ممکن نیست.

مسئله دوم شهریه دانشگاه است.حقوق تربیت معلم هفت هزار و پانصد تومان بود و حقوق استخدام رسمی هم به زحمت به بیست هزار تومان می رسید، ولی در دفترچه شهریه ثابت و متغیر روی هم حدود هشتاد هزار تومان می شد.یعنی می بایست کل پول حقوق چهار ماه را برای یک ترم شهریه می دادیم.پس برای رفت و آمد و بیتوته چه کنیم؟باز حسین گفت نگران نباش همه چیز درست می شود.

خبر بدتر هم این است که آزمون در آذر ماه بود و در صورت قبولی کلاس ها هم از دی ماه شروع می شد و به ما هم گفته بودند که شش ماه اول حقوق به ما پرداخت نمی شود و به صورت کلی بعد از عید می دهند.پس اگر یک در هزار هم قبول شدیم پول ثبت نام را از کجا خواهیم آورد.

اعصابم کلی به هم ریخته بود، نه به آن خنده اول و نه به حالا، به حسین با عتاب گفتم برای من چرا گرفتی ؟ چگونه می توانم در طول یک هفته خودم را سه بخش کنم یکی در وامنان ، یکی در گرگان و یکی هم در علی آباد.با این اوصاف اگر هم بتوانم ،هفت روز در هفته برایم کم است و حداقل یک روز باید به هفته ام اضافه کنم.

لبخندی زد و گفت ،پس می خواهی همین فوق دیپلم بمانی، همه دارند به پیشرفت و بالا رفتن فکر می کنند و تو در فکر درجا زدن هستی.اگر هم سخت باشد ارزشش را دارد، بدون زحمت و تلاش نمی توان به جایی رسید. باید کمی هم سختی کشید تا پخته شد. از حرف هایش هیچ نفهمیدم چون در ذهنم محصور افکار و موانع خود بودم.

اصرار حسین باعث شد که حداقل برای شرکت در آزمون رضایت دهم.فرم ها را جلوی خودم گذاشتم و با بی رغبتی و اکراه شروع کردم به پر کردن آن، نام و نام و خانوادگی و شماره شناسنامه و.... گرم نوشتن و علامت زدن بودم که صدای در آمد و صغری با سلام وارد شد و گفت چای آماده است.همین اتفاق باعث شد که حواسم پرت شود و در قسمت جنسیت خانم را تیک بزنم.

آنقدر اعصابم به هم ریخت که بر سر حسین فریاد زدم و او وقتی اشتباهم را دید به جای اینکه چیزی بگوید زد زیر خنده و آنقدر خندید که روی زمین ولو شد.عصبانیت من و خنده های حسین فضایی بسیار درهم و برهم ایجاد کرده بود .نه من می توانستم خشمم را کنترل کنم و نه حسین خنده اش را.اگر آقا نعمت نیامده بود حتماً دعوایی رخ می داد.

نوشیدن چای هم من ،هم حسین را کمی آرام کرد و وقتی حسین قضیه را سر سفره عصرانه تعریف کرد ،همه خندیدند، داشت فشارم بالا می رفت که آقا نعمت همه را ساکت کرد و گفت اشکال ندارد، اشتباه شده است.همه اشتباه می کنند،بیایید فکر کنیم تا شاید بتوان راه حلی پیدا کرد.صغری گفت من پاک کن جوهری دارم .خودکار را هم پاک می کند.

هر چه قدر تقلا کردیم بخش عمده ای از برگه آبی شد ولی علامت ضربدر داخل چهار خانه پاک نشد که نشد.حسین پیشنهاد دیگری داد، از صغری خواست تا مداد تراش را بیاورد.من به همراه بقیه نگاهی متعجبانه به او دوختیم ، مگر با مدادتراش پاک می کنند.می خواستم چیزی بگویم که حسین شروع کرد با چاقویی که در سفره بود تیغ مداد تراش را باز کردن.

آرام آرام شروع کرد به تراشیدن داخل کادر ، مدتی گذشت و هیچ اتفاق نیفتاد، از او خواستم تا این کار را به من بسپارد، مخالفت کرد و گفت این کار ظرافت می خواهد که تو نداری.داشتم عصبانی می شدم که تیغ را به من سپرد و فقط گفت مراقب باش.من هم شروع کردم به تراشیدن. کار خوب پیش می رفت و علامت داخل کادر آرام آرام داشت محو می شد .

پاک شدن علامت خوشحالم کرد و خواستم کار را به نهایت درست انجام دهم که ناگاه تیغ عمق بیشتری را برید و برگه فرم در آن قسمت پاره شد.وقتی برگه فرم را جلو صورتم گرفتم از آن گوشه ای که فرم پاره شد بود حسین را که اخم کرده بود را دیدم.وضع از حالت بغرنج به حالت بحرانی مبدل شده بود.

رو به حسین کردم و گفتم اشکال ندارد ، رفتم شهر دوباره دفترچه می گیرم و با دقت پر می کنم. وقتی حسین گفت که این دو تا را هم به زور گیر آورده و ضمناً پس فردا آخرین مهلت ارسال است،خشکم زد.مات و مبهوت فقط نظاره گر حسین بودم.

بعد از شام ، که کمی آرام شده بودیم ،حسین فرم مرا گرفت و قسمت مرد را علامت زد و آن قسمت پاره شده را با چسب نواری با دقت بسیار بالایی چسباند وباقی را پر کرد و دانشگاه آزاد اسلامی واحد علی آباد کتول را برایم انتخاب کرد و داخل پاکت گذاشت.گفت،هر دو را فردا صبح به راننده مینی بوس می دهم تا رسید به شهر برایمان پست کند.

من هم با نا امیدی گفتم باشد، فرم مخدوش و پاره شده مرا هم پست کند، شاید آن فردی که می خواهد مرا در آزمون ثبت نام کند دلش برایم بسوزد و فرم مرا هم قبول کند.

معلم روستا