دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
برف
چند روزی به دی ماه مانده بود و بی صبرانه منتظر زمستان بودم.چون شنیده بودم اینجا برف زیاد می بارد.آقا نعمت می گفت یک وقت صبح بیدار می شوی و همه جا را سفید می بینی.به همین خاطر صبح ها وقتی بیدار می شدم سریع به سمت پنجره می رفتم تا بیرون راببینم.ولی هنوز خبری نبود.
در مسیر مدرسه پسرانه وقتی به دوردستها نگاه می کردم، ابرهای سیاه با عجله ما می آمدند، فکر کنم کار خیلی واجبی داشتند که اینقدر سریع حرکت می کردند. رو به حسین کردم و گفتم سریع تر برویم تا این ابرها خیسمان نکنند. لبخندی زد و گفت آنها حداقل یک ساعت بعد به اینجا می رسند، نگاه معنی داری به او کردم و گفتم.نه خیر ،من تجربه اش را داشته ام که در مسیر کاشیدار در کمترین زمان رسیدند و مرا کاملاً خیس کردند.این ابرها از آن جنس هستند.
وقتی وارد کلاس شدم مبصر با دستانی سیاه داشت بخاری را روشن می کرد .بخاری چکه ای که در تمام منازل و مدارس اینجا از آن در فصل زمستان استفاده می شد مکانیزم زیاد پیچیده ای نداشت. از زیر منبع نفت لوله ای نازک خارج شده بود که در زیر آن کاسه ای کوچک بود که با لوله ی نازک دیگری به مخزن کوره که آن هم فقط یک استوانه فلزی بود وصل می شد.شیر تنظیم مقدار نفت هم درست بالای منبع نفت بود. این بخاری ها فقط با پیچ منبع نفت چکه هایشان تنظیم می شد.
به هر زحمتی بود بخاری روشن شد و بعد از مدت کوتاهی شروع کرد به سر و صدا کردن، انگار موتوری بود که روشن شده بود.ابتدا ترسیدم و رفتم و سریع شیرش را بستم تا حداقل نفت به مخزن کوره وارد نشود.در همین حین مبصر کلاس بلند شد و گفت آقا اجازه ما اول شیر آن را یک سره کرده بودیم تا هم بخاری و هم لوله ها گرم شوند.نگران نباشید این صداها معمولی هستند.وقتی دیدم همه بچه ها تایید کردند، از همان آقای مبصر خواستم تا بیاید و میزان چکه را تنظیم کند.
زنگ اول در کلاسی به غایت گرم و مطبوع تمام شد.وقتی بیرون آمدم ابرها رسیده بودند ولی نمی دانم چرا کاری انجام نمی دادند.اواسط زنگ دوم بود که هوا تاریک تر شد.فکر کنم نیروهای کمکی برای ابرها رسیده بودند تا آنها را در انجام ماموریتشان یاری کنند.زنگ تفریح دوم وقتی آقای مدیر از حیاط به دفتر آمد جمله ای جالب گفت که موجبات شعف من شد،او گفت:فکر کنم این هوا برف دارد.
زنگ سوم کلاس اول بودم که یکی از بچه ها اجازه گرفت که بیرون برود.با اکراه اجازه دادم و به ادامه درس پرداختم.بعد از مدتی وقتی وارد کلاس شد، هیبت عجیبی پیدا کرده بود.تمام سرش سپید پوش شده بود و لبخندی که دیگر از شکفتگی گذشته بود بر لبانش جاری بود. با همان حال رو به من کرد و گفت:آقا اجازه برف می آید،عجب هم می آید. همین باعث شد ولوله ای در کلاس بیفتد. با اخم رو به آنها کردم و گفتم مگر تا کنون برف ندیده اید. بنشینید سرجایتان
ولی واقعیت امر خودم هم دوست داشتم برف را ببینم. متاسفانه بنا به دلایلی پنجره کلاس درست پشت تخته سیاه بود و دیدن بیرون ممکن نبود.به دنبال بهانه ای بودم تا به سمت در بروم و کمی در را باز کنم تا بتوانم بارش برف را ببینم.زمان حل کاردرکلاس توسط بچه ها بهترین موقعیت بود،آرام آرام به سمت در رفتم و آن را باز کردم.دانه های برف که بسیار هم بزرگ بودند،خرامان خرامان در آسمان می رقصیدند و با متانتی مثال زدنی بر روی زمین می نشستند.و نکته جالب این بود که اصلاً آب نمی شدند.به طوری که می شد به راحتی آنها را شمرد.
غرق در تماشای بارش زیبای برف بودم که احساس کردم چیزهایی پشتم قرار دارند. تا برگشتم تقریباً کل کلاس با حفظ فاصله ای دقیق پشت سر من در حال دیدن بارش برف بودند.وقتی برگشتن مرا دیدند به سرعت نور سرجاهایشان نشستند. فکر کردم ،من که اینقدر مشتاق دیدن برف هستم، پس این بچه ها هم حق دارند دیدن برف را دوست داشته باشند.در را کامل باز کردم و کنار رفتم و گفتم حالا خوب ببینید.واقعاً بارش برف حس خوبی به انسان می دهد.
وقتی مدرسه تعطیل شد و وارد حیاط شدیم همه جا کاملاً سپیدپوش شده بود.برایم جالب بود که برف ها اصلاً آب نمی شدند و کاملاً همدیگر را پوشش می دادند. برف هایی که در گرگان می بارید خیلی زود آب می شد. پدرم می گفت برف اگر شب ببارد می نشیند ولی حالا وسط ظهر است واین برف ها فقط می نشینند و می مانند.در مسیر به طرف خانه صدای برف هایی که زیر گام هایمان فشرده می شدند بسیار شنیدنی و لذت بخش بود.کل روستا رنگ سفید دلنشینی به خود گرفته بود و ابرها هم واقعاً سنگ تمام گذاشته بودند و هرچه در توان داشتند می باریدند. شدت بارش بسیار بیشتر شده بود ولی در این همه غوغایی که بارش برف داشت، هیچ صدایی شنیده نمی شد و همه جا غرق در سکوت بود ،انگار برف ها اول روی صداها نشسته بودند و آنها را آرام کرده بودند.
بعد از خوردن ناهار که چیزی جز نیمرو نبود به سمت مدرسه دخترانه به راه افتادیم. تقریباً کفشهایم در برف فرو می رفت و همین باعث می شد تا ذوق کنم. به یاد نداشتم که این مقدار برف را در این مدت بارش دیده باشم .در راه همانند کودکان دنبال جاهای می گشتم که کمی ارتفاع برف بیشتر باشد و پایم را آنجا بگذارم.در مدرسه وقتی مدیر تعجب و شعف زایدالوصف مرا دید ،لبخندی زد و گفت این تازه اولش است.انشالله اگر تا شب ببارد آن موقع می فهمی برف یعنی چه؟
در مدرسه هر زنگ تفریح به کمک خط کش ارتفاع برف را می سنجیدم ،و این حرکت من برای دانش آموزان خیلی جالب بود. ساعت یک: 10 سانتیمتر، ساعت دو و نیم : 12 سانتیمتر و. . . . . .غروب وقتی به همراه حسین به سمت خانه برمی گشتیم کاملاً پاهایمان تا بالاتر از مچ درون برف می رفت. تا خانه کلی از پیاده روی زیر بارش یرف و همچنین بر روی برفهای نشسته بر زمین لذت بردم. همه چیز غرق در سکوت و سپیدی بود.
شب بیشتر اوقات به پشت پنجره می رفتم تا باریدن برف را زیر نور زرد رنگ چراغ سر کوچه نگاه کنم. همچنان می بارید و باد هم دانه برف را به رقص وا می داشت.حسین که کنار بخاری بود با خنده ای پرسید مگر تا حالا برف ندیده ای که اینقدر ذوق زده به آن نگاه می کنی. من هم به شدت گفتم. نه ، تا به حال ندیده ام.تا به حال این همه برف را در یک نوبت باریدن ندیده ام.تنها تجربه من از برف ،توقف چند دقیقه ای قطار گرگان به تهران در ایستگاه فیروزکوه بود که تا زانو در برف فرو رفتم.
صبح با صدای مهیبی از خواب بیدار شدم.فکر کردم حتماً سقف فروریخته ، تا خواستم از رختخواب بلند شوم ،حسین گفت نترس چیزی نیست .دارند برف های پشت بام را می روبند.وقتی از اتاق خارج شدم و به روی تراس آمدم منظره ای که مقابلم بود آنقدر زیبا بود که فقط ایستادم و با لذت نگاه کردم.همه جا سفید بود و چنان منظم همه جا را پوشانده بود که انگار استادی با مهارت بسیار بر روی آنها ماله کشیده و آنها را صاف و تنظیم کرده است.بسیاری همچون آقا نعمت بر روی پشت بام ها مشغول پارو کردن برف بودند.
خوشبختانه نوبت صبح کلاس نداشتم و به همین خاطر سریع لباس پوشیدم و خودم را به پشت بام رساندم.آقا نعمت تا مرا دید لبخندی زد و گفت چهره ات نشان می دهد که تا حالا اینقدر برف ندیده ای، با سر تایید کردم و از او خواستم تا پارو را به من بدهد تا من هم کمی از این کار لذتبخش را انجام دهم.نگاهی به من انداخت و گفت بلدی؟ گفت بلدی نمی خواهد ،با پارو برف ها را می ریزم پایین.
تا نیمه های پشت بام را آقا نعمت خودش روفته بود و من شروع کردم به پارو کردن نیمه دیگر.پارو را با زاویه ای حدود چهل و پنج درجه گرفتم و حساب کردم با همین حالت تا انتهای پشت بام بروم همچون بلدوزر برف ها را به پایین خواهم ریخت.اوایل خوب بود ولی وقتی به نیمه های راه رسیدم.احساس کردم وزن پارو بسیار شده و به همین خاطره هرچه در توان داشتم خرج کردم و خوشبختانه پارو همچنان به جلو می رفت.
چیزی به انتها نمانده بود که فشار را بیشتر کردم تا با سرعت بتوانم این قطعه آخری را طی کنم.نمی دانم چه شد ؟شاید پارو به چیزی گیر کرد و به تبع آن صدایی از زیر برف ها آمد و ناگهان زیر دستم خالی شد و با صورت به روی برف ها افتادم.تمام هیکلم پر از برف شد و حتی از قسمت یقه به درون بدنم هم رفت.هر طوری بود خودم را جمع و جور کردم .
وقتی برگشتم ،کاملاً معنی نگاه آقا نعمت را فهمیدم و دسته شکسته پارو را به ایشان تحویل دادم و بعد از کلی معذرت خواهی سرافکنده راهی پایین شدم.بنده خدا آقا نعمت فقط نگاهم می کرد و همین سکوتش بیشتر عذابم می داد.به خود گفتم بهتر نبود دخالت نمی کردی وکار را خراب نمی کردی.چیزی نگذشت که آقا غلامعلی همسایه کناری آمد و پارو اش را به آقا نعمت داد و نگاهی هم به من انداخت و گفت: پارو کردن برف بلدی می خواهد آقای دبیر،این یک را باید یادبگیری ،چون از این به بعد باید به ما کمک کنی.و از همانجا کلاس فشرده برف روبی با تدریس آقا غلامعلی برای من شروع شد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خشکسالی
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوری
مطلبی دیگر از این انتشارات
تلویزیون