یونس

آرام و منضبط بود ولی درسش زیاد خوب نبود و همیشه نمراتش لب مرز بود.در کلاس همیشه در گوشه ای،معمولاً کنار پنجره ساکت می نشست،اکثر اوقات هم نگاهش به بیرون کلاس بود و در طول کلاس چندین بار باید به او تذکر می دادم که حواسش به کلاس باشد.به یاد ندارم که صحبتی کرده باشد و حتی زمانی هم که برای حل سوالی پای تخته می آمد بسیار مختصر حرف می زد.با بچه ها هم نبود و به طور کلی شخصیت پیچیده ای داشت.

زنگ اول قرار بود از کلاس امتحان بگیرم.برگه ها را توزیع کردم و زمان را هم روی تخته سیاه نوشتم. همه بچه ها مشغول حل کردن بودند ،هنوز نیمی از وقت آزمون نگذشته بود که دیدم یونس مقابلم ایستاده است.اخمی کردم و گفتم که به پرسش های شما جواب نمی دهم، همه چیز در سوالات امتحان واضح است. شما راهنمایی می خواهید که در این کلاس از این خبرها نیست.

رفت نشست و چند دقیقه بعد دستش را بالا آورد، توجهی نکردم. آرام و قرار نداشت، کنارش رفتم و پرسیدم چه شده است؟با صدای نحیفی که داشت گفت آقا اجازه تمام کرده ام ، اجازه بدهید برگه را بدهم و بروم.برگه اش را نگاه کردم، یکی در میان آن هم ناقص نوشته بود.با این وضعیت حتی نمره اش به ده هم نمی رسید.اشاره کردم بنشین و بقیه را کامل کن.ولی او اصلاً در کلاس نبود و فقط خیره مرا نگاه می کرد.

بعد از مدتی احساس کردم ماندن در کلاس اصلاً برایش ممکن نیست،با سر اشاره کردم که برگه ات را بده و برو، آمد و برگه را روی میز من گذاشت و با سرعت نور از کلاس خارج شد.واقعاً احساس کردم که ریاضی را دوست ندارد و شاید هم از من متنفر است.ولی هرچه فکر می کردم به یاد نمی آوردم که تا به حال چیزی به او گفته باشم. کلاً در کلاس حواسم هست تا برخورد نامناسبی با بچه ها نداشته باشم. جدی هستم و در کارم دقیق ،ولی بداخلاق نیستم ، درست است که حتی لبخندی هم برلب در کلاس ندارم ولی واقعاً بچه ها را دوست دارم و حواسم به آنها هست.

امتحان که تمام شد ،خبر رسید که مادر یکی از همکاران ابتدایی که اهل همین روستا بود به رحمت خدا رفته است. درست بود که زیاد با این همکار ارتباطی نداشتیم و فقط در حد سلام و علیک بودیم ولی اخلاق حکم می کرد حتماً جهت عرض تسلیت خدمتشان برسیم.به همین خاطر به همراه مدیر و حسین بعد از تعطیل شدن مدرسه به سمت خانه ایشان به راه افتادیم.

برخلاف انتظار ما مراسم در مسجد بود و وقتی به مسجد رسیدم ظهر شده بود و موقع نماز ، حسین کمی مردد بود و گفت برویم و بعد از نماز برای فاتحه خوانی بیاییم ولی من اصرار کردم که بمانیم و در نماز جماعت شرکت کنیم.به یاد همان روز اول و ختمی که آمده بودم افتادم و کلی خاطرات زیبا از ذهنم گذشت.همینجا بود که برای اولین بار با اوضاعی بسیار بحرانی،آقای مدیر را ملاقات کرده بودم.

در کنار چند تا پیرمرد دوست داشتنی به نماز ایستادم،مکبر پسر کوچکی بود که پشت به ما داشت اذان می گفت.صدایش بسیار عالی بود و توجه من را به خودش جلب کرد. واقعاً کارش را خوب بلد بود ، فراز و فرودها را بسیار زیبا اجرا می کرد.وقتی امام جماعت بلند شد تا نماز را شروع کند، آن پسر مکبر به سمت ما برگشت تا تکبیر را بگوید و با تعجب بسیار دیدم که یونس است.اولین بار بود که صدایش را اینگونه می شنیدم،و چه صدای دلنشینی داشت.او هم از دیدن من جا خورد و کمی هم ترسید به طوری که صدایش شروع کرد به لرزیدن.

بعد از پایان نماز وقتی این دو تا پیرمرد با من دست دادند ،زبری و زمختی دستانشان مرا به فکر فرو برد که سالهاست این بزرگواران با سختی تمام کار می کنند تا امرار معاش حلالی داشته باشند. چهره شکسته شان آینه تمام نمای سالهای زندگیشان بود ولی در اوج این سختی ،لبخندی بسیار زیبا بر لب داشتند و در همان لحظات کوتاهی که دستم در دستانشان بود ،انبوهی انرژی مثبت از آنها گرفتم.اصلاً انگار کوه مهربانی بودند که صفا و صمیمیت از آنها فوران می کرد.کوهی سخت با دلی مهربان.هیچ سخنی نگفتند ولی در همین چند ثانیه درسهای بسیاری بود که از آنها آموختم.

کمی که گذشت دیدم یونس بعد از پایان نماز سریع مهر ها را جمع کرد و به گوشه ای رفت و نمازش را سریع خواند و خیلی زود برگشت و در پهن کردن سفره ناهار کمک کرد.اصلاً قصد ماندن برای ناهار نداشتیم و به آقای مدیر گفتم مزاحمت ایجاد می کنیم، برویم و یک تسلیت بگوییم ، آقای مدیر اخمی کرد و گفت اینجا هرکسی از سر سفره بلند بشود بی احترامی به صاحب مجلس است.و همین باعث شد که ما هم میهمان این مجلس ختم باشیم.

یونس را زیر نظر داشتم، آرام و قرار نداشت، فقط داشت کمک می کرد ،هیچ بچه ای را نمی دیدم که مانند او کمک کند، تعدادی از بچه های مدرسه گوشه ای جمع بودند و به شدت مشغول صرف غذا بودند ولی یونس در تکاپو بود برای اینکه به این خیل میهمانان خدمت کند.و در آخر هم نفهمیدم که خودش هم ناهار خورد یا نه؟

از آقای مدیر پرسیدم که این مرحوم چه نسبتی با یونس دارد، لبخندی زد و گفت اصلاً نسبتی ندارد، یونس مکبر مسجد است و همیشه در انجام کارها کمک می کند، تمام نماز های ظهر را او مکبری می کند. به همین خاطر است که هر وقت از مدرسه تعطیل می شود دوان دوان خودش را به مسجد می رساند.این گفته های آقای مدیر مرا به فکر فرو برد.چقدر انسانها در مکان های متفاوت رفتارهای مختلف از خود نشان می دهند.

یونسی که در مدرسه صدایش درنمی آید،با کسی بازی نمی کند و حتی خوب هم پیگیر درسهایش نیست، در مسجد هر کاری می کند و آنها را هم به نحو احسن انجام می دهد.چقدر اینجا این بچه انرژی دارد، چقدر انگیزه اش برای انجام کارها بالا است و چقدر در مدرسه درست خلاف این اتفاقات رخ می دهد. باید جستجو کنم و علت این تناقض را بیابم.

راهی به ذهنم رسید تا بتوانم از اینهمه انگیزه یونس در مسجد برای پیشبرد امور درسی اش در مدرسه هم استفاده کنم.صبر کردم تا مراسم تمام شود .قرار بود بعد از مراسم همه بر سرمزار این مرحوم به کاشیدار بروند که البته ما به خاطر کلاس های بعدازظهر نمی توانستیم آنها را همراهی کنیم.بعد از دعا و صلوات ناگهان همه به سمت در خروجی مسجد هجوم آوردند و ناگهان یونس از دیدم خارج شد.

خوشبختانه او را یافتم ،در کنار در ورودی که صاحبان عزا ایستاده بودند در حال مرتب کردن کفش ها بود. اینجا هم داشت کار انجام می داد و تا آخرین لحظه در خدمت مسجد و نمازگزاران بود.بعد از عرض تسلیت به همکارمان و خانواده اش که کنار در ورودی ایستاده بودند، یونس را صدا کردم.بنده خدا خشکش زد با توجه به این که رفتارم با دانش آموزان خیلی جدی و تا حدی هم سخت گیرانه است باور نمی کرد صدایش کرده باشم.

بار دوم که کمی بلند تر صدایش کردم ،با تردید بسیار جلو آمد، دستم را به سویش دراز کردم ،در چشمانش بهت عجیبی بود.دست لرزانش بالا آمد .دستش را محکم گرفتم و در میان آن همه افرادی که آنجا بودند تعریف و تحسینش کردم.گفتم این آقا یونس واقعاً در مسجد کارهای بزرگی می کند،همیشه در خدمت نمازگزاران است و هیچ چشمداشتی هم ندارد،در مدرسه هم پسر بسیار خوبی است و من به عنوان دبیر از ایشان راضی هستم.همکار صاحب عذا هم حرف هایم را تایید کرد و چند نفری هم که آنجا بودند از او تعریف و تمجید کردند.

در همین حین روحانی روستا آمد و او هم دستی بر سر یونس کشید و از او تشکر کرد و گفت :اگر یونس نباشد خیلی از کارهای مسجد می ماند، واقعاً دستش درد نکند که کمک دست ما است.من هم ادامه دادم که به خاطر این همه تلاش و کارهای خوبت خدا اجرت می دهد ، در ضمناً من هم دونمره جایزه برای نوبت اول برای شما در نظر می گیرم.

کمی عقب تر رفت و به دیوار تکیه داد.بالا و پایین رفتن سریع قفسه سینه اش نشان می داد که اصلاً در شرایط عادی نیست. بهت را می شد به راحتی در چشمانش دید.فقط ما را نگاه می کرد و اصلاً یارای گفتن کلامی را نداشت.مدت کوتاهی نگذشت که دوید و به آشپزخانه مسجد رفت.اصلاً یادش رفت که با ما خداحافظی کند.ولی برقی در نگاهش بود که مرا تا حدی امیدوار کرد.

به لطف همان دو نمره که قولش را داده بودم نوبت اول با نمره ای هرچند پایین قبول شد. از آن روز به بعد دیگر از پنجره بیرون را نگاه نمی کرد، هنوز در سوکتش غرق بود ولی حداقل در کلاس حضور داشت.نگاه هایش و توجهش به درس بسیار امید بخش بود،فکر کنم دیگر زیاد از من و ریاضی بدش نمی آمد.

معلم روستا