دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
بخاری
از ساعت دوازده ظهر بود که یک ریز داشت برف می آمد. وقتی ساعت پنج از مدرسه تعطیل شدیم تا زانو در برف فرو می رفتیم و نکته جالب این بود که همچنان می بارید.به حسین گفتم درست است که این برف شور و نشاط می آورد ولی امیدوارم جاده را نبندد، من که چهارشنبه می روم خانه ،برای تو که فردا می خواهی بروی نگرانم. لبخند معنی داری زد و گفت ،بچه کوهستان را از برف می ترسانی؟بعد آرام آرام در زیر بارش برف و در هوایی سرد و تاریک به سمت خانه به راه افتادیم.
امشب آقا نعمت و خانواده نبودند و برای کاری به مینودشت رفته بودند.خانه سوت کور بود و هیچ تکاپویی در آن دیده نمی شد و این اصلاً خوب نبود. همان سلام و علیک پر محبتشان ما را گرم می کرد و همیشه هم میهمان چای دبش آنها بودیم. این سکوت واقعاً سرمای هوا را چند برابر کرده بود. داخل اتاق شدیم هوایش از بیرون هم سردتر بود تا حدی که من شروع کردم به لرزیدن.واقعاً تاب تحمل این سرما را نداشتم.
حسین هر کاری کرد بخاری اتاق روشن نشد و وقتی باک آن را بررسی کرد ،حتی قطره ای هم نفت درون آن نبود. دونفری به حیاط رفتیم وهرچه بشکه دویست و بیست لیتری را تلمه زدیم نفت نیامد که نیامد و دانستیم که نفتمان تمام شده.اگر بخاری روشن نمی شد احتمالاً امشب از سرمای زیاد یخ خواهیم زد. پس باید راهکاری برای این مشکل پیدا می کردیم.چاره ای نبود می بایست از بشکه صاحبخانه قرض می گرفتیم.پس به سراغ انباری رفتیم که با قفل بزرگ روی در مواجه شدیم.
با مشاهده این وضعیت میزان لرزش من بیشتر شد ،حسین گفت :مرد حسابی با این هیکل و این همه لباس چرا می لرزی؟ گفتم فکر گذراندن شب با این سرما مرا به لرزه انداخته است.باز هم از آن نگاه های مخصوصش به من انداخت و گفت مگر اینجا بیایان برهوت است که گیر افتاده ایم .اینهمه همسایه داریم.از آنها غرض می گیریم. ده لیتری را گرفت و رفت به سمت خانه آقا غلامعلی و من هم به اتاق که بیشتر به سردخانه شبیه بود تا خانه رفتم.
وقتی حسین با ده لیتری پر آمد چشمان از ذوق زدگی داشت از حدقه در می آمد. باک بخاری پر شد و حسین با کبریتی بخاری را روشن کرد.هر دو کنار بخاری نشستیم تا کمی گرم شویم. ولی هرچه تعداد قطرات را بیشتر می کردیم از قدرت حرارت بخاری کاسته می شد ، آنقدر کم شد که در نهایت خاموش شد.من و حسین هاج و واج فقط به هم نگاه می کردیم.یک قوطی کبریت را مصرف کردم ولی بخاری روشن نشد که نشد.
سنجاقی پیدا کردم و لوله ای که به منبع می رفت و هم لوله ای که به کوره بخاری می رفت را تمیز کردم. شیر باک را تا ته باز کردم،به طوری که کوره پر از نفت شد. کاغذی را مچاله کردم و به داخل بخاری انداختم و صبر کردم تا کاملاً با نفت آغشته شود،بعد کبریت را انداختم و این بار کاغذ شروع کرد به شعله ور شدن .در بالای بخاری را بستم و شیر باک را تنظیم کردم و همچون فاتحان رو به حسین کردم و گفتم بخاری را روشن کردم.ولی نمی دانم چرا بعد از مدت کوتاهی باز خاموش شد. از بالا که نگاه می کردیم داخل کوره پر نفت بود ولی روشن نمی شد.
حسین گفت بخاری خفه کرده است و باید لوله ها را باز کنیم و تمیز کنیم.در آن سرمای زیر صفر لوله های بخاری را باز کردیم و بردیم در حیاط و زیر بارش برف با آب بیست لیتری با مشقت زیاد شستیم و با دستانی که واقعاً بی حس شده بود با تلاش بسیار دوباره وصل کردیم. حسین بخاری را روشن کرد. اولش خوب بود و امیدوار شدیم .می خواستیم آنهمه لباس که بر تن داشتیم را سبک کنیم که باز بخاری خاموش شد.حسین گفت لوله از دیوار تا بام مشکل دارد و حالا هم نمی توانیم کاری کنیم.تا این را گفت باز نمی دانم چرا سرما به درونم نفوذ کرد و دوباره شروع کردم به لرزیدن.
ساعت حدود نه شب شده بود و ما هنوز با کاپشن و کلاه و دستکش و شالگردن و یک عالمه تجهیزات در گوشه اتاق نشسته بودیم و به عمق فاجعه فکر می کردیم. حسین گفت از بخاری که امیدی نیست باید به فکر چاره ای دیگر باشیم.هر دو با تمام وجود فکر می کردیم تا بتوانیم راه حلی منطقی پیدا کنیم.مغز من که کاملاً یخ زده بود و هیچ فعالیتی نداشت.خدا حسین را خیر بدهد که به یاد آورد که یک بخاری برقی کنار راه پله روی طاقچه کناری دیده بود.به سراغش رفتیم و خوشبختانه آنجا بود و همین کمی دلگرممان کرد.
حسین کمی تمیزش کرد و به برق وصلش کرد. هیچ اتفاق خاصی نیفتاد . فازمترش را آورد و آن را باز کرد و جایی را که قطع شده بود را یافت و اتصال را برقرا کرد و دوباره به برق زد.خدا را شکر روشن شد و هر سه المنتش کاملاً سرخ شد. در این اوج سرما همین اندک گرما هم برای ما نعمتی بسیار بود. کمی کنارش نشستیم و تا حدی گرم شدیم.ولی وقتی از آن کمی فاصله می گرفتیم سرما بیداد می کرد.
شام هر آنچه از باقی ناهار که سیب زمینی سرخ کرده با گوجه سرخ کرده بود را سریع گرم کردیم و خوردیم و از کنار بخاری برقی تکان نمی خوردیم.پیشنهاد حسین که گفت زود بخوابیم را قبول کردم چون امروز دو شیفت بودم و واقعاً خسته شده بودم. ضمناً این اتفاقات بخاری نیز بر این خستگی افزوده بود. تشک ها را دو طرف بخاری برقی پهن کردیم و حسین تا خواست لامپ اتاق را خاموش کند ، ناگهان از بالای در ورودی اتاق جرقه ای شدید اتاق را نورانی کرد و بعد از آن همه چیز غرق تاریکی شد.
کورمال چراغ قوه را که همیشه روی طاقچه بود پیدا کردم و به بررسی اوضاع پرداختم. این جرقه از جعبه تقسیم بالای در اتاق بود و کل آن کاملاً ذوب شده بود. حتی حدود ده پانزده سانتیمتری هم از سیم برق اتاق از بین رفته بود. حسین که فنی تر بود هرچه نگاه کرد هیچ راهی برای حل مشکل نیافت. می گفت اولاً باید روز باشد که خوب ببینیم ،دوم اینکه برای بازسازی نیاز به سیم داریم که الآن در دسترس نیست. در کارگاه مدرسه شاید سیم باشد. نگاهی به او انداختم و گفتم ساعت 10 شب چطور می شود به مدرسه رفت؟
سرمای اتاق حالا یار دیگری هم به نام تاریکی داشت. فیوز کل خانه پریده بود و همه جا غرق در سیاهی بود. حسین گفت کاری که از دستمان بر نمی آید . پس بهتر است بخوابیم . گفتم من که نمی خوابم.مگر در فیلم ها ندیده ای که اگر در سرما بخوابی می میری.حسین رو به من کرد و گفت هرچه لحاف و تشک داریم را روی خودمان می اندازیم ، اینطور می شود تا حدی گرم شد.
دو دست لحاف و تشک من آورده بودم و دودست هم حسین . حتی تشک ها را رویمان کشیدیم و تقریباً در زیر آنها مدفون بودیم. من اصلاً نمیتوانم زمان خواب روی سرم را بپوشانم ولی اینجا سرما اجازه نمی دادم. وقتی زیر لحاف ها و تشک ها می رفتم وزن آنها به من احساس خفگی می داد و وقتی هم سرم را بیرون می آوردم یخ می زدم. واقعاً مانده بودم چه کار کنم؟
آنقدر هم وزن این لحاف و تشک ها بسیار بود که نمی شد این پهلو آن پهلو شد و فقط باید طاق باز می خوابید.به حسین گفتم اگر ما امشب زنده بمانیم کار بزرگی انجام داده ام. خوب بلند شو برویم خانه ی آقای مدیر.همین را که گفتم خودم هم شوکه شدم که عجب فکری به این مغز یخ زده ام خطور کرده است. حسین هم بلند شد و گفت راست می گویی، اینجا تا صبح یخ می زنیم. با زحمت بسیار لحاف و تشک های رویم را کناری زدم و بلند شدم. چراغ قوه دست حسین بود . تا خواستم به سمتش بروم یکباره پایم گیر کرد به پیک نیک و با صدای مهیبی به زمین خوردم.
حسین وقتی برگشت و نور چراغ قوه را به سمت من گرفت ،به زحمت داشتم بلند می شدم .حسین همانجا ایستاده بود و حرکتی نمی کرد. گفتم به چه چیزی خیره شده ای. خوب تاریک بود پیک نیک را ندیدم و خوردم زمین. لبخندی زد و گفت ما این منبع حرارتی را در کنارمان داریم و یخ بزنیم؟اولش نفهمیدم چه گفت ولی وقتی کتری را پر آب کرد و روی پیک نیک گذاشت و آن را روشن کرد تازه موضوع را فهمیدم.
ساعت دوازده شب بود. همین پیک نیک کوچک تا حدی اطرافش را گرم می کرد و ماهم در کنارش زیر کوهی از لحاف و تشک سعی کردیم بخوابیم.نمی دانم تا صبح چندین بار بیدار شدم ولی هرچه بود این شب سخت و عجیب بسیار صعب و دشوار گذشت.صبح وقتی به سیم کشی داخل اتاق نگاه انداخیم ترس در درونمان بیداد کرد. شانس آوردیم که فیوز عمل کرده بود وگرنه در اوج سرما از سوختگی می مردیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تانکر
مطلبی دیگر از این انتشارات
سامورایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
عیدی