دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
فصل آخر
بعد از یک ترم درس خواندن با اعمال شاقه در دانشگاه آزاد علی آباد حالا موسم امتحانات فرا رسیده بود.واقعاً این نیمسال اول برایم خیلی سخت گذشت.چهارشنبه حتماً باید به خانه می رسیدم ، چون پنج شنبه از هشت صبح تا شش غروب کلاس داشتم.یک بار همین چند هفته پیش به خاطر برف جاده بسته شد و پنجشنبه مجبور شدم یک راست از وامنان به دانشگاه بروم، علاوه بر دیر رسیدن ،خستگی واقعاً مجالی برای گوش دادن به درس برایم نمی گذاشت.
اولین امتحان دوشنبه ساعت ده صبح بود ،درس فلسفه آموزش و پرورش .البته در این ترم ریاضیات عمومی ، جبر 1 وهندسه 1 نیز داشتم، واقعیت امر به این درس زیاد توجهی نکردم و گذاشته بود که در همان شب امتحان آن را بخوانم.استادش هم فقط در کلاس حرف می زد و انواع مکاتب را توضیح می داد .از همان ابتدا برایم سوال بود که دانستن اینهمه مطالب و اسم های مختلف چه کمکی به تدریس من در کلاس می کند.آنقدر درس های سخت داشتم که وقت به فلسفه نمی رسید.
از جمعه شروع کردم به خواندن این درس و هرچه جلو تر می رفتم کار برایم بسیار سخت تر می شد، من اصلاً ذهن خوبی برای حفظیات ندارم ، حاضرم برای حل یک مسئله ساعت ها فکر کنم ولی برای حفظ یک بیت شعر جانم درمی آید. این درس هم پر بود از اسم های فراوان و ایسم های مختلف و هر کدام هم کلی توضیح و تعریف داشت. واقعاً از عهده من خارج بود.
توانستم دست و پا شکسته از شش فصل کتاب پنج فصل را بخوانم، در واقع چیز خاصی از این مطالب که خوانده بودم به یاد نمی آوردم و همین بسیار نگرانم کرده بود، به همین خاطر فصل آخر را گذاشتم برای شب دوشنبه که در خانه در محیطی آرام آن را مطالعه کنم ، همیشه فصل آخر کتاب ها بسیار مهم است و مطمعناً از آن سوالات بیشتر خواهد آمد.ضمناً فاصله مطالعه تا زمان امتحان هم کم است و امیدوارم این ذهن ضعیفم حداقل در این مدت اندک همراهی کند.
با مدیر هماهنگ کردم و دوشنبه را مرخصی گرفتم ،یکشنبه بعد از تعطیل شدن مدرسه در هوایی سرد به سمت کاشیدار به راه افتادم.می بایست حتماً به خانه می رفتم چون اگر کار به فردا صبح می کشید به هیچ عنوان ساعت 10 به دانشگاه نمی رسیدم.همین موضوع بسیار مضطربم کرده بود و راه رفتنم به هروله مبدل شده بود.بعضی جاها هم تقریباً می دویدم که نکند ماشینی از سه راه بگذرد و من به آن نرسم.
مجبور بودم از جاده بروم چون برف های آب شده مسیر میان بر را کاملاً گل آلود کرده بود و راه رفتن در آن بسیار سخت و دشوار بود.حداقل جاده شوسه بود و کمتر گِلی می شدم.ساعت یک و نیم بود که به کنار کلبه کل ممد رسیدم. نمی توانستم یک جا بایستم و فقط در حال قدم زدن بودم.هوای سرد به همراه اضطراب شدیدی که داشتم نمی گذاشت یک جا آرام بگیرم.
ساعت با سرعت عجیبی به پیش می رفت و هیچ خبری از ماشین نبود.اضطرابم به حداکثر رسیده بود،اگر امروز نمی رفتم اولین امتحانم را از دست می دادم. چه اشتباهی کردم باید امروز را هم مرخصی می گرفتم و صبح با خیالی آسوده با مینی بوس های روستا به شهر می رفتم.ساعت سه و نیم شده بود و من هنوز در کنار جاده منتظر ماشین بودم.چشمم به جاده و به سمت نراب خشک شده بود که ناگاه صدای نیسانی که به زحمت بسیار داشت از داخل کاشیدار بالا می آمد توجهم را جلب کرد.
آقای راننده تا مرا دید ،توقف کرد .اصلاً فرصت نداد دستی بلند کنم. با لخندی گفت حتماً شهر می خواهی بروی و من هم با اشتیاق بسیار تایید کردم.جلوی ماشین که دو نفر نشسته بودند و امکانش نبود من سوار شوم، به همین خاطر مرا به سمت پشت وانت هدایت کرد. وقتی آنجا را دیدم غمی جانکاه بر دلم افتاد.پشت نیسان پر بود از گونی های سیب زمینی.هرجور فکر می کردم که چه طور روی این گونی ها جایی برای خودم پیدا کنم که بشود در آنجا نشست، چیزی به عقلم نمی رسید.
من فقط مات و مبهوت ،گونی های سیب زمینی را نگاه می کردم.ولی آقای راننده شروع کرد به برداشتن گونی ها از مقابل در عقب وانت و پرت کردن آنها به قسمت تاج وانت.نمی دانم شاید پانزده یا بیست گونی را جابه جا کرد و حفره ای در انتهای ماشین ایجاد شد. با همان لبخند گفت.اینجا بنشین هم باد نمی خوری هم جایت محکم است.
به سختی به بالای وانت رفتم و خودم را در این محفظه ایجاد شده جای دادم. دوطرف دیواره های وانت بود و دو طرف دیگر هم گونی های روی هم چیده شده ،تنگ بود و تا حدی خطرناک ولی چاره ای نداشتم باید این سختی را تحمل می کردم وگرنه درس فلسفه را می افتادم.ماشین به راه افتاد و بعد از چند دقیقه احساس کردم زیاد هم بد نیست. آقای راننده راست می گفت اصلاً باد نمی وزید و تا حدی هم گرم بود، فکر کنم سیب زمینی ها دلشان برای من سوخته بود و کمی گرما تولید کرده بودند.
از ماشین خیالم راحت شد.ولی فصل آخر هنوز آزارم می داد.تصمیم گرفتم از زمان حداکثر استفاده راببرم.شرایط نامساعد بود ولی می شد حداقل چند صفحه خواند،کتاب را درآوردم و در آن شرایط شروع کردم به خواند فصل آخر. همه چیز خوب بود .حداقل می توانستم در این مدت یک ساعت و نیمه تا شهر حداقل یک بار روزنامه وار این فصل را بخوانم.
شروع کردم به خواندن صفحه اول ، هنوز چند سطری نخوانده بودم که به این فکر فرو رفتم که واقعاً به من می گویند دانشجوی نمونه، کیست ببیند من در چه شرایط و حالتی در حال مطالعه و افزایش دانش هستم.آنهایی که با کلی امکانات زندگی می کنند و درس نمی خوانند باید از من یاد بگیرند که حتی در سخت ترین شرایط هم درس خواندن را کنار نگذاشته ام.
غرور خاصی به من دست داد .با همین حس شروع کردم به خواندن ادامه صفحه، حتی فکر می کردم که مطالب خیلی بهتر در ذهنم نقش می بندد.صفحه را ورق زدم تا مطالعه عمیقم را در صفحه دوم ادامه دهم که ناگاه خود را به همراه تعداد زیادی از گونی های سیب زمینی معلق در هوا یافتم. آنقدر بالا رفته بودم که جاده را می دیدم.مانده بودم که چه اتفاقی افتاده که با شدت زیاد به کف ماشین کوبیده شدم و دو سه تا از گونی ها هم روی پایم افتاد.
دست انداز نبود ،فکر کنم چاهی بود عمیق در دل جاده ، هم پشتم و هم پاهایم به شدت درد می کرد، با زحمت بسیار گونی های سیب زمینی را جابه جا کردم و دوباره تقریباً به همان حالت قبل در موقعیتم مستقر شدم.کمی که آرام شدم به یاد کتاب افتادم.هرچه گشتم نبود، شاید نیمی از گونی ها را جا به جا کردم ولی هیچ اثری از کتاب نبود، تا خود آزادشهر در آن وضع نابسامان داشتم دنبال کتاب می گشتم ولی در نهایت هم چیزی پیدا نکردم.حتماً در آن لحظه که در هوا معلق بودم از دستم رها شده و به بیرون ماشین افتاده است.
وانت مقابل اداره برق آزادشهر توقف کرد و با ظاهری نابسامان و احوالی پریشان از ماشین پیاده شدم. آقای راننده تا مرا با آن وضع اسفناک دید، نگاهی ترحم آمیز به من انداخت و فقط گفت برو مسجد جامع و لباست را تمیز کن.آنقدر دلش برایم سوخته بود که حتی کرایه هم نگرفت.در وضوخانه مسجد جامعه وقتی خودم را در آینه دیدم علت نگاه های عجیب رهگذران را فهمیدم.
تمام برنامه ریزی ام برای فصل آخر به هم خورد و حتی حالا دیگر کتابی نداشتم تا بقیه فصل ها را هم تا حدی مرور کنم.پیش خودم فکر می کردم که واقعاً حیف است دانشجوی نمونه ای که پشت وانت درس می خواند،آن درس را بیافتد.صبح اصلاً پاهایم کشش رفتن به سرجلسه امتحان را نداشت.در مسیر گرگان تا علی آباد فقط به فکر این بودم که در برگه در مورد چیزی که نمی دانم چه بنویسم.ای کاش در طول سال بیشتر به این درس توجه می کردم.
چهار سوال آخر کاملاً برایم ناآشنا بود .پیش خودم گفتم همان فصل آخر کار دستم داد.سوالات قبلی را هم که نیم بند جواب داده بودم.واقعاً اولین امتحان را در اولین ترم با نمره ای عجیب و غریب افتادن، محشر است.دلم از این می سوخت که درس های سخت را تا حد زیادی آماده بودم ولی این یکی مرا زمین زد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تهران2
مطلبی دیگر از این انتشارات
حکم
مطلبی دیگر از این انتشارات
کوه قاف