عیادت

عیسی نیامده رفت. آنقدر آتش سوزی هولناک بود که عیسی را حدود سه هفته خانه نشین کرد.هنوز شروع به کارش را از مدرسه نفرستاده بودند که نامه مرخصی استعلاجی اش آمد.به قول آقای مدیر شروعش موکول شد به شروعی دیگر

اصل همکاری و از آن مهمتر همسایگی حکم می کرد که به عیادتش بروم.ولی مشکل این بود که هیچکس حتی آقای مدیر هم نشانی خانه اش را نمی دانست.به حسین گفتم تو که آزادشهری هستی می توانی با کمی پرس و جو نشانی خانه عیسی را پیدا کنی. چهارشنبه که با سرویس های روستا می آیم شهر ،هماهنگ کنیم و به عیادت عیسی برویم.

تنها اطلاعاتی که حسین یافته بود، این بود که تنها مسافرخانه شهر را پدر عیسی اداره می کند.و همین اولین سرنخ ما بود برای یافتن خانه عیسی.پیشنهاد دادم یک جعبه شیرینی بگیریم که دست خالی نباشیم که با مخالفت شدیدحسین مواجه شدم. گفت آدمی که دچار سوختگی شده، آنهم با درجه حاد ، نیاز به شیرینی دارد؟ شیرینی چه ویتامینی می خواهد به بدن او بدهد.بهتر است برایش میوه بگیریم.گفتم منظورت آب میوه است؟باز اخمی کرد و گفت آب میوه که طبیعی نیست.

دو کیلو سیب و دو کیلو پرتقال و سه چهار تا موز و یک کیلو خیار و یک کیلو هم نارنگی جدا کردم و گذاشتم تا مغازه دار آنها را بکشد و حساب کند.می خواستم پولش را بدهم که حسین آمد ، جلویش را گرفتم و گفتم که اصلاً نمی شود، خودم حساب می کنم.درست است که من اهل این شهر نیستم ولی بگذار این بار من مهمانت کنم.

دست بر روی سینه ام گذاشت و با قدرت زیادی که داشت مرا کنار زد و شروع کرد به کم کردن میوه ها. کل خیار ها را که خالی کرد، از روی سیب ها و پرتقال ها چند تایی برداشت و کل میوه ها شد سه بخش :کمی سیب ، چندتا پرتقال و چندتا هم موز، بعد رو به من کرد و گفت خرید خانه نیامده ای که ،می خواهی عیادت بیمار بروی، حالا برو حساب کن.

با حسین وارد مسافرخانه شدیم و مقابل پیشخوان ایستادیم. پیرمردی با موهای کاملاً سپید بر روی صندلی آنطرف پیشخوان کاملاً خوابیده بود. واقعیت امر من تا کنون هتل یا مسافرخانه نرفته بودم و برایم این مکان هم جالب و هم جدید بود،در فیلم ها دیده بودم که روی پیشخوان هتل ها زنگی هست که با آن متصدی را صدا می کنند، هرچه بر روی میز گشتم چیزی نبود .وقتی حسین چند بار محکم به روی میز کوبید و آن پیرمرد هم دست پاچه بیدار شد فهمیدم که اینجا خودمیز همان زنگ است.

در جواب سلام ما آن پیرمرد گفت شناسنامه ، حسین خواست تا چیزی بگوید، باز آن پیرمرد گفت بدون شناسنامه امکان ندارد، این بار من گفتم آقا ما برای گرفتن اتاق نیامده ایم ،می خواهیم نشانی از شما بپرسیم.در صدم ثانیه برآشفت و گفت این موقع که نزدیک ظهر است آمده اید و مرا از خواب بیدار کرده اید و فقط می خواهید نشانی بپرسید، خب از (تعاونی یک) که کنار مسافرخانه است می پرسیدید، یا از دکان بقالی که کمی آنطرف تر است می پرسیدید. چرا مردم آزاری می کنید؟

آنقدر سریع ما را آماج کلمات تند خود قرار داد که مهارتی همچون نئو فیلم ماتریکس می باید داشته باشیم تا بتوانیم از اصابت آنها جان سالم به در ببریم.در بین این رگبارش ، و درست زمانی که می خواست نفس بگیرد ، حسین خیلی سریع پرسید خانه عیسی کجاست؟همین باعث شد که پیرمرد ساکت بماند.کمی ما را نگاه کرد و گفت ،کدام عیسی، حسین گفت پسر صاحب مسافرخانه، همانکه چند روز پیش خانه اش در وامنان دچار آتش سوزی شد.ما از دوستانش هستیم.

بنده خدا دست و پایش را گم کرد و کلی از ما عذرخواهی کرد، در عرض چند ثانیه اخلاق و رفتارش صد و هشتاد درجه تغییر کرد. نشانی را به ما داد و از ما خواست در مورد خوابیدنش چیزی به عیسی و پدرش نگوییم.نشانی خیلی جالب بود، جنب اداره برق ،داخل کوچه ،در آبی، و اداره برق درست آنطرف شهر بود، تقریباً باید به همانجایی می رفتیم که از مینی بوس پیاده شده بودم.برای یافتن خانه عیسی دوبار طول آزادشهر را طی کردم.

جنب اداره برق کوچه ای بود بس طویل ، وارد آن شدیم و به دنبال در آبی می گشتیم، من آن را یافتم و با شوق و ذوق فراوان حسین را صدا زدم، وقتی به موقعیت حسین نگاه کردم ، او هم مقابل دری ایستاده بود که رنگش آبی بود.آخر این چه نوع آدرسی بود که آن پیرمرد به ما داد، وقتی به کل کوچه نگاه کردیم ،شاید حدود یک سوم درها رنگش آبی بود.

چاره ای نبود از همان اولین در آبی شروع کردیم به زنگ زدن ، درهایی که ایفون داشت زیاد سخت نبود، ولی آن بندگانی که باید تا دم در می آمدند کمی ما را دچار خجالت می کرد.به میانه های کوچه رسیده بودیم که حسین نگاهی به من کرد و گفت ما چرا اینقدر احمقانه رفتار می کنیم.خوب ازیکی بپرسیم خانه عیسی کجاست؟من زنگ یکی از درهای آبی را که چند قدم بالاتر بود را زدم.دختر کوچکی به مقابل در آمد. بعد از سلام پرسیدم که خانه عیسی کجاست، نگاهی معصومانه کرد و گفت ، همان عیسی که سوخت، لبخند زدم و گفتم آری او هم لبخند زد و گفت همینجاست، عیسی برادر من است.

خدا را شکر این کار عظیم یافتن خانه عیسی به پایان رسید.حسین را صدا کردم و به آن دختر گفتم برو و به عیسی بگو دوستانت از وامنان آمده اند.دوان دوان رفت و بعد از چند دقیقه مادر عیسی آمد و ما را با رویی خوش به داخل خانه دعوت کرد.حیاط بزرگ و مشجر و حوضی پر آب، نمایی زیبا به این خانه قدیمی داده بود.

عیس بنده خدا روی تخت خوابیده بود و نمی توانست زیاد حرکت کند.درد زیادی نداشت ولی پانسمان ها آنقدر زیاد بود که تقریباً هر دو تا پایش را تا زانو پوشانده بود. وضع ظاهری اش زیاد خوب نبود ولی همین که درد نداشت برایش قابل تحمل بود.کلی خوش و بش کردیم و همین باعث شد کمی حال و هوایش عوض شود.

کمی که وضعیت عادی تر شد ، حسین رو به عیسی کرد و گفت چه شد که خانه آتش گرفت؟ چه کاری کردی که این اتفاق رخ داد. عیسی لبخند تلخی زد و گفت یادم نیاورید که حتی یادآوری آن هم دردناک است. اصرار حسین باعث شد که توضیح دهد که چه پیش آمده است. علت اصلی آتش سوزی این بوده که او علاءالدین را در حالی که روشن بوده ،نفت ریخته است و همین باعث شده که ناگهان آتش زیاد شده و او هم دست و پایش را گم کرده و ده لیتری نفت از دستش افتاده و کف اتاق شعله ور شده است.

هم من هم حسین نگاهی به او انداختیم وگفتیم، خدا به شما رحم کرده که هنوز زنده هستی، با این اوصاف که گفتی و آن ده لیتری نفت که خالی شده خیلی شانس آورده ای که فقط پاهایت دچار سوختگی شده است.اگر سر و صورتت می سوخت کارت با کرام الکاتبین بود.او هم نگاهی به ما انداخت و گفت خیلی ممنون که به من روحیه دادید، آمده اید عیادت یا اینکه قبض روحم کنید. همینکه دیگران روزی چندین بار مرا مورد عنایت قرار می دهند برایم بس است.خنده ای کردیم و همین باعث شد که دوباره جو تلطیف شود.

چیزی نگشت که مادربزرگ عیس با سینی چای وارد شد.چهره ای بسیار مهربان داشت و بسیار گشاده رو با ما خوش و بش کرد . و رفت کنار عیسی روی تخت نشست و رو به ما کرد و گفت بفرمایید چایی.لیوان هایی که چای در آنها بود به غایت بزرگ بودند، هم در سطح قاعده و هم در ارتفاع، لیوان های دسته دار معمولی که محک نام دارند حدود یک چهارم لیتر گنجایش دارند ولی این لیوانها به راحتی بیش از نیم لیتر ظرفیت داشتند.

حسین که همان اول گفت چای نمی خورد و خودش را راحت کرد.اولی را که خوردم چسبید، دومی را که آوردند به هر زحمتی بود نوشیدم، ولی باور کردن خوردن سومی برایم غیر ممکن بود.نگاه آن پیرزن مهربان که سه بار زحمت کشیده بود و رفته بود و آمده بود را نمی توانستم برتابم .با تمام قوا نوشیدم و چند جرعه آخر قند به گلویم پرید و چند تا سرفه زدم.

همین باعث شد که مادربزرگ بگوید چای سرد بوده و قند پریده گلو ی آقا مدیر، یکی دیگر که داغ است برایش می آورم تا حالش جا بیاید.فقط به حسین وعیسی نگاه می کردم و آنها هم موزیانه لبخندهایی معنی دار نثارم می کردند.

معلم روستا