آسمان شب

سه شنبه ها را اصلاً دوست ندارم، اول اینکه دوشیفت هستم و واقعاً خسته می شوم و دوم اینکه حسین صبح می رود و من تنها می مانم.روز در مدرسه چون سرگرم کلاسها هستم می گذرد.ولی شب ، تنهایی خیلی سخت می گذرد.معمولاً ضبط صوت ونوای استاد شجریان در این زمان همدم من است.البته گاهی هم رادیو گوش می دهم ، مخصوصاً رادیو فرهنگ

وقتی عصر به خانه آمدم و متوجه شدم که آقا نعمت وخانوده شان امشب نیستند، این غم تنهایی برایم دوچندان شد.صدای پیر و فرتوت موذن که داشت اذان می گفت، برای من نشانه آغاز شبی تاریک بود.شبی که تا صبح باید با سکوت و تنهایی اش می جنگیدم. تنها چیزی که به خاطرم رسید رادیو بود و آن را روشن کردم تا حداقل فضا ازبی صدایی عاری باشد.

خانه را برای آماده کردن شام ، زیر و رو کردم و نهایت یافته هایم نصف نان بیات و یک عدد تخم مرغ و دو عدد گوجه فرنگی بود.تخم مرغ را آب پز کردم و گوجه ها را هم حلقوی برش زدم وبه زعم خودم با قراردادن تخم مرغ آب پز شده در میان گوجه های برش خورده ،سفره ام را تزئین کردم.درحال تناول این شام مفصل بودم که اخبار شروع شد. اخبار علمی فرهنگی ساعت هشت شب.

خبری توجه مرا به خودش جلب کرد،« شهاب باران». طبق گفته مجری،امشب حدود ساعت ده شب قراربود این اتفاق رخ دهد. خوشبختانه این پدیده در ایران هم قابل مشاهده بود.البته در خبر تاکید می کرد آسمان صاف وبدون غبار ونبود نورهای مزاحم برای رویت این پدیده بسیار مهم است. بیشتر کویر را توصیه می کرد. و حتی مکانی را به نام روستای «مصر» نام برد، که باز برایم جالب بود، روستایی با نام کشوری!

دیروز باران خوبی آمده بود و امروز هم هوا آنقدر صاف وتمیز بود که تقریباً تا افق را می شد دید.پس امشب هم هوا برای دیدن این اتفاق بسیار مناسب است. تصمیم گرفتم حتماً این پدیده را ببینم، خوشبختانه طبق گفته اخبار می شد حتی با چشم غیرمسلح هم این شهاب باران را رصد کرد.کمی که فکر کردم بهترین مکان را پشت بام خانه یافتم. چون حیاط کوچک بود و اطرافش هم محصور و به همین خاطر برای داشتن وسعت دید باید به پشت بام می رفتم.

ساعت نه و نیم شد و با هزار زحمت نردبان را از گوشه حیاط به بالکن آوردم و درست زیر محفظه ورود به پشت بام قرار دادم.چون ساختمان دوطبقه بود از همان حیاط نمی شد به بالای پشت بام رفت وحتماً باید از روی بالکن به آنجا می رفتم. محل قرار گیری نردبان زیاد محکم نبود وبه همین خاطربا ترس و لرز و احتیاط فراوان شروع به بالا رفتن کردم.در میانه های راه بودم، که نردبان تکان شدیدی خورد ومن هم غالب تهی کردم.پیش خودم فکر کردم با این وزن سنگین اگر از این جا پرت شوم حتماً از روی بالکن به داخل حیاط می افتم.حالا اگر کسی پرسید این وقت شب چرا بالای پشت بام می رفتی، چه پاسخی داشتم؟

با این شرایط رسیدن من به پشت بام در این سکوت و تاریکی برابری می کرد با فتح قلعه ای با استحکامات بسیاربالا.با هر زحمتی بود خودم را به روی پشت بام رساندم.روی کاهگل کاملاً کوبیده شده نشستم وشروع کردم به نظاره کردن آسمان.آنقدر صاف و شفاف و زیبا بود که در همان لحظات ابتدایی مرا غرق در خودش کرد.هرجا را که نگاه می کردم پر بود از ستاره های بسیار زیبا، ستاره هایی که با هم و با من چشمک بازی می کردند.

آنقدر وضوح تصویر بالا بود که چشمانم داشت از حدقه در می آمد.تقریباً می شد کوهاوتپه های اطراف را هم تشخیص داد.رنگ آسمان سیاه نبود، نمی دانم چه رنگی بود ولی بسیار زیبا بود، با چشم هرچه گشتم از ماه خبری نبود، فکر کنم چون امروز اول ماه قمری بود ، خبری از ماه نیافتم .هنوز ماه جدید متولد نشده بود ونبود ماه کمی این منظره زیبا را ناقص کرده بود، ماه واقعاً زیبایی آسمان شب را تکمیل می کند.

ساعت ده شب بود و من همچون رادار دور خود می گشتم تا ببینم این شهاب باران در کجای آسمان رخ خواهد داد، داشت سرم گیج می ر فت که در سمت شرق یک نور بسیار کوچک حرکتی سریع کرد. پیدایشان کردم و درست در همان جهت روی پشت بام نشستم.اوایل یکی یکی خودشان را نشان می دادند و سریع سلامی می کردند و ناگهان ناپدید می شدند.حواسم بود که سلام همه را پاسخ دهم.آمدن و رفتن و حرکتشان بسیار زیبا بود.

کمی که گذشت شیطنت شان شروع شد وچندتا چندتا می آمدند.البته کارشان منظم بود وهمه در یک جهت حرکت می کردند. تقریباً از شمال شرقی می آمدند و در جنوب غربی محومی شدند.این کار آنها مرا به وجد آورد. به طوری که وقتی گروهی از آنها را می دیدم، فریادی می کشیدم و با دست محلشان را نشان می دادم. کاملاً از خود بی خود شده بودم.فکر کنم اگر کسی مرا در آن حال می دید، مطمئن می شد که من مخیله ام را کامل از دست داده ام.

آسمان شب خود عظمتی بی پایان دارد ولی این بارش شهاب سنگی برای من که اولین بار شاهد آن بودم بسیار هیجان انگیزبود.کاملاً با آنها همراه شده بودم وبا آمدنشان می آمدم و با رفتنشان هم می رفتم.کمی قوه تخیلم را به کار انداختم و خود را روی یکی از آنها فرض کردم.در فضای لایتناهی که اول و آخرش نامشخص است حرکت کردن یعنی چه؟ آنهم با سرعتی که تصورش هم انسان را مبهوت می کند.هرچه تلاش کردم تا بتوانم تصویری برای خودم از آن دیدگاه بسازم به خاطر عظمت آسمان و حقارت خودم، نتوانستم.

شهاب باران با تمام زیبایی ها و هیجانش متاسفانه پایان یافت. چشمانم به سمت شرق خشک شد که شاید یک جامانده باشد وبیاید وبرود و من متوجه او نشوم. انتظارم به سرانجام نرسید و دیگر از این دوستان بازیگوشم خبری نبود.دوباره به آسمان پر ستاره برگشتم وواقعاً مبهوت عظمتش شدم. این ستاره ها که در شمارش هم نمی آیند، آنقدر از ما دور هستند که حتی اگر با سرعت نور هم به سمتشان برویم این عمر ما کفایت رسیدن به آنها را نمی کند.

در درس نماد علمی پایه سوم راهنمایی وقتی اعداد بسیار بزرگ را درس می دهم یکی از مثال هایم سال نوری است.یعنی مسافتی که نور درمدت یک سال طی می کند.نور در هر ثانیه سیصدهزار کیلومتر سرعت دارد.سال نوری یعنی 9461000000000000 متر، حتی من که دبیر ریاضی هستم، بلد نیستم این عدد بزرگ را بخوانم و باید به صورت توانی تبدیلش کنم.تازه این یک سال نوری است.ستاره هایی هستند که با ما میلیون ها سال نوری فاصله دارند.

آن شعف و هیجانی که در من بود آرام آرام بدل به خوف وهراس شد.هرچه به آسمان نگاه می کردم بیشتر در عظمتش گم می شدم. فاصله ها داشت دیوانه ام می کرد.اصلاً پایان نداشتن یعنی چه؟هرچه سعی می کردم این مفهوم را برای خودم تفسیرکنم عقل حقیرم به جایی نمی رسید.مگر می شود این عالم پایانی نداشته باشد.ابد و ازل برایم غیر قابل درک بود.اینهمه زیبایی با این عظمت، وقتی پایانی نداشته باشد واقعاً خوفناک به نظر می رسد.این افکار همچون گردابی مرا به داخل خود می کشید.

واقعاً این دنیا با این وسعت و عظمت حادث است یا قدیم؟اگر حادث است، از چه به وجودآمده؟در چه زمانی به وجود آمده و از همه مهمتر از چه چیزی به وجود آمده؟حتی اگر نظریه « مه بانگ»(بیگ بنگ یا انفجار بزرگ) را بپذیریم.این چه چیزی بوده که منفجر شده وعالم همچنان در حال انبساط از آن انفجار است؟ آن ماده اولیه مگر محدود نبوده ، پس چه طور این عالم نامحدود را به وجود آورده؟

اگر عالم را قدیم بدانیم، یعنی از همان روز ازل به همین صورت بوده است. باز مشکل دوچندان می شود، این نامحدودی مکانی راباید در نامحدودی زمانی هم گنجاند، واقعاً دیگر کار به جایی رسیده بود که نفسم به شماره افتاده بود و بدنم داشت می لرزید.دیگرجرات تفکر به خالق در من نبود، این عظمت بی پایان خالقش چه عظمتی دارد؟

سردم شده بود، می لرزیدم وهمین باعث شد نگاهی به ساعت بیاندازم.سه بامداد شده بود.با زحمت وسختی بسیار از نردبان لرزان و نامطمئن پایین آمدم و به داخل خانه رفتم.وقتی در رختخواب چشمانم را می بستم تمام آسمان و آن سوالات سهمگینش، دوباره مقابل چشمانم ظاهر می شد.باز که می کردم فقط سقف وچوب هایش را می دیدم.جرات بستن چشمانم رانداشتم، نمی دانستم چه کار باید کنم.با چشمانی نیم باز تا صبح دوام آوردم.ولی اصلاً نای رفتن به مدرسه را نداشتم، حتی توان بلند شدن را هم نداشتم.

معلم روستا