دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
جاده
با تعجب نگاهی از سر تا پایم کرد و گفت:پسرم،حالت خوب است؟ما اینجا روستایی به نام «پامنار» نداریم.در جوابش گفتم پدرجان داریم،تازه به من گفته اند اینجا باید سوار مینی بوس هایش شوم.باهمان نگاه آرامش ،کلاه سبزی را که بر سر داشت تکانی داد و گفت:والا به خدا من شصت ساله اینجا هستم ولی اسم این روستا را نشنیده ام.پسرم شاید اشتباه شنیده ای ،برو دوباره بپرس.
پیش خودم فکر کردم که حتماً دیروز مسئول آموزش باز سر به سرم گذاشته و نشانی نادرست به من داده ،حالا که آمده ام تا موقعیت روستا را بفهمم چه کنم؟باز باید بروم اداره آموزش و پرورش و از همان مسئول آموزش که اصلاً از او خوشم نمی آید دوباره بپرسم.
برگشتم و چند قدمی نرفته بودم که همان پیرمرد صدای کردم وگفت :فکر کنم منظورت روستای «وامنان» باشد. از لبخندی که زدم فهمید که نام روستا را با «پامنار» اشتباه گرفته بودم .خنده ای کرد و گفت :باشد ،جوانی است و هزار پیچ و تابش ،بعد با کمی مکث از من پرسید که معلمی؟ با تعجب گفتم بله و هنوز مبهوت این بودم که از کجا دانست معلم هستم ،مرا به سمت تنها مینی بوسی که در ایستگاه بود هدایت کرد و به راننده هم سپرد که کجا مرا پیاده کند.با همان لبخندش رو به من کرد و گفت .پسرم، پاسگاه پیاده شو.
وقتی وارد مینی بوس شدم همه صندلی ها پربود. با خونسردی پیاده شدم . راننده با همان لحن مخصوص راننده ها پرسید آقا کجا ؟گفتم با ماشین بعدی می روم.خنده ای کرد و گفت ماشین بعدی بعدازظهر میره .با نگرانی گفتم چه کار کنم؟ گفت: بنشین روی چهارپایه.
چهارپایه، پیت نفتی فلزی ای بود که رویش پارچه کشیده بودند و وسط راهرو قرار داشت.البته سه تا بود که اولی نصیبم شد که در همان ابتدای راهرو بود.خودم را روی آن تنظیم کردم و با صلوات مسافران به راه افتادیم.جاده ی مستقیمی که یک طرفش دشتی پر از مزرعه های رنگارنگ و طرف دیگرش تپه هایی پر از درختان گوناگونبود، کاملاً مرا در خود محو کرده بود ، که ناگاه پیچ تندی مرا به سمت راست پرت کرد.جوانی که روی صندلی نشسته بود مرا به حال اولم بازگرداند و با اخمی گفت: آقا محکم بنشین.
تازه داشتم جایم را محکم می کردم که راننده بسته کیسه نایلون(کیسه فریزر) را به مسافران داد و آنها هم هر کدام یکی برمی داشتند و به بعدی می دادند.من هم یکی برداشتم ولی نمی دانستم اینکار برای چه بود.تا به حال هم ندیده بودم در مینی بوس نایلون پخش کنند. بعد از مدتی به ذهنم رسید که حتماً داده اند تا آشغال ها را درون آن بریزیم تا مینی بوس کثیف نشود.ولی وقتی به زیرصندلی ها و کف ماشین نگاهی انداختم چیزی از پاکیزگی مشاهده نکردم.
جاده درست از وسط روستایی عبور کرد .در این فکر بودم که جاده ها وصل می کنند و چرا این جاده این روستا را به دوقسمت جدا کرده ،در همین حین از روی پلی بسیار بزرگ و به ظاهر مستحکم از روی رودخانه گذشتیم و از کنار پاسگاهی رد شدیم .سریع بلند شدم و گفتم آقا پیاده می شوم.راننده اصلاً توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. پیرمردی که در صندلی پشتی نشسته بود روی دوشم زد و گفت :بنشین، اینجا پادگان است، پاسگاه نیست.
تازه پیچ های جاده شروع شده بود . این جاده اصلاً آرام و قرار نداشت و حتی چند متری در آن مسیر مستقیم نبود ،هر چه بود پیچ های تند و سربالایی و سرپایینی های هولناک.جاده «هراز» در برابر این جاده حکم اتوبان را داشت.علاوه بر مارپیچ بودن، دست انداز های مردانه ای هم داشت که راننده در مواجهه با آنها ،انگار نه انگار و با همان سرعت از روی آنها می گذشت و در این بین من بودم که همانند یک توپ این طرف و آن طرف پرت می شدم.
بخش هایی از جاده هم کاملاً اسفالتش رفته بود و موجب می شد گرد و خاک وارد مینی بوس شود و فضای داخل را کاملاً غبار آلود کند.هرچه سعی می کردم کمی بیرون را نگاه کنم تا از موقعیت ژئوپولوتیکی منطقه آگاه شوم به این ور و آن ور می خوردم. بیشتر حواسم به حفظ تعادل روی این استوانه ی نامتعادل بود.
حدود نیم ساعتی بود که در راه بودیم و در این مدت نیروهای گریز از مرکز و عمل و عکس العمل را که در فیزیک خوانده بودم با گوشت و پوستم لمس کردم. چند نفر در ماشین حالشان به هم خورد و تازه آنجا حکمت آن پلاستیک های فریزر را دریافتم. چقدر به پاکت هایی که در هواپیما هست شباهت دارد. ولی این کجا و آن کجا
جاده عجیبی بود و اصلاً رفتارش معقول و منطقی نبود، به زحمت با کلی پیچ و تاب از کوه بالا می رفت و باز دوباره به پایین برمی گشت.ضمناً به رودخانه هم خیلی علاقه داشت و از کنارش فاصله نمی گرفت،گاهی مجبور بود هم سطح آن شود و گاهی هم چنان اوج می گرفت که انگار هواپیما است.در هر صورت معلوم بود جاده ای است که زیاد اعصاب ندارد.
در گیرو دار تعادل خودم بودم تا به جایی پرت نشوم و یا روی کسی نیفتم که کنگره های روی دیوار ساختمانی که از کنارش گذشتیم مرا به خود آورد . این بار فریاد زدم که آقا نگه دار. راننده همچنان به راهش ادامه می داد و با حالتی تمسخر آمیز گفت. اولاً ،فاصله من با تو یک متر هم نمیشه، پس داد نزن . دوماً، بچه بشین سر جات به موقع پیاده ات می کنم.
از دور پلی را دیدم که جاده از روی آن به طرف دیگر رودخانه می رفت.فکر کنم رودخانه اینجا دیگر از دست جاده به سطوح آمده است و او را به طرف دیگر پرت کرده است.در همان نگاه اول، پل توجهم را جلب کرد چون از نظر ساختار خیلی شبیه پل «ورسک» بود.وقتی از رویش گذشتیم تازه فهمیدم که اینجا محل تلاقی دو رودخانه است.پس زورشان زیاد شده که جاده را به طرف دیگر انداخته اند.
چهل وپنج دقیقه ای بود که در تب و تاب بودم، حتی فرصت فکر کردن را هم نداشتم. دستانم از بس که به صندلی کناری فشار آورده بودم تقریباً بی حس شده بود.از رودخانه فاصله گرفته بودیم و دره ای که جاده از درونش می گذشت بازتر شده بود و ارتفاع هم زیاد شده بود .در فکر روابط بین جاده و رودخانه و جدایی بینشان بودم که مینی بوس توقف کرد و راننده به من گفت ،به سلامت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داماد
مطلبی دیگر از این انتشارات
دانشگاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیرمرد