دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
هلیکوپتر
زنگ دوم کلاس دوم بودم.درس مختصات بود و خمیازه های بچه ها، نشان از بی حوصلگی آنها می داد. در این ساعت این واکنش بچه ها کاملاً منطقی بود ولی چاره ای نداشتم و باید این درس مهم را در این شرایط بد تدریس می کردم. هرچه می خواستم راهی پیدا کنم که کمی بچه ها ترغیب شوند ،هیچ چیزی به ذهنم خطور نمی کرد.واقعاً بیان مطلبی که با زندگی روزمره ارتباط ملموسی نداشته باشد، بسیار کار سختی است.
می خواستم کمی در مورد مختصات مقدمه چینی کنم تا حداقل در این بعد از ظهر کسل کننده ، چندتایی از بچه چیزی از درس را یاد بگیرند.محورهای مختصات را روی تخته سیاه کشیدم و تا می خواستم شروع کنم به توضیح ، محمد که میز آخر می نشست و معروف به «ممد جکی چان »بود اجازه بیرون رفتن گرفت.می خواستم اجازه ندهم ، ولی با ایما و اشاره گفت که واجب است.من هم با سر اشاره کردم که برو.
واقعاً این لقب جکی چان برزانده اش بود،قد کوتاهی داشت ولی به شدت فرز و سریع بود.نفر آخر و چسبیده به دیوار بود،حتی نگذاشت دو نفر کنار دستی اش تکان بخورند و یک دستش را روی میز گذاشت و با یک حرکت فنی به طوری که پاهایش نه به میز خورد و نه به کسی،سریع از جایش بیرون آمد. حرکتش از نظر فنی عالی بود ولی از نظر اخلاقی کاملاً نادرست.به همین خاطر با اخم تذکری به او دادم که دیگر این کار را تکرار نکند.
فکری به ذهنم خطور کرد و همین حرکت محمد را مثال زدم که او در اصل باید به صورت راست از میزش خارج می شد، بعد کمی در مورد کاربرد مختصات در زندگی روزمره گفتم. از مسیریابی در دریا و هوا و یا هدف گیری توپخانه در جنگ ها ،ولی با تمام این ترفند ها ،هیچ تغییری در چهره بچه مشاهده نکردم ،فکر می کردم حداقل هواپیما یا توپ و تفنگ کمی برایشان ایجاد انگیزه کند ولی این بعدازظهر کسل کننده اصلاً جای این درس نبود.
دلم نمی امد درسی را بدهم که فقط بفهمم و به دنبال چاره می گشتم ،در همین حین صدای هلیکوپتری که آرارم آرام داشت نزدیک می شد را شنیدم. کمی که دقت کردم حدس زدم از خانواده «بل »باید باشد.از کودکی به هواپیما و پرواز بسیار علاقه داشتم و به همین خاطر تا حدی این پرنده ها را می شناختم.در همان لحظات بود که ممدجکی چان ناگهان و بدون اجازه از در کلاس وارد شد.
نفسش به شماره افتاده بود و به راحتی می شد ترس را در چهره اش تشخیص داد.چند ثانیه ای تامل کرد و بعد گفت :آقا اجازه یک چیز بزرگی که یک چیز مثل پنکه بهش وصل است در آسمان است.از آن چیزهایی که در فیلم ها نشان می دهند و ازش بمب پرت می کنند. لبخندی زدم و گفتم که چقدر چیز چیز می گویی، هلیکوپتر است . از تو که جکی چانی انتظار این برخورد را نداشتم.
خنده بچه ها کمی کلاس را از آن اوضاع کسالت بار خارج کرد. در همین لحظه فکر جالبی به ذهنم خطور کرد،سریع بچه ها را گفتم که به حیاط مدرسه بروند. اول با تعجب مرا نگاه می کردند ،به خاطر اهمیت زمان که هلیکوپتر از دید ما خارج می شد ،نهیبی به همه زدم و کلاس در عرض چند ثانیه تخلیه شد.
درست حدس زده بودم «بل 214 »هوانیروز بود که حتما برای گشت زنی یا ماموریتی، داشت از این منطقه عبور می کرد.ارتفاع پایینش باعث تعجبم شد، چون معمولاً در مناطق کوهستانی باید در ارتفاع بالا پرواز کنند. دیدن این هلیکوپر حالتی بین شوق و ترس در بچه ها ایجاد کرد.وسط حیاط جمع شده بودند و فقط نگاه می کردند.اشاره کردم که حداقل دستی برایش تکان دهید.
دست مریزاد به خلبان باذوق هلیکوپتر که با دیدن بچه ها مسیرش را کمی تغییر داد و درست از بالای حیاط مدرسه و از روی سر بچه ها عبور کرد. بادش بچه ها را گرفت و همین همه را به شوق آورد.بعد از عبور هلیکوپتر به کلاس بردن این بچه ها هم داستانی برای خودش داشت. بهانه می آوردند که آقا در حیاط باشیم شاید برگردد. باز نهیبی به آنها زدم و همه را به کلاس بازگرداندم.
در کلاس در مورد هلیکوپتر و انواع آن و قدرت پرواز و چگونگی حرکت و کنترل آن برای بچه ها صحبت کردم.حتی کمی تخصصی تر وارد شدم و گام کلی و گام سیکلی و شهپرها و روتور و. . . توضیح دادم.جالب این بود که بچه ها پلک هم نمی زدند و با تمام قوا در حال گوش دادن بودند.آرام آرام جهت صحبت را به مسیریابی و نقشه خوانی کشاندم و مبحث را وصل کردم به مختصات.
تازه رسیدم به محور مختصات و می خواست محور طول و عرض را توضیح دهم که دیدم دست ممد جکی چان بالاست.برایم جالب بود که او سوالی دارد، همیشه جزو دانش آموزانی بود که زیاد به درس علاقه ای نشان نمی داد.همان قدر که گلیمش را از آب به در برد درس می خواند و نمرات درخشانی نداشت.
پرسید:آقا اجازه این هلیکوپتر را کجا ساخته اند؟جواب دادم این هلوکوپتر ساخت کشور آمریکا است. کمی فکر کرد و دوباره پرسید که چه کسانی اینها را می سازند؟ کمی توضیح دادم که تیم های مهندسی مختلفی از طراحی گرفته تا قسمت های فیزیکی و برقی و... هستند که در مجموع این هلیکوپتر را می سازند.دوباره پرسید که آیا درس آنها خیلی خوب است؟ مخصوصاً ریاضی ، بهترین فرصت را برای ایجاد انگیزه یافتم و کلی برای بچه ها درمورد کاربرد ریاضی در صنعت صحبت کردم.
وقتی صحبت هایم تمام شد و رفتم سراغ محور که زنگ خورد، از اینکه نتوانسته بودم درس مختصات را بدهم کمی نگران بودم ،چون در کلاس ریاضی در حالت عادی وقت کم است چه برسد که یک جلسه را هم از دست بدهم.ولی وقتی کمی فکر کردم دیدم این جلسه درس بزرگتری را دادم و تا حدی توانستم ریاضی رابا زندگی روزمره و اتفاقات اطرافشان پیوند دهم و همچنین در بچه ها ایجاد انگیزه کنم.
دو روز بعد وقتی درس مختصات را به بچه ها گفتم ،تقریباً همه یاد گرفتند ، همان هلیکوپتر کارش را به نحو احسنت انجام داده بود. ممد جکی چان که هیچ وقت حاضر نبود پای تخته بیاید ، خودش داوطلب شد و بسیار عالی حل کرد. وقتی با اشاره من بچه ها تشویقش کردند ،سینه اش را سپر کرد و گفت ،اگه خلبان هلیکوپتر نشدم ، ممدجکی چان نیستم.برق خاصی را در چشمانش می دیدم.
تا پایان سال واقعاً تغییر ممدجکی چان در درس خواندن مخصوصاً ریاضی بسیار چشمگیر بود.او که اصلاً به فکر درس نبود حالا در حد توانش پیش می رفت ، البته شیطنت هایش را هنوز داشت و رگ جکی چانی اش هر از چندگاهی بالا می زد ولی در کل تغییر بسیار خوبی در او مشاهده می شد.من هم تشویقش می کردم .
محمد دو سال دانش آموزم بود و بعد از اینکه سوم راهنمایی را قبول شد دیگر از او خبری نداشتم. حتی نمی دانستم که آیا دبیرستان رفته است یا نه.سالها بعد که تنها در کوه های اطراف روستا در حال گشت و گذار بودم،او را دیدم.بالای کوه در کنار تک درختی به همراه گوسفندانش نشسته بود و به آسمان آبی می نگریست.برای خودش مردی شده بود.
وقتی مرا دید بسیار خوشحال شد و به استقبالم آمد.خیلی آرام به نظر می رسید ، کنارش نشستم و چند کلامی همراهم شد.او هم مرا با چای و نانش که بسیار هم لذیذ بود میهمان کرد.ولی وقتی شروع به صحبت کرد، آه از نهادم برآمد.پدرش بعد از سوم راهنمایی او را مجبور کرده بود چوپانی کند.چشمانش دیگر مانند آن روز برق نمی زد،از آن شیطنت های کودکانه هم خبری نبود.
از هلیکوپتر پرسید .چه جوابش می دادم؟آن همه امید کودکانه حتی به سالی هم پایدار نماند.بحث را عوض کردم و سعی کردم کمی به او امید دهم.با لبخندی معنی دار فقط گوش می کرد.بعد از مدتی با دست پرنده ای را که در آسمان در حال پرواز بود نشانم داد و گفت : ای کاش می شد پرید.بدون هیچ چیزی،حتی بدون هلیکوپتر.
مطلبی دیگر از این انتشارات
وداع
مطلبی دیگر از این انتشارات
نود و هشت درصد
مطلبی دیگر از این انتشارات
نان