ثبت نام

داستان من و دانشگاه آزاد از همان ابتدایش پر بود از اتفاقات وابهامات و موارد خاص، از آن فرم پر کردن بگیر و مطالعه دست و پا شکسته تاآن وضعیت آزمون ،هرچه پیش خودم فکر می کردم نمی توانستم قبول کنم که در این آزمون قبول خواهم شد، ضمناً با این سری اتفاقات متوالی ،اگر قبول هم شوم، در ادامه چه رخ خواهد داد، خدا داند!

به خاطر یاس و ناامیدی شدیدی که داشتم، پاهایم همراهی نمی کرد که به سمت کیوسک روزنامه فروشی بروم. اگر قبول نشوم یک جور ناراحتی دارد و اگر هم قبول بشوم باز جور دیگر موجب نگرانی ام می شود.ای کاش بیشتر درس می خواندم تا از همان ابتدا ،لیسانس در دانشگاه دولتی قبول می شدم.در آن صورت این همه بالا و پایین نداشتم.

دل را به دریا زدم و رفتم روزنامه را گرفتم.چون نام فامیلی ام با الف شروع می شد همان صفحه اول پشت جلد ،نامم را در چند تا مانده به آخر دیدم.باورم نمی شد که قبول شده ام.دوباره چک کردم، همه چیز درست بود و در مقابل نامم ،کاردانی به کارشناسی رشته ریاضی دانشگاه آزاد اسلامی واحد علی آباد کتول حک شده بود.با یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم که در آنجا نیز موجبات خوشحالی خانواده شدم.

شب هنگام بود که ناگاه به یاد حسین افتادم .سریع به سراغ روزنامه رفتم.البته برایم مانند روز روشن بود که حسین قبول می شود ، به همین خاطر وقتی اسمش را در لیست دیدم زیاد تعجب نکردم.او در کاردانی به کارشناسی رشته علوم تجربی دانشگاه آزاد اسلامی واحد گرگان قبول شده بود.تلفن را گرفتم و به خانه آنها زنگ زدم، بعد از کلی معطلی صدای بسیار نهیفی از آن طرف گفت بفرمایید.فهمیدم پدر حسین است و بعد از سلام و کمی احوالپرسی که جوابی هم نشنیدم، گفتم حسین را صدا کنید. وقت گفت حسین خواب است و من هم به ساعت نگاه کردم که درست نیمه شب بود،عرق شرم بر پیشانی ام نشست و با عذرخواهی بسیار ، سریع قطع کردم.

صفحه آخر روزنامه، در مورد موارد ثبت نام ومبالغ شهریه نوشته بود .پنجشنبه هفته بعد می بایست ثبت نام می کردم.شهریه ثابت و متغیر جمعاً هشتاد و هفت هزار تومان بود. یعنی می بایست در طول این یک هفته این مبلغ پول را آماده کنم. من که تا چهارشنبه وامنان هستم .فقط همان روز پنج شنبه می ماند.این مبلغ را از کجا جور کنم؟ حقوق که نگرفته ام.کسی را هم ندارم که از او قرض بگیرم.

مغموم و ناراحت به وامنان رفتم . زیاد دل و دماغ تدریس نداشتم و غرورم هم اجازه نمی داد که در این مورد با همکاران که تازه آشنا شده بودیم ،صحبت کنم.شنبه شب وقتی موضوع را با حسین درمیان گذاشتم، لبخندی زد و گفت نگران نباش من پرسیده ام و می توانی از اداره آموزش و پرورش مساعده درخواست کنی. چهارشنبه صبح که می روی یک سری هم به اداره بزن.در چشم بر هم زدنی تمام ناامیدی هایم به امید بدل گشت .

چهارشنبه حدود ساعت ده صبح به اداره رسیدم.وقتی وارد اداره شدم سکوت بیش از حدش مرا به شک انداخت که اینجا چه خبر است.حتی یک نفر هم در راهروها نبود.سریع به سمت اتاق ریس رفتم تا قضیه را بگویم و درخواست مساعده کنم ،که به یاد آوردم سربرگه بیمه چه اتفاقی افتاد و به همین خاطر خود را آماده کردم تا سریع همان اول همه چیز را بگویم .وقتی مقابل در اتاقش رسیدم به جای اینکه خودش را ببینم ،عکس قاب شده اش را روی میز دیدم.

متاسفانه دیروز در یک صانحه رانندگی دار فانی را وداع گفته بود. وقتی این مطلب را منشی اش می گفت، فقط چهره اش جلوی چشمان بود که چقدر با من با محبت رفتار می کرد قبل از اینکه بداند چه کاری دارم.متاثر شدم .واقعاً مرگ، آن هم به خاطر رانندگی بسیار دردناک است.به حسابداری رفتم که آنجا هم کسی نبود. تقریباً تمام دوایر خالی بود و همه برای مراسم ختم رفته بودند.

روی صندلی کنار در خروجی نشستم و در فکر بودم که چه کنم؟می بایست آنقدر منتظر می ماندم تا دیگر کارکنان برگردند ،ولی وقتی نگهبان درب ورودی گفت که مراسم در گرگان است و کسی تا پایان ساعت اداری برنمی گردند، فهمیدم که در اینجا ماندن دیگر فایده ای ندارد.واقعاً این دانشگاه رفتن من برای خودش داستانی دارد،هر گام که به پیش می روم با کوهی ازمشکلات و مسایل روبرو می شوم. مایوس به خانه رفتم،سعی می کردم جوری رفتار کنم تا کسی در خانه ،مخصوصاً پدرم از موضوع مطلع نشود.

شب سر سفره شام ، پدر پرسید که شهریه ات چقدر است؟ مانده بودم که چه بگویم که خواهرم گفت من در روزنامه خوانده ام حدود هشتاد نود هزار تومان است.پدر کمی اخم کرد و بعد از مدتی سکوت رو به من کرد و گفت :امروز چهل هزار تومان از یکی از دوستان قرض گرفته ام.واقعیتش فکر نمی کردم شهریه ات اینقدر زیاد باشد.همین مبلغ را بگیر و فردا برو ثبت نام و بگو بقیه را قسطی می دهم، حتماً دانشگاه راهی برای این مشکلات دارد.

فردا در کل مسیر فقط به فکر آن چهل و هفت هزار تومان بقیه بودم ، پیش خودم فکر می کردم که دانشگاه شرکت تعاونی اداره نیست که پرداخت قسطی داشته باشد.مگر می خواهم یخچال یا تلویزیون بگیرم که مبلغی را اول بپردازم و مابقی را قسطی.ذهنم دیگر جایی برای فکر کردن نداشت و باز هم با یاس و نامیدی به موضوع ثبت نام فکر می کردم. نمی دانم چرا این جمله « کان لم یکن» مدام از مقابل چشمانم می گذشت.

در همان مقابل درب ورودی ساختمان دانشگاه راهنمای مراحل ثبت نام را نوشته بودند.وقتی نگاهی به آن انداختم ،بخش امور مالی و پرداخت شهریه آخرین مرحله بود.خوشبختانه به خاطر اینکه زود آمده بودم هنوز ازدحام نشده بود و آرام آرام مراحل را طی می کردم.همه چیز به خوبی پیش می رفت ولی هرچه جلو تر می رفتم و به بخش امور مالی نزدیک تر می شدم، ضربان قلبم تند تر می شد.

یکی مانده به امور مالی قسمت انتخاب واحد بود که برایم عجیب بود. چون خبری از انتخاب نبود و می بایست زیر لیست دروس فقط امضا می کردیم.ریاضیات عمومی(1) چهار واحد، جبر (1) چهار واحد، فیزیک (1) و آزمایشگاه سه واحد و ......البته در تربیت معلم نیز خبری از انتخاب واحد بدان شکل نبود و به قول بچه ها اجبار واحد بود، حسرت انتخاب واحد واقعی به دلم ماند.

رسیدم به مرحله آخر و مانده بودم چگونه غول این مرحله را شکست دهم تا بازنده این ماراتن نباشم.مقابلم مردی میان سال که بسیار فربه بود نشسته بود.آرامشی که داشت بیشتر مضطربم کرد.چند لحظه ای که منتظر ماندم نوشتنش تمام شود ،برایم چند ساعت گذشت. رو به من کرد و با صدایی بسیار آهسته گفت: چقدر نقد؟چقدر چک؟

واقعیت امر اولش نفهمیدم چه گفت، وقتی معطلی و سکوت مرا دید، کمی خودش را جابه جا کرد و گفت پسرم منظور این است که چقدر پول داری که بپردازی و چقدرش را چک می خواهی بدهی؟باورم نمی شد که نباید همه پول را اول بپردازم.چنان ذوق زده شده بودم که این بار سکوتم از هیجانم بود.با تمام تلاش زبانم به سخن آمد و گفتم چهل هزار تومانش را نقد می دهم.

شروع کرد به نوشتن و بعد از چند لحظه برگه ای به من داد و گفت برو باجه بانک که در اتاق بغلی است پرداخت و کن و فیش آن را به همراه چکی به مبلغ چهل و هفت هزار تومان برای من بیاور.خوشحال برگه را گرفتم و رفتم و در صف پرداخت ایستادم.هنوز چند دقیقه ای از خوشحالی ام نگذشته بود که به یاد آوردم من که حساب ندارم و حقوق نگرفته ام، چک را از کجا بیاورم.

بازهمه چیز به روز اولش برگشت.یک مسئله را حل می کنی پشت بندش دوتا دیگر ایجاد می شود. حالا این چک را چه کنم.از صف خارج شدم و در گوشه ای روی تک صندلی نشستم و به واقع زانوی غم به بغل گرفتم.نمی دانم چقدر در این اوضاع غم بار بودم که دستی را روی شانه ام احساس کردم.وقتی سلام کرد و نگاهم به چهره اش افتاد ، برایم بسیار آشنا بود ولی چیزی به یاد نمی آوردم.

لبخندی زد و گفت معلم کاشیدار هستم، یادت می آید آن شب که ماشین گیرت نیامد ، به خانه ما آمدی. وقتی این را گفت همه چیز را به یاد آوردم و سلام و احوالپرسی گرمی با او کردم.او هم در همین دانشگاه قبول شده بود ، البته در رشته ای دیگر.دیدن آشنا در جایی که همه غریبه هستند حس خوبی به آدم می دهد.

در ادامه از من پرسید چرا پول شهریه را پرداخت نمی کنی؟من هم کل ماجرا را برایش شرح دادم.با حوصله گوش داد و رو به من کرد و گفت : به خاطر چک خودت را ناراحت کرده ای؟این که مشکل خاصی نیست،راه حل بسیار ساده ای دارد. پس معلوم می شود مشکلات بزرگ را هنوز تجربه نکرده ای.

باهمان لبخندش کیفش را باز کرد و یک برگه چک از دسته چکش جدا کرد و زیرش را امضا کرد و داد به من و گفت :بفرما این هم چک ، دیدی نگرانی نداشت.هاج و واج فقط نگاهش می کردم.این مرد مگر چقدر مرا می شناسد که به این راحتی یک برگه چک امضا شده به من می دهد.یک سلام و علیک و یک شب به اجبار مهمانش بودن مگر اعتماد می آورد.

می خواستم قبول نکنم که رو به من کرد و گفت نگران نباش ، ما همکار هستیم و باید هوای هم را داشته باشیم. فقط حواست باشد که تاریخ چک را کی می نویسی که در همان تاریخ حساب را پر کنی.واقعاً تشکر کلامی برای این کار او بسیار کوچک بود .وقتی از او سپاس گذار بودم با همان لبخندش خداحافظی کرد و رفت.

وقتی کار ثبت نامم تمام شد و برگه برنامه کلاس ها را به دستم دادند، خیلی خوشحال شدم و تا پایان عمر چکی را که به خاطر یک سلام و همکار بودن، آن دوست عزیز به من داد را فراموش نخواهم کرد.اعتماد و حس همکاری اش برای من تا ابد ماند.ولی چیزی که نگرانم می کرد این سلسله اتفاقات من و دانشگاه آزاد بود که به کجا ختم خواهد شد.

معلم روستا