دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
صاعقه
اولین امتحان خرداد ماه ،ریاضی بود و در سالن صدای کسی در نمی آمد. چنان مراقبتی می کردم که بچه ها حتی جرات بلند کردن سرشان را هم نداشتند.ساعت یازده سومی ها آمدند و با نظم خاصی نشستند.وقتی داشتم برگه ها را توزیع می کردم ناگهان هوا تاریک شد ،وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم هجوم تمام عیار ابرهای سیاه را دیدم که با سرعتی وصف ناشدنی قصد اینجا را کرده بودند.
چند لحظه بعد بوی خاک را استشمام کردم و این یعنی شروع یک باران بهاری.خدا را شکر امسال هوا عالی بود و باران خوبی باریده بود،که همین موجب خوشحالی اهالی روستا شده بود.وامنان درست در پشت رشته کوهی قرار داشت که مرز البرز خشک و مرطوب بود،به همین خاطر کمتر پیش می آمد که ابرها توان عبور از این سد محکم را داشته باشند.البته در اندک مواردی هم از غرب می آمدند که البته زیاد پربار نبودند.
در این چند سالی که در وامنان بودم مسیر گذر برخی ابرها را که می توانستند به این طرف بیایند را فهمیده بودم، آنها از کنار کوه بوقتو و از دره شانه وین مسیر خود را برای ورود به اینجا پیدا می کردند.آنجا تنها مکانی بود که کمی ارتفاع کوه ها کم می شد و شکافی در بین آنها ایجاد می شد.بسیاری وقت ها شاهد تلاش بی وقفه ابرها بودم که می خواستند از دره عبور کنند. ولی گاهی هم پیش می آمد که موفق نمی شدند و غمگین مسیر بازگشت را در پیش می گرفتند.
ولی این بار کمی متفاوت بود، فکر کنم برای رسیدن به این طرف کوه بسیار تمرین کرده بودند و ورزیده شده بودند، احتمالاً یک گردان تکاور ابری پیش قراول آنها بود،نقشه خوبی هم برای عبور داشتند. چنان با مهارت از روی کوه های سترگ می غلطیدند و به این سو می آمدند که واقعاً تبحرشان را به رخ می کشیدند.وقتی معبر باز شد خیل نیروهای اصلی بود که از پشت سرازیر شدند و همه جا را فراگرفتند، این بار واقعاً عملیات کاملاً پیروزمندانه بود.
باران نم نم از این خیل عظیم و ورزیده انتظار نمی رفت، فکر کنم تازه داشتند منطقه را شناسایی می کردند، هوا کمی سرد شده بود ولی مطبوع و دوست داشتنی بود، خیلی آرام بر غلظت ابرها و تراکمشان افزوده می شد و همین خبر از بارانی جانانه می داد.وقتی همه ابرها در موقعیت های از پیش تعیین شده شان مستقر شدند فرمانده دستور آتش داد و بارانی سیل آسا شروع به باریدن گرفت.
حدود ساعت دوازده بود که نفر اول بلند شد و برگه اش را به من داد و به سمت در خروجی سالن رفت، ولی بعد از چند لحظه برگشت.از نگاهش متوجه شدم که خواسته ای دارد.اجازه گرفت تا در سالن بماند.وقتی علت را جویا شدم بیرون را نشانم داد. آنقدر باران شدید می بارید که امکان تردد وجود نداشت .اگر از در خارج می شد همان لحظه اول کاملاً خیس می شد.دیدم حق با اوست و او را به یکی از کلاس ها که خالی بود هدایت کردم.
بیرون صحنه جنگی بود تمام عیار ، رگبار باران مجال هیچ حرکتی را به هیچ جنبنده ای نمی داد، کاملاً همه را زمین گیر کرده بود ، دیدبان شان آنقدر دقیق گرا می داد که هیچ چیز از اصابت قطرات باران در امان نبود .ولی همه از این زمین گیری خوشحال بودند، لبخند را می شد در بعضی چهره بچه ها هم دید، واقعاً این باران زمین های تشنه این منطقه را سیراب می کرد.
زمان امتحان که نود دقیقه بود به پایان رسید ولی هیچ کس به غیر از همان یک نفر برنخواسته بود.وقتی همه برگه ها را جمع کردم هنوز بچه ها نشسته بودند و از پنجره باران را که بسیار شدید می بارید، نگاه می کردند.ما هم در کنار پنجره شاهد این سخاوت بیکران آسمان بودیم.در هر صورت حدود ساعت یک بود که کمی باران کمتر شد و بچه ها رفتند و ما هم درو پیکر مدرسه را قفل کردیم و به خانه رفتیم.
این لشکر قصد کوتاه آمدن نداشت، ما انتظار آتش بس داشتیم ولی تازه غروب توپخانه شروع به کار کرد و صداهای غرش تندر بود که از هر سو شنیده می شد.نورهایی در دوردست دیده می شد که گاهی چنان قوی بود که ما را مبهوت خود می کرد، واقعاً عجب انرژی داشت و زمانی که صدایش به ما می رسید، شیشه های پنجره را می لرزاند.
کمی بعد از اذان باران بند آمد، به بیرون خانه آمدیم و از استنشاق هوای پاک لذت بردیم، سرمایی مطبوع کمی ما را لرزاند ولی اصلاً دوست نداشتیم به درون خانه برگردیم.طراوت و شادابی از همه جا احساس می شد، درست است که شب بود و تاریکی نمی گذاشت زیبایی ها را ببینیم ولی به راحتی می توانستیم طراوت و شادابی درختان درون دره مقابل را حس کنیم.
بعد از مدت کوتاهی برق ها رفت ، تنها وسیله روشنایی ما فانوسی بود که حمید آورده بود، روشنش کردیم و در آن نور اندک به فکر تهیه شام بودیم که باز سروصداهای آسمان شروع شد و باران دوباره شروع به باریدن گرفت، تازه فهمیدیم که این چند ساعت برای پر کردن خشاب سلاح هایشان آتش بس داده بودند. حمید در همان تاریکی چند تا تخم مرغ را نیمرو کرد تا به عنوان شام بخوریم.
غرش های آسمان هر لحظه بیشتر و پر قدرت تر می شد،فکر کنم نیروهای پشتیبانی با تسلیحات قوی تری آمده بودند.حمید که در حال آماده کردن نیمرو بود گفت: با قوی تر شدن صداها و کمتر شدن زمان دیدن نور صاعقه و شنیدن غرش آن یعنی صاعقه ها به سمت ما در حال نزدیک شدن هستند.شانس بیاوریم و صاعقه به ما نخورد.
کمی ترس بر من مستولی شد، پیش خودم فکر می کردم در این صحنه نبرد مگر ما کجای کاریم که باید مورد اصابت صاعقه قرار بگیریم، کنار پنجره رفتم و از دور نور صاعقه ای دیدم و بعد از چند ثانیه هم صدایش را شنیدم، رو به آنها کردم و گفتم آقا جان ما خودی هستیم، ما از آمدن شما بسیار هم خوشحال هستیم .آقا ما طرف شما هستیم.اصلاً ما آرزوی دیدن شما را داشتیم.
حمید به پشتم زد و گفت: ترسیده ای و هزیان می گویی؟ این چرند و پرند ها چیست که می بافی؟ بیا که شام آماده شد.
سفره پهن شد و هر سه دور آن نشستیم و در آن تاریکی به زحمت اولین لقمه را برداشتم. هنوز در دهان نگذاشته بودم که همه جا سفید شد و صدای مهیبی همه جا را لرزاند.هر سه شوکه شده بودیم و فقط به همدیگر نگاه می کردیم،گوشهایم سوت می کشید، خودم را در فضا معلق حس می کردم.کمی که گذشت سیدوحید گفت نگران نباشید ما سالمیم و خانه هم چیزی نشده است.
بهت همچنان بر ما حاکم بود که حسین گفت فکر کنم صاعقه بود.گفتم صدای انفجار داشت، صاعقه غرش دارد نه این طور که انگار خمپاره 120 یا توپ فرانسوی منفجر شده است. من در درس آمادگی دفاعی وقتی اردو رفته بودیم یک خمپاره انداختم صدایش شبیه این بود ولی خیلی کمتر از این بود .شاید چیزی در خانه همسایه ترکیده .حسین در جواب گفت من مطمئن هستم این صاعقه بود و بس.
زیاد حال و حوصله بحث نداشتیم و با ترس سعی کردیم زیر لحاف خوابمان ببرد.ولی سر و صدای بیرون و ترس از اینکه این بار صاعقه به ما نزند خواب از چشمانمان ربوده بود.نمی دانم ساعت چند بود که دیگر پلکهای چشمم سنگین شد و به خواب رفتم.
صبح هوا خیلی عالی شده بود. تمام ابرها رفته بودند و آسمان صاف صاف بود.آنقدر تمیز بود که از تنفس در آن سیر نمی شدیم.شفافیت فضا چنان بود که دورترین مناطق را می شد دید و این افق گسترده حالی بسیار عالی به من داد.واقعاً همه چیز در حد اعلایش زیبا و شاداب و با طراوت بود،جنگ دیروز و دیشب پایانی برخلاف همه جنگ ها داشت، اینجا همه زنده شده بودند، همه تکاپو داشتند و همه چیز در حد کمال بود.
در عوالم خود بودم که حمید آن طرف دره که فاصله زیادی هم با ما نداشت، درختی را نشان داد که هیچ از آن نمانده بود ، سوخته و شرحه شرحه به زمین افتاده بود. حمید گفت صدای دیشب همین درخت بود که صاعقه به آن خورده بود، شانس آوردیم به ما نخورد ،چون کنار خانه درختی بلندتر از آن بود.واقعاً دیدن این منظره برایم هم جالب و هم هراس انگیز بود.اگر محاسبات دیده بان شان کمی تغییر می کرد شاید ما الآن این چنین شرحه شرحه شده بودیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آزمون ورودی
مطلبی دیگر از این انتشارات
هلیکوپتر
مطلبی دیگر از این انتشارات
تهران2