دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
آتش سوزی
آنقدر حسین در گوشم خواند که آخر مجاب شدم که منابع آزمون کاردانی به کارشناسی را تهیه کنم و من هم در کنار حسین شروع کردم به درس خواندن. البته کار سخت و دشواری بود، مخصوصاً آن روزهایی که دو شیفت بودم، واقعاً نایی برای مطالعه آنهم ریاضی و در حد آماده شدن برای آزمون را نداشتم. البته با آن وضع فرم مخدوش و پاره ام ،امید چندانی هم به صدور کارت ورود به جلسه نداشتم.چه به رسد به آزمون و قبولی در آن
حسین در کارش بسیار جدی بود.می گفت حتماً باید قبول شود و تازه این هدف اولش است وتا جایی که بتواند این راه را ادامه خواهد داد.من هم که او را می دیدم چاره ای جز همراهی با او نداشتم.حسین یک برنامه کاملاً مدون برای مطالعه داشت و طبق آن پیش می رفت و من هم برای خودم برنامه ای تهیه کرده بودم ولی نمی دانم چرا همیشه از برنامه ام عقب بودم،یک بار هم به حسین گفتم که باور کند خواندن ریاضی خیلی خیلی سخت است.
در یکی از این شبها که من داشتم ریاضیات عمومی لیتهلد را می خواندم و تمریناتش را حل می کردم و حسین هم داشت زمین شناسی می خواند،ناگهان صدای داد و بیدادی از بیرون آمد. فکر کردیم شاید همسایه است و در حال صدا کردن کسی است ولی وقت برای بار دوم صدا را شنیدیم،کمک می خواست ، هم من و هم حسین سریع به سمت ایوان دویدیم تا ببینیم چه خبر است.
وقتی به روی ایوان رسیدیم صحنه ای بس دهشتناک مقابلمان مشاهده کردیم، زبانه های آتش از خانه ی مقابل به آسمان می رفت.اتاق عیسی در حال سوختن بود و این سرو صدا از درون اتاق او می آمد. معلوم بود که او در اتاق حبس شده و این آتش به شدت او را هراسان کرده .
آنقدر اوضاع فجیع بود که در همان حال، مات مبهوت فقط نظاره گر بودم.قدرت تصمیم گیری نداشتم و اگر حسین نهیبی به من نزده بود ،همچون چوبی خشک شده از جایم تکان نمی خوردم. سریع از راه پشت بام به مقابل اتاق عیسی رسیدیم، حالا که نزدیک شده بودیم به عمق فاجعه بیشتر پی بردیم. کل چارچوب در ورودی کاملاً در آتش بود و عیسی هم از داخل اتاق با تمام قوا فریاد می زد و کمک می خواست.
هیچ راهی برای جلو رفتن و باز کردن در نبود، لهیب آتش که هر لحظه بر قدرتش اضافه می شد ، ما را به عقب می راند.در همین حین آقا نعمت چند تا گونی کنفی که کاملاً خیس شده بود آورد و به ما داد و گفت سعی کنید از آتش جلو در کم کنید.من هم می روم با سطل آب می آورم.شروع کردیم که کوبیدن این گونی های خیس بر روی آتش ولی آنقدر حرارت زیاد بود که نمی توانستیم نزدیک شویم و همین کار را بسیار سخت کرده بود.
حسین رو به من کرد و گفت ،این جوری نمی شود، برو و همسایگان را خبر کن. من و نعمت تا تو کمک بیاوری تا جایی که بتوانیم خاموش می کنیم.اولین سطل آب را آقانعمت آورد و بر روی آتش ریخت ،ولی هیچ تغییری در اوضاع به وجود نیامد.من هم سریع پایین آمدم و وقتی وارد حیاط خانه شدم، یکه خوردم ،حیاط پر بود از اهالی روستا.چند نفری بالا آمدند و شروع کردند به کمک کردن برای خاموش کردن حریق،آتش نشانی با آن همه امکاناتش این سرعت در رسیدن نیرو را باید آرزو کند.
همه در حال آب پاشی بودند و آتش جلو خانه تا حدی اطفا شده بود ولی سقف همچنان شعله ور بود.چند تن از اهالی شروع کردند به کوبیدن در تا باز شود.نمی دانم چه مشکلی بود که در باز نمی شد.در کنار در ورودی چشمم به یک گاز پیک نیک افتاد. پیش خودم فکر کردم اگر منفجر شود فاجعه ای بسیار ناگوار به بار خواهد آورد.سریع رفتم و پارچه ای را خیس کردم و با سرعت از کنار در رد شدم و گاز را گرفتم و به پشت خانه پرت کردم.خدا را شکر به خیر گذشت.در صورتی که با پارچه خیس گرفته بودم ولی دستم به شدت سوخت.
با کمک اهالی در زمانی نسبتاً کوتاهی آتش فروکش کرد و عیسی را از اتاق پر از دود با حال نزار بیرون آوردند.او را به اتاق خودمان بردیم.ظاهرش نشان می داد که به غایت ترسیده است.البته همه ترسیده بودیم و این نکته باعث شده بود که سکوت خاصی بین ما حکم فرما شود.عیسی هنوز در شوک حادثه بود و چیزی نمی گفت .فقط مات و مبهوت ما را نگاه می کرد.
چند دقیقه ای به این منوال گذشت که تازه متوجه اصل ماجرا شدیم.شلوار عیسی که یک گرم کن بود ذوب شده بود و به بخش هایی از پاهایش چسبیده بود.وقتی بیشتر دقت کردیم بخش هایی هم از ساق پاهایش نیز سوخته بود.فکر کنم خود او هم تازه متوجه سوختگی هایش شد و ناگهان شروع کرد به داد و بیداد که سوختم و سوختم و ...
چنان بیتابی می کرد که نمی توانستیم کنترلش کنیم .به هر زحمتی بود او را خواباندیم تا شاید کمی وضعش بهتر شود. به چند ثانیه نکشید که ناگهان نشست و باز شروع کرد به آه و ناله.چیزی به ذهنمان نمی رسید که بتوانیم کمکش کنیم.آه و ناله هایش بسیار سوزناک بود .من پیشنهاد کردم که او را به شهر ببریم.البته این موقع شب ماشین از کجا پیدا کنیم.در حال بحث بودیم که آقا نعمت همراه بهیار روستا وارد شد.
با ورود بهیار آه وناله های عیسی هم کم شد، فکر کنم با دیدن لباس سفید پزشکی، او هم کمی آرام شد ،همه در گوشه ای از اتاق منتظر بودیم تا ببینیم چه اتفاقی برای عیسی افتاده و چقدر دچار سوختگی شده است.وقتی بهیار داشت وسایلش را آماده می کرد به این فکر کردم که چقدر امور امدادی در اینجا به سرعت انجام می شود. به دقیقه نکشید که مردم جهت کمک جمع شدند و حالا هم بهیار که بالای سر بیمار است.
اصل سوختگی عیسی کشاله های رانش بود که شلوار سوخته و ذوب شده کاملاً به آنها چسبیده بود.خوشبختانه بدن و سرو صورتش دچار سوختگی نشده بود.سیاه و دودی شده بود ولی بیشتر همین پاهایش بود که سوخته بود.بهیار از ما خواست تاشلوارش را از پایش در آوریم تا او بتواند محل سوختگی را شستشو دهد.
تا خواستیم شلوار را از پایش دربیاوریم ، فریادش بر آسمان رفت و نگذاشت.گفتم هنوز که به جاهای سوخته شده نرسیده ایم.ولی نمی گذاشت،از ما اصرا و از او انکار.در گوشش گفتم :مگر نمی خواهی دردت کمتر شود پس بگذار کارمان را بکنیم.با همان آه ناله هایی که می کرد ،آرام در گوشم گفت خجالت می کشم. حق هم داشت چون بهیار ،خانم بود.
وقتی خانم بهیار داشت زخم ها و سوختگی های پایش شستشو می داد وآن را پانسمان می کرد، بنده خدا عیسی از شرم و خجالت دم بر نمی آورد و کاملاً سرخ شده بود.خدا را شکر سوختگی ها آنچنان عمیق نبود ،بیشتر همان بخش هایی از شلوارش که ذوب شده بودند و به پایش چسبیده بودند او را ذیت می کرد.در هر صورت زخم ها پانسمان موقت شد و قرار شد صبح اول وقت با اولین مینی بوس به شهر منتقل شود.
خدا را شکر به خاطر اینکه زود فهمیده بودیم ، دود آتش که بسیار هم کشنده است زیاد وارد ریه های عیسی نشده بود .ضمناً به خاطر اینکه به منتها الیه اتاق رفته بود صورتش هم زیاد دچار سوختگی نشده بود.ولی در همان قسمت های پا که دچار سوختگی شده بود، درد زیادی داشت.
مسکن هایی که تزریق کرده بودند اصلاً جواب نداده بود و عیسی فقط آه وناله می کرد و درد می کشید.شب بسیار بد و سختی بود و تا صبح تقریباً هیچ کداممان نخوابیدیم.یا ناله می کرد، یا سرفه می کرد یا گریه می کرد.اصلاً حالش خوب نبود و همین بسیار نگرانمان کرده بود.
صبح اول وقت آقا نعمت رفت سراغ مینی بوس و ماهم شروع کردیم به آماده کردن عیسی. از اتاقش توانسته بودیم یک شلوار پیدا کنیم ولی چگونه می توانستیم آن را به تنش کنیم. کل ران هایش سوخته و پانسمان شده بود.با این وضعش هم نمی شد که بیرون رود.فکری به ذهنم رسید و پاچه های شلوارش را از درزش پاره کردم.با سختی شلوا را پوشید و بعد ،از پایین با کش، مچ و زیر زانویش را بستم.ظاهر عیسی تا حدی عجیب و خنده دار شده بود ولی چاره ای نبود.
اولین مینی بوس آمد جلوی در خانه، همسایگان همه آمده بودند و می خواستند کمک کنند. حتی یکی از همسایگان، چند لقمه نان و پنیر داخل نایلون گذاشته بود و به عیسی داد تا در راه میل کند تا دچار ضعف نشود. عیسی به همراه حسین سوار شدند و رفتند.
آتش سوزی دیشب و سوختن عیسی خیلی برایم سخت بود ولی اینهمه کمک و یاری و در فکر دیگران بودن که این روستاییان دارند برایم مرهمی بود بس موثر.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوشابه
مطلبی دیگر از این انتشارات
پل
مطلبی دیگر از این انتشارات
تکلیف