دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
رد پا
هوای عالی اردیبهشت و مناظر زیبای اطراف وامنان ،در خانه ماندن را برایم حرام کرده بود، سعی می کردم روزهایی که فقط نوبت صبح کلاس دارم حتماً بعدازظهر را به گلگشت در زیبایی های اطراف روستا بگذرانم. حسین چند باری همراهی کرد ولی او بیشتر هدفش ورزش بود و من همیشه در برابر سرعت راه رفتن او مقهور بودم. من بیشتر می خواستم حس کنم و لذت ببرم تا ورزش
این بار حسین کلاس داشت و تنها به کوه و دشت زدم. تصمیم گرفتم کمی در اطراف کاشیدار هم که درست مقابل وامنان بود گردش کنم. به همین خاطر از مسیر میان بر به کاشیدار رفتم و همان تپه ای را که بخشی از روستا در آنجا بود را انتخاب کردم و پیش خودم گفتم هرچه قدر توانستم بالا می روم.شیب تندی بود و نفسم را به شماره انداخت، ولی تصمیم داشتم ببینم آن بالا چه خبر است.
وقتی به بالای تپه رسیدم منظره ای عجیب مقابل چشمانم نقش بست. دره ای با شیب ملایم که در زیر کوهی سترگ قرار داشت .این کوه از دور به نظر اینقدر عظیم به نظر نمی رسید ولی وقتی نزدیک شدم تازه فهمیدم که عجب ابهتی برای خود دارد.سلامی از دور نثارش کردم ولی محکم و ساکت فقط نظاره گر من بود.به خاطر هیبت اش کمی ترسیدم ولی وقتی به دره و درختان زیبای آن نگریستم ، فهمیدم در پس این چهره خشن دلی بسیار مهربان دارد.
درختان این منطقه طور دیگری بودند و همین بیشتر مرا متعجب ساخت. هیچ جای راست و همواری در تنه و شاخه هایشان نمی شد یافت. فکر کنم برای کم کردن روی سپیدارها، این قدر کج و معجوج بودند.واقعاً این طبیعت چه نظربازی ها دارد. یکی چنان صاف و استوار زیبایی خود را به رخ می کشد و یکی هم اینچنین گره خورد و معجوج خودنمایی می کند.هرچه بود دره ای بود بس عجیب و رازآلود.
صدایی در این دره زیبا شنیدم که بسیار برایم روح نواز و خاطره انگیز بود. صدای دارکوبهایی که منظم و مسلسل وار بر تنه های درخت می کوبیدند و این صدا در صخره های اطراف طنین انداز می گشت.نمی دانم چرا به یاد کودکی افتادم.شاید به خاطر کارتون هایی بود که در آن زمان می دیدم .مانند «بنر »یا «موش کوهستان»که همیشه در جنگل محل زندگی آنها صدای دارکوب شنیده می شد.ولی حالا که داشتم صدای واقعی اش را می شنیدم واقعاً از خود بی خود شدم.
همچنان راه می پیمودم و از مناظر زیبا لذت می بردم که ناگاه از دور گله ای گوسفند دیدم، براساس تجربه، سریع خود را آماده کردم تا با هجوم سگ ها مقابله کنم.آنها خیلی زودتر از زمانی که پیش بینی کرده بودم آمدند.ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود.سه تا بودند و کاملاً محاصره ام کرده بودند.تنها راه مقابله من هم ایستادن و بدون حرکت ماندن بود.
نمی دانم چقدر در این اوضاع دهشتناک بودم که با شنیدن صدای سوتی همه چیز به حالت اولیه بازگشت و سگ ها از اطرافم پراکنده شدند.چوپان که مرد میانسالی بود کمی آن طرف تر زیر سایه درخت نشسته بود و از همانجا با دست به من اشاره می کرد که به پیشش بروم.می بایست درست از وسط گله به سمت او می رفتم.به همین خاطر بسیار آرام و محتاطانه راه می رفتم چون کاملاً احساس می کردم که هنوز زیر نظر هستم و نباید خطایی هرچند کوچک از من سربزند.
چنان گرم ،سلام و احوالپرسی کرد که تمام این مخاطرات در لحظه از من دور شد.با همان لبخندش گفت نترس این سگ ها با حرف من کار می کنند. این سوتی که زدم یعنی دوست هستی و خطری نداری.برایم این زبان مشترک چوپان و سگان گله اش بسیار جالب بود.
خودش را معرفی کرد، نامش اسماعیل بود و جالب اینکه خودش هم گفت که در روستا به « اسماعیل کاتا» مشهور است.رویم نشد بپرسم که این لقب به چه معناست؟نگاهی به من کرد و گفت از معلم های کاشیدار که نیستی!حتماً از معلم های وامنانی.هاج و واج مانده بودم که اولاً چه طور تشخیص داد معلمم و دوم از کجا فهمید معلم وامنانم!لبخندی زد و گفت چندتایی از معلم های کاشیدار در خانه من مستاجر هستند.خانه اش آخرین خانه روستا در مرتفع ترین نقطه بود.
چایش به راه بود و از داخل خورجینش مقداری پنیر خرد شده بیرون آورد. خودش به آن می گفت «پنیر خیکی»و گیاهی به نام «الزو»را که از اطراف جمع کرده بود نیز آورد.در آن هوای عصرگاهی و در ارتفاعی که در مقابل همه چیز را تا دوردستها می شد دید و در زیر درختی که بسیار زببا بود و در کنار گله ای که در آرامش مطلق بود، این عصرانه به غایت رویایی بود.لذت مزه پنیر و الزو به همراه چای دودی در کنار این محیط رویایی تقریباً مرا به سر حد جنون کشید.
در همان حال صرف عصرانه، اسماعیل کاتا هم شروع کرد به تعریف اتفاقی بس عجیب که چند روز پیش برایش رخ داده بود. در عین سادگی آنقدر زیبا تعریف می کرد که واقعاً سراپا گوش بودم و منتظر که در نهایت چه پیش می آید.داستانی که قهرمانش خود او بود و از گفتنش هم غرق در لذت بود. فقط می بایست شنید و او را واقعاً قهرمانی مثال زدنی پنداشت.فقط تایید می کردم و از صحبت هایش لذت می بردم. ای کاش می توانستم گفته هایش را با همان لهجه ی زیبا و روانش بنویسم.
چند روز پیش همین پشت ،زیر تخته سنگ نراب ، دم غروب داشتم با گله برمی گشتم دِه.یک دفعه سگ ها شروع کردن به واق واق کردن. گفتم حتماً گرگه،آخه این گرگهای فلان فلان شده دم غروب ها به گله ها حمله می کنند. فکر کنم می دانند این زبون بسته ها شکمشان سیر است و زیاد نای فرار کردن ندارند.سگ ها بعد از کلی پارس کردند رفتند تا گرگ ها را دنبال کنند..چوب دستی رو محکم تو دستم گرفتم و حواسم به اطراف وگله بود.خبری نشد و سگ ها هم برنگشتند.واقعیت امر خودم هم چیزی ندیدم.
هوا داشت تاریک می شد و می بایست سریع به دِه برگردم.ولی هنوز خبری از سگ ها نبود. فکر کردم اگر گله را اینجا بگذارم و بروم که اصلاً خوب نیست. مجبور شدم به همراه گله به سمت سگ ها بروم تا بفهمم چه شده است.هنوز چند قدمی نرفته بودم که ناگهان روی زمین یک ردپای خیلی بزرگ دیدم. خیلی بزرگ بود و خیلی هم فرورفته بود و این یعنی حیوان بزرگی بوده.
واقعیتش دقیق نفهمیدم که این ردپای پلنگ بود یا نهنگ؟ولی به گمانم نهنگ بود. چون خیلی بزرگ بود. راستش من تا به حال نهنگ ندیده ام ولی می گویند حیوان عجیبی است.خودم را آماده کردم تا اگر حمله کرد پدرش را دربیاورم. صدای سگ ها که آمد، فهمیدم نزدیک هستند. من هم چوب دستی را دور سر چرخاندم و با داد و بیداد به سمت آنها دویدم.
خدا مشتی رحمت را رحمت کند. می گفت قدیم ها اینجا از این حیوان ها زیاد بود و حتی یک بار یکی از اهالی را خورده بود.ولی هرچه بود با قدرتی که از خودم نشان دادم فکر کنم فرار کرد و جرات نکرد به سمت من و گله ام بیاید.چنان دنبالش کردم که حتی شیر هم اگر می بود ، از ترس فرار می کرد. در اینجا همه مرا به خاطر شجاعتم می شناسند.
هر کاری کردم نتوانستم بگویم که پدرجان نهنگ تو دریاهاست و اصلاً در خشکی نمی تواند زندگی کند.پیش خودم فکر کردم شاید با تعریف پر آب و تاب این مطلب برای من ، خودش را قهرمانی بی بدیل تصور می کند. گذاشتم در همین دنیای زیبا که آزار آن به دیگران هم نمی رسد زندگی کند.دنیایی پر از رنگ های گوناگون
دنیایی که این مرد در آن زندگی می کند در عین سادگی و بی آلایش اش پر است از محبت و صفا .شاید اشتباهات کوچکی داشته باشد ول در برابر عظمت مهر و صفایش چیزی به نظر نمی رسد. آنقدر حواسش به من بود که به خاطر تاریک شدن هوا مسیرش را به خاطر من کج کرد و مرا تا سه راهی مشایعت کرد .
در مسیر بازگشت من هم همراه آقا اسماعیل درست پشت گله بودم.حس جالبی بود،این حیوانات آرام در مسیری که خود می دانستند در حرکت بودند و سگان هم تمام حواسشان به گله بود و آقا اسماعیل هم همه جا را می پایید. در زیر نور سرخ رنگ آسمان صدای زنگوله های این گوسفندان در این سکوت ،موسیقی متنی به نهایت هماهنگ با مناظری بود که می دیدم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
امتحان
مطلبی دیگر از این انتشارات
ویدئو
مطلبی دیگر از این انتشارات
مسئله