دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
ولش کن
چند سالی است که منشی حوزه امتحان نهایی سال چهارم دبیرستان هستم ، بعد از آن قضیه پاکت سوالات دقتم در کار بسیار بیشتر شد و تقریباً تمام فوت و فن هایش را یاد گرفتم. معمولاً کارها را در روز قبل تا حدی آماده می کردم و در روز امتحان فقط صورتجلسات را می نوشتم، به همین خاطر در مراقبت به همکاران کمک می کردم.
این بار تعداد شرکت کنندگان پسر بیشتر بود و به همین خاطر کل سالن را به آنها اختصاص داده بودیم و دختران نیز در یک کلاس بودند. طبق اطلاعاتی که از همکاران دبیرستان درباره دانش آموزان گرفته بودم.چیدمان را به صورت ستونی تنظیم کردم ، با این کار تا حدی دانش آموزانی را که گزارشی از آنها داشتم در مناطقی قرار گرفتند که کمتر بتوانند کار خاصی انجام دهند.
با کلی تحقیق و بررسی و همچنین کشیدن پلان حوزه امتحانی و جایگذاری دانش آموزان به صورت کاملاً هدفمند، همه چیز برای شروع یک امتحان عالی مهیا بود.مینی بوس اداره آمد، همکاران مراقب و ناظر حوزه هم آمدند که باز هیچکدام را نمی شناختم.سلامی کردم و خوش آمد گفتم. فقط از آقای مدیر که رئیس حوزه بود خبری نشد.
یکی از همان آقایان به اتاق منشی وارد شد و بعد از سلام و احوال پرسی از من آلبوم شرکت کنندگان را خواست،تعجب کردم که این آقا چرا باید دنبال آلبوم باشد، معمولاً رئیس حوزه و منشی مسئول بررسی شرکت کنندگان هستند.زشت بود تا این خواسته ایشان را انجام ندهم، به همین خاطر آلبوم را با دست ادب خدمتشان تقدیم کردم، او هم آلبوم را گرفت و بیرون رفت.
چند دقیقه بعد با چهره ای تقریباً درهم وارد شد و گفت چرا ترتیب قرار گرفتن داوطلبان مرتب نیست.نگاهی به ایشان انداختم و گفتم نگران نباشید با رئیس حوزه هماهنگ شده است. رو به من کرد و گفت رئیس حوزه من هستم، آقای مدیر در آخرین لحظات به خاطر پاره ای از مشکلات انصراف داده است. نبود آقای مدیر و کار با گروهی که اصلاً آنها را نمی شناسم برایم سخت به نظر آمد.
سعی کردم مختصر و مفید موضوع چیدمان را به آقای رئیس حوزه جدید توضیح دهم .اوضاع دانش آموزان و شرایط آنها را گفتم و با توجه به تعداد محدود 60 نفره گفتم با این کار ضریب اطمینان آزمون بالا می رود. در مورد توالی شماره داوطلبی هم نگران نباشید به جای چیدمان سطری آنها را ستونی مرتب کرده ام .
با همان اخمی که در چهره داشت رو به من کرد و با حالتی عتاب آلود گفت . همه چیز را به صورتی که من می گویم انجام دهید. برچسب ها را بکنید و دوباره با این ترتیبی که می گویم بچسبانید، با لبخندی گفتم که من برای این چیدمان کلی زحمت کشیده ام. ایرادی هم از نظر توالی شماره ها ندارد،با این کار مراقبت هم ساده تر می شود. رفت بیرون و با صدای بلند گفت آقای منشی شماره ها را درست کنید.
به شدت عصبانی شده بودم، کار نادرستی انجام نداده بودم که بخواهم تغییرش دهم ، حتی در کروکی هم همه چیز منظم و مرتب بود، ولی حیف که رئیس حوزه به شدت بر نظرش پافشاری داشت. در مدت ده دقیقه به شروع آزمون کل شماره ها و برچسب ها به ترتیبی که آقای رئیس حوزه خواسته بود چیده شد.به داخل اتاق برگشتم و شروع کردم به طراحی دوباره کروکی، چقدر سخت است بخاطر یک نظر بخواهی کلی کار را که برایش وقت گذاشته ای به هم بزنی.
روز اول امتحان در سکوت مطلق بین من و دیگر عوامل حوزه گذشت.در روز دوم مانند همیشه که کارهایم تمام می شد برای کمک به مراقبین وارد سالن شدم. آقای رئیس حوزه و ناظر در دفتر مدرسه در حال نوشیدن چای بودند.همانطور که داشتم از بین دانش آموزان می گذشتم ناگهان یک چیز کاهی رنگ زیر برگه پاسخ نامه یکی از دانش آموزان که در کنار دیوار نشسته بود توجهم را جلب کرد.چون همه برچسب ها و سوالات و پاسخنامه ها روی برگه 4Aبود، این رنگ کاهی به شدت خودنمایی می کرد.
به سمتش رفتم و به او گفتم که زیر پاسخنامه چیست ؟ خیلی عادی گفت چیزی نیست. دوباره گفتم آن چیزی که آنجا هست را به من تحویل دهید. با پر رویی رو به من کرد و گفت شما منشی هستی مراقب که نیستی.در کمتر از کسری از ثانیه به شدت عصبانی شدم ولی خودم را کنترل کردم ،و در یک حرکت سریع آن برگه را از زیر پاسخ نامه گرفتم. سه چهار برگ از دفتر کاهی بود که روی همه آنها کاملاً پر بود از نوشته ،وقتی دقت کردم مربوط بود به امتحان امروز، خیلی مودبانه به دانش آموز گفتم. بفرمایید بیرون.
شروع کرد به انکار ، از او فاصله گرفتم و با صدایی آرام دوباره گفتم بفرمایید بیرون، شروع کرد به داد و بیداد که من کاری نکرده ام و این آقا دارد مرا از جلسه امتحان بیرون می اندازد، همین باعث شد که مراقبین هم وارد عمل شوند و با زحمت او را از حوزه بیرون ببرند.در همین حین آقای رئیس حوزه و ناظر از دفتر بیرون آمدند و چند و چون ماجرا را جویا شدند. من هم خیلی ساده گفتم که یکی از داوطلبان تخلف انجام داده بود ،به کمک مراقبین او را از حوزه اخراج کردیم.
به اتاقم برگشتم و شروع کردم به تنظیم این تخلف در صورت جلسه به همراه مواردی که کشف شده بود.در پایان امتحان وقتی داشتم برای صورت جلسه امضا جمع می کردم ،آقا رئیس زیر لب غرغر می کرد ، امضا کرد ولی اکراهش کاملاً مشهود بود، من هم با تعجب فقط به چهره اش خیره شدم. همه چیز انجام شد و پاکت پاسخ نامه ها پلمپ و تحویل رئیس حوزه شد .
روز امتحان بعدی تعداد افرادی که با مینی بوس اداره آمده بودند خیلی زیاد بود، چهار پنج نفری غیر از مراقبین و رئیس و ناظر حوزه بودند و باز مانند همیشه آنها را نمی شناختم.همه آمدند و سلام و علیکی با من کردند و به دفتر مدرسه رفتند، چند دقیقه بعد هم آقای مدیر آمد و او هم به دفتر رفت.این رفت و آمدها به نظرم خیلی عجیب می آمد .در هر صورت امتحان شروع شد و من هم در اتاق منشی در حال آماده کردن صورت جلسه بودم.
در حال نوشتن بودم که یکی وارد اتاق شد.خیلی مودب و خوش برخورد بود و بعد از سلام و احوال پرسی گرمی که کرد نشست و شروع کرد با من صحبت کردن.ابتدا هیچ نمی فهمیدم در مورد چه حرف می زند، از رافت و مهربانی و گذشت و این موارد می گفت.من هم فقط هاج و واج نظاره گر بودم.بعد از مدتی خودم را جمع و جور کردم و فقط گفتم ببخشید شما؟سکوت معنی داری کرد و گفت مرا نمی شناسی ، گفتم خیر .کمی خودش را آرام کرد و با مکثی نسبتاً طولانی گفت من رئیس اداره آموزش و پرورش شهرستان هستم.
هنوز در بهت و تعجب بودم که رئیس آموزش و پرورش شهرستان چرا با من دارد از مهربانی و عطوفت حرف می زند.موضوع اصلی چیست؟ فکر کنم ایشان هم فهمید که مقدمه ای که گفته بود هیچ تاثیری نداشته ،مستقیم به اصل موضوع رفت و گفت بهتر است که دانش آموزی که دیروز تقلب کرده را ببخشیم.گذشت و مهربانی همیشه بهتر از تنبیه و برخورد سخت نتیجه می دهد.
تازه فهمیدم این رفت و آمد ها و بگیر و ببندها برای چیست؟ رو به آقای رئیس اداره کردم و گفتم مگر من باید ببخشم. تخلفی در حوزه امتحان نهایی شده و طبق قانون رفتار شده است. رای را شما اداری ها باید صادر کنید.چرا سراغ من آمده اید؟باز شروع کرد از روانشناسی و برخورد اصولی و این موارد صحبت کردن ، کلی که گفت رو به ایشان کردم و گفتم لطفاً بروید سر اصل مطلب، لبخندی زد و گفت ببخش.گفتم چه را ؟ گفت دانش آموز را ؟گفتم برای چه؟ گفت برای رحمت.گفتم من چرا ببخشم شما رای صادر نکنید.
فکر کنم کمی به ایشان برخورد و با ناراحتی از اتاق خارج شد.هنوز ایشان از در بیرون نرفته نفر بعدی آمد و درست نشست روبروی من و گفت شما منشی حوزه هستی و باید در محدوده اختیارات خودت کار انجام دهی. فقط باید در اتاق بمانی و صورت جلسات را آماده کنی.گفتم من هم همین کار را می کنم مگر تا به حال در این موارد مشکلی رخ داده؟ ،آیا صورت جلسات یا پاسخنامه ها موردی داشته است؟جواب داد خیر، گفتم مشکل امنیتی در حوزه بوده که من بی اطلاع هستم؟باز هم گفت خیر . فکر کنم کلافه شده بود و در نهایت با حالتی پرخاشگرانه گفت شما فقط در اتاقت بمان.
از این نفر دومی کمی عصبانی شدم حتی نمی دانستم چه کاره اداره بود که برای هیچ مرا مورد مواخذه قرار داده بود.کجای کار من ایراد داشت که او اینگونه بر من تاخت؟نفر سوم که وارد شد این بار من شروع کردم به صحبت کردن که یک نفر در حوزه تخلف انجام داده و من مورد مواخذه قرار گرفته ام.کجای دنیا اینگونه برخورد می کنند؟بروید یقه آن داوطلب را بگیرید و از او بپرسید که چرا تخلف کرده است.چرا مرا اینقدر سوال پیچ می کنید.انگار متخلف این حوزه من هستم.
سعی کرد تا مرا آرام کند. می گفت اینجا که دزد و پلیس بازی نیست. ما داریم کار فرهنگی می کنیم.کار فرهنگی را باید با ملایمت انجام داد.باید هوای این بچه ها که نسل آینده ما هستند را داشته باشیم.اینها نباید در حوزه امتحان استرس داشته باشند. این امتحان برای آینده آنها مهم است. حالا یک داوطلب اشتباهی را مرتکب شده است. او را که نباید اعدام کنیم. با ملایمت تذکر می دهیم .رفتار ما باید برای آنها الگو باشد.اینها امانت هایی هستند که باید در حفظشان کوشا باشیم.
واقعاً مانده بودم چه بگویم.احساس می کردم هوای اطرافم آنقدر سنگین شده است که قدرت تنفس ندارم. هر چه سعی می کردم نفسی بگیرم احساس می کردم شش هایم خالی از اکسیژن است.یارای حرف زدن نداشتم. فقط به چشمانش نگاه می کردم و این سالهای خدمتم را مرور می کردم که در واقع هرچه داشتم برای حفظ همین امانت ها گذاشته بودم. حال باید تخلف دیگری را من جوابگو باشم.فکر کنم سکوتم را به معنی رضایت گرفت و صورت جلسه ای جدید را مقابل گذاشت تا امضا کنم.همه امضا کرده بودند و فقط مقابل نام منشی حوزه خالی بود.
دست و پایم شروع به لرزیدن کرد،فقط نگاهش می کردم ، تمام توانم را جمع کردم و گفتم چرا باید چیزی را که صحت ندارد را امضا کنم؟ ما معلمان تمام این سخت گیری ها را برای همان حفظ امانت می کنیم.دانش آموز باید تفاوت کار درست از نادرست را بداند و یاد بگیرد که کارها را در مسیر درستش انجام دهد.وگرنه از آن آینده که شما می گویید،خبری نیست.با این کار شما ،همه داوطلبان این حوزه می فهمند که هرکاری می توانند بکنند.نمی دانم اصرار شما برای این دانش آموز از کجا نشات می گیرد؟مگر او کیست؟
امضا نکردم و آنها هم دیگر چیزی نگفتند و رفتند.احساس بدی داشتم.به یاد خاطرات یکی از خلبانان نیروی هوایی افتادم که می گفت بعد از یک عملیات سنگین در آسمان عراق و با تعقیب و گریز های بسیار و انجام درست عملیات در راه بازگشت و در آسمان ایران مورد اصابت پدافندهوایی قرار گرفتم و مجبور به ایجکت شدم.احساس می کردم مرا هم زده اند و بدون چتر نجات در حال سقوط آزادی سهمگین هستم.
در زمان رفتن ،وقتی در مدرسه را قفل کردم، آقای مدیر را دیدم که به سمت من می آمد. تنها کسی که در این روز سخت مرا پناه داد ایشان بود. مرا دلداری داد و گفت کار شما کاملاً درست است. ولی حیف که سیستم چیز دیگری می خواهد.این حرفش را نفهمیدم، آنقدر خسته بودم که نای راه رفتن نداشتم. آقای مدیر رو به من کرد و گفت : ولش کن خودت را زیاد اذیت نکن.
با این عبارت « ولش کن» خیلی مشکل دارم. به آقای مدیر گفتم وقتی به اطرافم و به جامعه نگاه می کنم این ولش کن ها چنان افسار گسیخته شده اند که دیگر هیچ چیز سرجایش نیست. دانش آموزان که واقعاً دلم برایشان می سوزد، دوازده سال مدرسه می آیند در نهایت بعد از این همه مدت هیچ در چنته ندارند،چون ما معلم ها گفته ایم ولش کن.
حتی آنان که به قول معروف درس خوان هستند ،فقط غرق یک سری معلوماتی هستند که در زندگی روزمره هیچ سودی برایشان ندارد و ذهن و فکر گرانمایه شان که گوهری است بی بدیل را پر کرده اند از معلومات مجرد و نا زیبا، فقط برای امتحان و در نهایت کنکور، چون همه گفته اند ولش کن، لذت ادبیات را ول کن ،قواعد دستوری را بچسب که سوال از آن می آید، درک موضوع و فکر کردن و چشیدن طعم دلنشین حل مسئله را ول کن ، فرمول ها را فقط حفظ کن ، اخلاق را ول کن ،فقط بالای صفحه سوال بنویس دروغ چیست و در بخشی از کتاب زیر پاسخش خطی بکش و حفظ کن .
دانش آموز می گوید ول کن، اولیای دانش آموز می گوید ول کن، مدیر و معاون مدرسه می گویند ول کن، همکار و دوست می گوید ول کن، همه می گویند ول کن ، آقا جان این همه مشکالاتی که داریم از همین ساده گذشتن از کنار این مسائل است.باید کمی جدی بود و به این بچه ها کمک کرد.
آقای مدیر با لبخند ملیحی به پشت من زد و گفت اعصابت را خرد نکن و این قدر خودت را اذیت نکن ، ولش کن ....
مطلبی دیگر از این انتشارات
مادر
مطلبی دیگر از این انتشارات
سمنان
مطلبی دیگر از این انتشارات
هفته دفاع مقدس