38. امتحان

شب به هر زحمتی بود سوالات را روی «مومی» نوشتم و تمام دقتم را به خرج دادم تا پاره نشود ، می خواستم اولین امتحانم در برگه ای بسیار تمیز و مرتب باشد. کار سختی بود،مومی یک برگه ی بسیار نازک بود و با قلم مخصوصش که نوکش یک گوی بسیار کوچک فلزی داشت باید نوشته می شد.وقتی روی مومی می نوشتی محل نوشتن تقریباً سوارخ می شد و همین منفذ در زمان چاپ محل عبور جوهر بود.آقای مدیر کاملاً برایم توضیح داده بود.

وقتی کار تمام شد ،واقعاً خسته بودم.خوشبختانه این اولین تجربه ام در مومی نویسی خیلی خوب به سرانجام رسیده بود.حسین برگه مومی را گرفت و آن را مقابل نور چراغ قرار داد و خیلی جالب همه بخشهایی که نوشته شده بود کاملاً باز بود و نور از آن می گذشت.

صبح اول وقت خدمت مدیر رسیدم و سوالات را به او دادم تا تکثیر کند.به سمت کمدش رفت و یک جعبه چوبی آورد .ابعادش حدوداً اندازه یک برگهA4 بود و دو قسمت داشت.قسمت بالایی چارچوبی بود که در زیر آن یک روسری حریر چسبانده شده بود و قسمت پایین تخته ای صاف بود که اطرافش سیاه شده بود.این دوقسمت توسط یک لولا به هم متصل شده بودند.در طرف مقابل لولا روی چهارچوب بالایی دسته ای هم تعبیه شده بود.

همراه این دستگاه یک سطل رنگ و یک قلمو درشت نقاشی هم آورد.مومی سوالات را با پونس به پشت روسری در زیر چارچوب بالایی نصب کرد و یک بسته کاغذ آورد و قلم مو را به من داد و گفت شروع کن.نگاهی متعجبانه کردم وگفتم چه کار کنم؟ گفت تکثیر کن . وقتی معطل کردم ،غرولندی کرد و گفت نمی دانم در تربیت معلم چی به شما یاد دادند؟ قلم مو را از دستم گرفت و خودش شروع به کار کرد.

سیستم بسیار جالبی بود.یک برگ کاغذ را روی تخته می گذاشت .سپس چارچوب بالایی را می بست و قلم مو را با رنگ مشکی آغشته می کرد و از بالا به پایین روی پارچه روسری می کشید وقتی تمام پارچه آغشته شد چارچوب بالایی را باز کرد و خیلی جالب تمامی سوالات روی برگه چاپ شده بود.

رنگ از منافذی که روی مومی به خاطر نوشتن سوالات ایجاد شده بود می گذشت و روی کاغذ می ریخت و به این صورت سوالات چاپ می شد.کار را یادگرفتم و برای یک کلاس سی نفری یک سری سوالات در دوصفحه تکثیر کردم. روی هم شصت بار رنگ زدم و کاغذ گذاشتم.وقتی کار تمام شد دستم هم درد گرفته بود.پیش خودم فکر کردم اگر قرار باشد برای هر امتحان هم مومی نوشتن که خودش کار سختی است و هم تکثیر و هم برگزاری و هم تصحیح آن بر گردن من باشد که تمام سال فقط باید به این کارها بپردازم.

کلاس خیلی کوچک بود و بچه ها همه سه نفری روی میزونیمکت ها نشسته بودند و اصلاً محیط مناسبی برای برگزاری امتحان نبود.یعنی نمی شد مراقب بود که از روی هم ننویسند و این یعنی امنیت امتحان مختل شده است.در تربیت معلم به ما تاکید کرده بودند که سنجش بخش مهمی از فرآیند آموزش است و بسیار باید در مورد آن دقت کنیم. هم در طراحی هم در اجرا و هم در تحلیل بعد از اجرا.

داشتم فکر می کردم که چه کنم و چه راهی پیدا کنم تا صحت امتحان تا حدی رعایت شود،که مبصر کلاس گفت :آقا اجازه بریم بیرون امتحان بدیم . پیشنهاد خوبی بود ،کمی فکر کردم و به این موضوع رسیدم که نشستن و نوشتن برای بچه ها در حیاط که خاکی بود بسیار سخت است ، درست است که می توانم فاصله ها را مطمئن کنم ولی شرایط فیزیکی برای امتحان دادن در آن حالت مناسب نبود.

هوا آفتابی بیرون و همچنان دمای مطبوع هوا که نه سرد بود و نه گرم ، عواملی شد که برای اولین بار امتحان را در این شرایط برگزار کنم.هنوز نگران نوع نشستن و نوشتن بچه ها بودم ولی وقتی گفتم همه برای امتحان بیرون بروند ،حتی یک نفر هم اعتراض نکرد.

همه دانش آموزان وسایل را گرفتند و بیرون رفتند و من هم روی میز برگه ها را به هم منگنه زدم تا همه چیز برای شروع امتحان آماده باشد.از در کلاس بیرون آمدم ولی در کمال ناباوری خبری از بچه ها در حیاط مدرسه نبود.گیج شده بودم ، سی تا پسربچه کجا غیبشان زد؟شاید از مدرسه فرار کرده اند و این بیرون آمدن نقشه ای بوده برای فرار از امتحان.چقدر ساده گول این فسقلی های زرنگ را خوردم.

مدتی طول کشید تا بتوانم بر اعصابم که به شدت برافروخته شده بود مسلط شوم و به سمت دفتر مدرسه به راه افتادم تا موضوع را باآقای مدیر درمیان بگذارم. هنوز یک قدم از در کلاس فاصله نگرفته بودم که باز این فکر به ذهنم خطور کرد که حالا این آقای مدیر چه فکری در مورد من می کند و مرا چقدر دست و پا چلفتی فرض می کند.در این دنیای مشوش بودم که ناگهان صدای مبصر آمد که، آقا اجازه امتحان را کی شروع می کنید؟

هرچه سرچرخاندم ندیدمش،حیاط مدرسه خالی بود و هیچ جنبنده ای در آن نبود ، فکر کردم دچار خیالات و اوهام شده ام .کمی تمرکز کردم و تصمیم گرفتم که هرچه بادا باد ، موضوع را به مدیر بگویم.هنوز قدمی برنداشته بودم که باز همان صدا آمد که آقا اجازه چرا امتحان را شروع نمی کنید. این بار آنقدر این صدا واضح بود که دچار وحشت شدم.همینطور اطراف را نگاه می کردم و هیچ خبری نبود.دوباره همان صدا این بار با خنده گفت: آقا اجازه ما اینجاییم ،بالای سرتان،روی پشت بام مدرسه

در آن واحد حالتم از سرگردانی و حیرت به بهت و تعجب تغییر کرد.وقتی بالای سرم را نگاه کردم، مبصر تا کمر خم شده بود و لبخندی بر لب فقط مرا نگاه می کرد.پیش خود فکر کردم پشت بام مگر جای امتحان دادن است؟این همه بچه از کجا رفته اند بالای پشت بام و چرا مدیر جلوی آنها را نگرفته ؟ در ذهنم به دنبال پاسخ بودم که ناگهان مبصر از بالای پشت بام بر روی دیوار کناری آمد و با حرکتی در حد جکی چان پرید وسط حیاط.

مانده بودم چگونه به بالای پشت بام بروم که مبصر به عنوان یک راهنمای حرفه ای مرا وارد مسیر رفتن به پشت بام کرد. از کنار در ورودی حیاط به بالای بام انبار کاهی که مربوط به همسایه بود رفتم و از آنجا بالای دیوار کناری حیاط رفتم و بعد از گذر از معبری باریک روی دیوار به پشت بام مدرسه رسیدم. مسیرش چیزی در حد یک عملیات عبور کماندویی بود و در همه جا با ترس قدم برمی داشتم ولی جوری وانمود کردم که انگار خیلی عادی بالا آمده ام.

وقتی به بچه ها رسیدم همه سلام بلندی کردند .بعد از جواب سلام نگاهی به آنها انداختم ،همه منظم روی کاهگل کاملاً صاف پشت بام نشسته بودند و منتظر من بودند تا امتحان را شروع کنم.برایم جالب بود که کاملاً خودجوش و بدون اینکه من نظری بدهم فاصله ها را رعایت کرده بودند. برگه ها را توزیع کردم و بچه ها هم خیلی راحت چهار زانو نشسته بودند و داشتند می نوشتند.

صحنه ای که مقابل چشامنم بود با هیچ کدام از آموزه های تربیت معلم مطابقت نداشت. هیچ جا به ما نگفته بودند که می شود در پشت بام هم امتحان گرفت .ولی وقتی به بچه ها نگاه می کردم خیلی عادی نشسته بودند و داشتند حل می کردند.پس بدین نتیجه رسیدم که در این مدرسه پشت بام حکم سالن امتحانات را دارد و بچه ها حتماً زیاد اینجا امتحان داده اند.

کنار مدرسه دره ای بود کاملاً سرسبز و پر بود از درخت های گوناگون که به خاطر پاییز رنگارنگ شده بودند.پیش خودم فکر کردم برگزاری امتحان اینجا چقدر با صفا است و علاوه بر مراقبت ،چشمانم با دیدن این همه زیبایی طبیعت کمی هم خستگی در خواهد کرد. و این بود که اولین امتحانم بر روی پشت بام مدرسه برگزار شد.

معلم روستا