سرسره

بارش شدید برف دیروز و صاف بودن هوای دیشب موجب شده بود که همه چیز یخ بزند، حتی بیست لیتری های آبی که در آشپزخانه بود منجمد شده بود،به همین خاطر آبی نبود صورتم را بشویم و هنوز احساس خواب آلودگی داشتم.امروز می بایست به نراب می رفتم.هفته ای دور روز باید مسافت وامنان تا نراب را پیاده می رفتم و برمی گشتم.همیشه پیاده روی در کوه و دشت را دوست داشتم ، ولی امروز هوا خیلی سرد بود و با این شرایط اصلاً حس پیاده رفتن نداشتم.

برای رفتن به نراب دو راه در پیش داشتم. اگر از جاده می رفتم درست یک ساعت و نیم طول می کشید. ولی راه میان بر را همیشه چهل و پنج دقیقه ای می رفتم. ساعت شش و نیم بود و چاره ای جز انتخاب مسیر میان بر نداشتم. خر و پف دوستان که در خواب ناز بودند به آسمان بود که من در دل تاریکی شال و کلاه کردم و به سمت نراب به راه افتادم.

مسیر میان بر تشکیل شده بود از دو دره که دره اول کنار وامنان بود و عبور از آن چندان مشکل نبود. در انتهای دره هم نهر کوچکی بود که از چشمه ی روستا شروع می شد و به راحتی می شد از روی آن پرید و گذشت.بعد از گذر از شیبی ملایم مسیر مستقیم می شد تا دره دوم که درست زیر نراب بود.البته ورود به دره زیاد مشکل نبود ولی عبور از رودخانه و همچنین شیب مقابل همیشه برایم چالش برانگیز بود.

از دره اول به سلامت گذشتم . در مسیر مستقیم و مسطح تا دره دوم و در هوای گرگ و میش که هنوز خورشید از پشت کوه های ستبر بیرون نیامده بود باد سردی شروع به وزیدن گرفت، که سرمای آن را تا مغز استخوانم حس می کردم.به دره دوم رسیدم و با سلام و صلوات پایین رفتم. زمین چنان یخ زده بود که اگر کمی بی دقتی می کردم تا خود رودخانه می غلطیدم.

به رودخانه رسیدم،بر روی این رودخانه نام «معما» را گذاشته بودم چون هر وقت به آن می رسیدم مسیر را در بسترش تغییر داده بود و باید کلی فکر می کردم تا محل عبور جدیدی پیدا کنم.آن قدر شیطان و پر تب و تاب بود که به یاد ندارم دوبار از یک جا گذشته باشد. از قبل خدا خدا می کردم تا معما راحت حل شود و مجبور نباشم در این سرما کفش ها را در بیاورم و به آب بزنم.

خدا را شکر فکر کنم رودخانه مراعات حال مرا کرده بود و از باریک ترین محل عبور کرده بود ، معما این بار خیلی سریع حل شد و با پرش از روی سنگ ها از رودخانه گذشتم و رسیدم به مقابل شیب دره ،به این مسیر «مرگ یک بار شیون یک بار» می گفتم. مستقیم و بدون هیچ زیگ زاگی به بالا می رفت. و یک باره کار را تمام می کرد ،مسیری سخت ولی کوتاه بود،به همین خاطر این نام را برایش انتخاب کرده بودم. همیشه در میانه شیب و کنار تک درخت، کمی می ایستادم تا نفسم برگردد.

یخ زدن زمین کار را برای بالا رفتن بسیار سخت کرده بود.در حالت عادی چهارچنگولی بالا می رفتم ولی حالا چهارتا کم بود و باید چند تای دیگر هم قرض می گرفتم.هر گونه اشتباه در محل قرار گرفتن پاها باعث سقوطی سهمگین می شد.سقوطی که با سر خوردن سرعتش بسیار بیشتر می شد.هرچه بالا تر می رفتم ترسم بیشتر می شد و همین باعث می شد که تمرکزم کمتر شود.

نمی دانم چرا این بار این مسیر نسبتاً کوتاه برایم طولانی شده بود ،هرچه بالاتر می رفتم ، فاصله ام از ته دره بیشتر می شد ولی فاصله تا بالای دره تغییری نمی کرد.به نزدیکی های تک رسیده بودم که ناگاه پایم سر خورد ، نمی دانم درخت دست مرا گرفت یا من دست درخت را گرفتم، ولی هرچه بود با کمک این دوست قدیمی از مهلکه نجات پیدا کردم.

دیگر چیزی به بالای دره نمانده بود. در همین موقع خورشید هم اولین شعاع های نورش را از پشت کوه مقابل متصاعد کرد. دیدن همین نورها و زیبایی ای که خلق کرده بود انرژی دوباره به من داد تا این چند قدم آخر را با قدرت بیشتری بردارم.

انتهای مسیر «مرگ یک بار شیون یک بار» ،درست ابتدای ضلع غربی روستای نراب می شد.خدا را شاکر بودم که این مسیر سخت و دشوار را داشتم به سلامت به پایان می رساندم.در همین حین بود که صدای پارس سگ ها بلند شد.نزدیک بودند، چون هنوز به بالای یال اصلی نرسیده بودم نمی توانستم چیزی ببینم ولی از صدایشان فهمیدم که به سمت من می آیند.

چند قدمی به پایان راه نرسیده بود که ناگاه دو تا سگ بزرگ ،که داشتند همدیگر را دنبال می کردند را دیدم.از بخت بدم درست سمت من می آمدند، انگار گرای دقیق مرا گرفته بودند.و از همه بدتر هم اصلاً حواسشان به مقابل نبود و فقط همدیگر را نگاه می کردند.ضمناً من هم هنوز کاملاً به بالا نرسیده بودم و در شعاع مستقیم دیدشان نبودم.

همانجا ایستادم ، فکر کنم فقط سرم از بالای تپه قابل رویت بود، نمی دانم چرا نمی توانستم حرکت کنم.فکر کنم ناخودآگاهم محاسبه کرده بود حتماً یکی از این سگ ها به من برخورد می کند یا به سمت من حمله می کند و من تا ته دره سقوط خواهم کرد. به همین خاطر اصلاً بخش ارادی مغز را تعطیل کرده بود.درست در چند متری من سگ جلویی که بسیار هم تنومند بود تازه متوجه من شد.

فکر کنم او هم یکه خورد که یک عدد آدمیزاد این موقع صبح اینجا چه می کند؟ تا تصمیم گرفت مسیر ش را عوض کند به خاطر سرعت زیاد و هم چنین یخزدگی زمین و لغزنده بود آن ،کنترلش را از دست داد و سر خورد و مانند گلوله از چند سانتیمتری من گذشت و با سرعتی باور نکردنی به اعماق دره سقوط کرد.دلم برایش سوخت ولی یکی هم باید دلش برای من می سوخت، چون تا برگشتم که به راهم ادامه دهم دومی غضب کرده مقابلم در حال غرّش و نشان دادن دندانهایش بود.

هرچه گفتم که به خدا من بی تقصیر م و دوستت خودش حواسش پرت شد و سر خورد ،ولی چنان نگاهی می کرد که انگار مسبب همه بدبختی های خودش و دوستش من هستم .گفتم بابا جان من معلمم و آمده ام در این جا درس بدهم، به خدا با شما کاری ندارم ،التماس می کنم شما هم با من کاری نداشته باشید.از چشمانش فهمیدم که اصلاً حرف هایم را قبول ندارد و مرا مسبب حادثه دوستش می داند.

از ما اصرار بود و از ایشان انکار.هیچ راهی به ذهنم خطور نمی کرد ، آخر سر گفتم اگر من هم سر بخورم و تا ته دره سقوط کنم راضی می شوی؟فقط غرش می کرد و عصبانیت از همه جایش می بارید.مستأصل مانده بودم .نه راه پیش داشتم و نه راه پس. پشت سر که اصلاً امکان بازگشت نبود ، کوچک ترین حرکت باعث می شد تا من هم به کنار دوست این سگ بروم.

چند دقیقه ای به همین منوال گذشت ، نمی گذاشت تکان بخورم، کاملاً اسیر شده بودم و آرام آرام ترسم داشت به عصبانیت تبدیل می شد، پیش خود حساب کردم به سمتش حمله می کنم آخر یک چیزی می شود، بهتر از سر خوردن و سقوط در دره است.داشتم خودم را برای این حرکت انتحاری آماده می کردم که صدای پارس اولی از ته دره آمد و این یعنی هنوز زنده است.و همین باعث شد که حکم آزادی ام را صادر کند.

خوشحال بودم که با این همه اتفاقات سر نخوردم و به ته دره سقوط نکردم.و همچنین مورد حمله سگ قرار نگرفتم.وقتی وارد روستا شدم آفتاب بالا آمده بود و همان نورهای ضعیفش مرا گرم می کرد.واقعاً این اتفاقات باعث شده بود که قوایم بسیار تحلیل رود.

روستای نراب درست بالای یک تپه بلند و روی یال اصلی بود، مدرسه هم اواسط روستا درست روی یال بود به طوری که یک طرف حیاط ،جاده ای بود که به سمت طلوع بین و نردین می رفت و طرف دیگر هم دره ای بود که بخشی از روستا در آنجا ساخته شده بود.حیاط مدرسه اصلاً دیوار نداشت و ساختمان مدرسه درست وسط یک زمین خاکی بود.

وقتی وارد حیاط مدرسه شدم، همه بچه ها سر صف بودند.آرام آرام راه می رفتم تا این دمی آخری را هم به سلامت بگذرم.پیش خودم فکر می کردم که آن مهلکه با آن عظمت را به سلامت رد کرده ام، دیگر اینجا که خبری نیست.به همین خاطر سرم را بلند کردم تا بچه ها را ببینم.آنها هم تا مرا دیدند همه با هم با صدایی بلند سلام کردند . تا آمدم لبخند را بر چهره ام نقش ببندم و خودم را برای جواب سلام گفتن آماده کنم، نفهمیدم چه شد که یک دفعه خودم را معلق در میان زمین وآسمان یافتم .

نه فرصتی برای واکنش بود و نه مهلتی برای فکر و چاره، با شدت با پشت به زمین خوردم.نفسم بالا نمی آمد و دچار خفگی موضعی شده بودم.برای تنفس دست و پا می زدم و هرچه تلاش می کردم نمی توانستم دمی بگیرم.نمی دانم در این اوضاع چه شد که چشمم به آقای مدیر که روی سکو بود افتاد که غرق در خنده بود.من در حال موت بودم او در حال طرب.

بچه ها دورم جمع شدند، عده ای همچنان می خندیدند ولی دو سه تا از کلاس سومی ها آمدند و مرا بلند کردند، آقای مدیر که تازه به عمق فاجعه پی برده بود آمد و از پشت مرا گرفت و شروع کرد به فشار آوردن بر قفسه سینه ام ، خوشبختانه نفسم برگشت و با حالی زار و نزار به دفتر رفتم.

پیش خودم فکر می کردم ای کاش با آن سگ اولی تا دره سر می خوردم و اینجا جلوی اینهمه دانش آموز دختر و پسر به این وضع اسفناک ضایع نمی شدم. سر خوردم به کنار ،دست و پا زدنم بسیار ناجور بود، حالا بچه ها در مورد من چه فکری می کنند؟ معلم دست و پا چلفتی.آنها از آنهمه تهور و شجاعتم در چند دقیقه قبل که خبر نداشتند.

معلم روستا