قرمه سبزی

خانه کنار حمام قدیمی جای دنج و ساکتی بود، یکی دو سالی است که در این خانه با حمید و سیدوحید زندگی می کنم. دیگر آقا نعمت و خانواده بسیار پر محبتشان در کنارم نیستند. واقعاً نبودشان را احساس می کنم.اوایل سخت بود ولی با گذر زمان به این شرایط هم عادت کردم.سید وحید و حمید از بهترین دوستانم هستند و بودن در کنارشان برای من موهبتی بزرگ بود.

سیدوحید شخصیتی بسیار دوست داشتنی داشت.مانند من سنگین وزن بود و به قول خودش از آن تپل های بامزه بود و واقعاً هم راست می گفت.هیچگاه خنده از روی چهره اش نمی رفت و همیشه پر بود از انرژی های مثبت.گاهی در اوج سختی ها و مشکلات کارهایی می کرد که با خنده همه چیز را فراموش می کردیم.دبیر زبان انگلیسی بود و در کارش هم بسیار جدی بود.

مهمتر از همه دست پخت اش بود که واقعاً حرف نداشت. همه چیز درست می کرد، آن هم به نهایت خوشمزگی. سه روزی در هفته پیش ما بود و آن روزها بهترین روزهای ما بود.نمی گذاشت در خانه دست به سیاه سفید بزنیم و همه کارها را خودش انجام می داد .برعکس همه جا که ناهار مفصل است و شام مختصر اینجا شام های سیدوحید چیز دیگری بود.به خاطر دوشیفت بودن زیاد فرصتی برای ناهار نداشتیم.

سید به غذاهای ساده اکتفا نمی کرد و کارهای بزرگ انجام می داد.واقعاً لیست غذاهایش از تنوعی مثال زدنی بهره داشت.امروز صبح که بیدار شده بود، کلی لوبیا و گوشت و یکسری مخلفات را داخل قابلمه پر از آب روی بخاری بارگذاشت. اول فکر کردم آبگوشت است ولی وقتی خودش آمد ،گفت: می خواهم امشب قورمه سبزی درست کنم.چشمانم از تعجب داشت از حدقه بیرون می زد. آخر مگر می شود در اینجا قورمه سبزی پخت.قورمه سبزی مال مادرها است که کلی برای آن زحمت می کشند و وقت صرف می کنند، ولی اینجا که کسی نیست بالای سر غذا باشد.

وقتی اینها را به سید گفتم نگاهی از سر تا پای من کرد و گفت انگار هنوز سید را نشناخته ای ، ببین امشب شام چه قورمه سبزی ای به شما بدهم که مزه اش را تا آخر عمر فراموش نکنید.در مدرسه تمام فکر و ذکرم به شام بود و از این ناراحت بودم که چقدر باید منتظر بمانم تا شب شود و این غذای لذیذ را نوش جان کنم.واقعاً انتظار کاری بس دشوار است.

ظهر سبزی ها را اضافه کرده بود و این قورمه سبزی تا غروب کاملاً جاافتاده شده بود. رنگ و لعابش که حرف نداشت، بوی آن نیز مسحور کننده بود. سید شروع کرد به پختن برنج و من هم طبق عادتی که داشتم ،آرام و بی سر صدا وارد آشپزخانه شدم و تکه نانی را در خورشت فرو بردم و درون دهان گذاشتم. وای چقدر لذیذ بود، واقعاً با قورمه سبزی های مادرم رقابت می کرد.ولی نگاه سید همه این لذت ها را در لحظه از بین برد.نمی دانم چرا درست همانند مادرم مرا از آشپزخانه اخراج کرد.

با بوی برنجی که داشت دم می کشید و همچنین قورمه سبزی جا افتاده دیگر تاب تحمل نداشتم و به حمید گفتم سفره را پهن کنیم که دارم از گرسنگی جان می دهم. وقتی حمید سفره را آورد ،سید شال و کلاه کرده با یک کاسه بزرگ پر از قورمه سبزی در حال بیرون رفتن بود.فقط نگاهش می کردم و به دنبال علت این حرکتش بودم ، که لبخند ملیحی زد و گفت برای همسایه می برم.

من و حمید بهت زده فقط با چشمانمان دنبالش می کردیم، همسایه!!!!! کدام همسایه؟ از کی تا به حال ما برای همسایه ها غذا می بریم. اصلاً ما که همسایه ای که اینگونه روابطی با آن داشته باشیم نداریم.یک طرف خانه که دره است و طرف دیگر هم حمام مخروبه قدیمی و پشت خانه هم کوچه است. اولین همسایه با ما حدود صد متر فاصله دارد.

من و حمید در کنار سفره و در سکوتی عمیق غرق بودیم.گرسنگی ، انتظار و همچنین سوالات بسیار بی جوابمان همه دست به دست هم داده بود که اعصابی به هم ریخته داشته باشیم. مدتی گذشت که نمی دانم کوتاه بود یا بلند که سید بازگشت ، همان صدای جز روغن داغی که به روی برنج ریخت تا حدی آرامش را به من بازگرداند. سریع برنج ها را در بشقاب ها کشید و کاسه ای البته کوچکتر از کاسه همسایه پر از قورمه سبزی وسط سفره گذاشت.

همیشه غذا برای من حکم مسکن و آرام بخش را دارد، دیدن این صحنه باعث شد همه آن مسائل و مشکلات را فراموش کنم و آماده شوم برای شروعی بسیار فرح بخش. غذایی که از هفت صبح بارگذاشته شده و بعد از حدود دوازده ساعت طبخ به چنان جاافتادگی ای رسیده ، همین رنگ و عطر و بویش با روح و جان آدمی بازی می کند. اولین نفری بودم که خورشت را روی برنج ریختم .همچون سبزه زاری شد که تپه ای بایر را مزین می کرد.

شروع کردم به خوردن ،به نهایت لذیذ بود.واقعاً همه چیز در بهترین حالت خود بود، حمید و خود سید هم شروع کردند. این بار هر سه در سکوتی پر از لذت غرق بودیم و با ولع تمام این هنر سید وحید را تناول می کردیم.ولی بعد از مدتی هرچه در قورمه سبزی درون بشقاب گشتم خبری از گوشت نبود.صبح دیده بودم که سید مقدار متنابهی گوشت درون قابلمه ریخته بود.اول فکر کردم حتماً مشکل از بشقاب من است و در برداشت از کاسه قورمه سبزی متاسفانه نایل به گوشت نشده ام.ولی وقتی به حمید نگاه کردم او هم در حال جستجو در بشقابش بود.

هر دو ناگاه به سمت کاسه خورشت رفتیم و متاسفانه در کاوشی هم که آنجا داشتیم هیچ خبری از گوشت نیافتیم،نگاه متعجبانه ما به سمت سید متمرکز شد.تا خواستیم چیزی بگوییم. رو به ما کرد و گفت :چیه؟مشکلی دارید؟ بدمزه شده؟ شور شده؟ من گفتم سیدجان دستت درد نکند آنقدر خوشمزه است که نمی دانم چه طور بخورم .ولی حمید خیلی رک و پوست کنده گفت:سیدجان گوشتهایش کو؟

سید خندید و گفت :مزه اش که هست، خودش نباشد که اشکالی ندارد.تعجب ما بیشتر شد که آنهمه گوشت کجاست؟گفتم سید جان اگه خودت همش را خوردی بگو، نوش جان. من یک نان به خورشت زدم و آنگونه برخورد کردی، حالا خودت اصل ماجرا یعنی همه گوشت ها را خورده ای؟باشد، اشکال ندارد، واقعاً با این همه زحمت که کشیده ای حق داری و ما هم فقط به خاطر کنجکاوی پرسیدیم.

خندید .واقعیت امر سید همیشه می خندید و هر چه می گفتی فقط می خندید ، در این چند سال عصبانتیش را ندیده بودم.ولی نمی دانم چرا این بار جنس خنده هایش جور دیگری بود، یک جوری ته دلش هم غنج می رفت و می خندید. با اصرار زیاد ما در نهایت گفت ،که تقریباً همه را در کاسه قورمه سبزی ای که برای همسایه برده ریخته است.البته به گفته او باید حداقل سه قطعه باقی مانده باشد .

مانده بودیم بخندیم یا بگرییم ، این همسایه مگر کیست که اینقدر ارزش دارد که ما باید گوشت خورشتمان را نیز به آنها ببخشیم.حمید که همیشه مغز متفکر ما بود ،به فکر فرو رفت و بعد از مدت کوتاهی رو به سید کرد و گفت :خاک بر سرت ، نکند کاسه را برای خانه دوتا کوچه بالاتر بردی؟سرخ شدن سید نشان از این می داد که بله کاسه خورشت به همان مکان مورد نظر رفته است.

داد و بیداد ما بالاگرفت و به شوخی وخنده خیلی سربه سرش گذاشتیم که خاک برسرت که استاد جوگیر شدن هستی،ما را فروختی !، چند فروختی؟ ، آدم فروش ،خودنما، ریاکار مهربان ،نَدید بَدید، خودشیرین ، فریفته و ای عاشق گم گشته در کوه و دشت.

ساکت بود و فقط نرم می خندید، البته قورمه سبزی سید بدون گوشتش هم بسیار لذیذ بود. تا جایی که امکان داشت خوردم،ولی خیلی دوست داشتم باز هم این امکان بیشتر می شد. بعد از شام و تا پاسی از شب سید از آماج حملات ما در امان نبود و تنها واکنشش هم مانند همیشه لبخند بود.

دوتا کوچه بالاتر از ما خانه چند تا از همکاران خانم بود که تازه امسال آمده بودند ،همه اهل مازندران بودند و در مقطع ابتدایی تدریس می کردند.چون در مدرسه ابتدایی بودند ما زیاد آنها را نمی دیدم،به همین خاطر هم آنها را نمی شناختیم.در این بین فقط مانده بودم که سید چه طور آنها را می شناخت که در آن شب سرد زمستانی کاسه به دست این همه راه رفته بود تا به آنها قورمه سبزی بدهد؟

البته در نهایت قورمه سبزی پر گوشتش هم به او کمکی نکرد!!!!!!!!!!!

معلم روستا