دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
مجلس ختم
گرسنگی خیلی به من فشار می آورد، به همین خاطر از روی پله بلند شدم و وارد مغازه کوچک همان آقای قد بلند شدم. هرچه در مغازه اش گشتم تا خوراکی بیابم ،چیز خاصی ندیدم و فقط چشمم به دوبسته ماکارونی افتاد ،بیشتر قفسه ها فقط شوینده بود و شیشه فانوس و فتیله و روغن موتور! و ...
از خوردنی ناامید شدم و رو به همان آقای قد بلند کردم و گفتم ببخشید با مدیر مدرسه کار دارم اگر می شود نشانی اش را بگویید.ناگهان از جایش بلند شد و مرا از مغازه بیرون انداخت و در را بست و به راه افتاد. مانده بودم چکار کنم؟داشتم پیش خودم فکر می کردم که چه کار کرده ام که این مرد اینگونه رفتار می کند؟که ناگهان با صدایی به بلندای قامتش مرا خواند و گفت: بیا برویم.در بین راه هر وقت به او نگاه می کردم تا چیزی بگویم یا بپرسم ،چهره ی سرد و خشن ش مجبورم می کرد ساکت باشم.
شیب خیابان اصلی روستا که درست بر روی یال اصلی قرار داشت ، بسیار تند بود و دوطرفش هم خانه های گلی و پشت خانه ها هم دره ای بود سرسبز ، نوک درختان سپیدار که از دره سربرافراشته بودند از پشت خانه ها مشخص بود.بعد از گذر از یک سربالایی بسیار مخوف در دوراهی به سمت چپ رفت و من هم نفس نفس زنان به دنبالش در حرکت بودم.آنقدر سریع این شیب ها را بالا می رفت که همیشه چندمتری از او عقب تر بودم.
به مسجد روستا رسیدیم و او بدون هیچ توقفی وارد مسجد شد.آنقدر سریع رفت که مهلتی نیافتم تا بپرسم مسجد چرا؟من با مدیر مدرسه کار دارم.همان بیرون منتظر ماندم .پیش خودم فکر می کردم شاید اینجا کاری دارد و برمی گردد.بعد از چند دقیقه دوباره سرش را از در بیرون آورد و با تعجب به من گفت: تو که هنوز اینجایی، بیا تو
تا وارد مسجد شدم و جمعیت را دیدم دست و پایم را گم کردم.وقتی از در وارد شدم ناگهان همه حاضران در مسجد بلند شدند و صلوات بلندی هم فرستادند.این اتفاق چنان سریع رخ داد که همان جلوی در ورودی مسجد کاملاً خشکم زد.همه سلام می کردند و من فقط نگاه می کردم.قدرت تکلم را به کل از دست داده بودم.حتی قدرت حرکت هم نداشتم و همچون چوبی خشک شده، درست در وسط در ایستاده بودم و با چشمانی از حدقه درآمده فقط نگاه می کردم.
در همین حین از میان جمعیت راهرویی باز شد که در انتهای آن یک روحانی بود و مرد میانسالی که لبخند به لب به من اشاره می کرد که به کنارش بروم.پاهایم یارای حرکت نداشت،می خواستم گام بردارم ولی هرچه تلاش می کردم فرمان به پاهایم منتقل نمی شد، کاملاً مبهوت جمع شده بودم که ناگاه فشار بسیارزیادی که از پشت به من وارد شد مرا درون مسجد پرت کرد .تا آمدم به خودم بجنبم ضربه بعدی مرا به میان مردم رساند .فقط تنها کاری که توانستم بکنم این بود که در یک آن به پشت سرم نگاه کردم و همان آقای مغازه دار را با آن هیبت بزرگش،پشت سرم دیدم.
مرد میانسال دستم را گرفت و کنار خود نشاند.کاملاً از ظاهرم پی برده بود چه حالی دارم.همه صلوات فرستادند و نشستند و روحانی روضه خود را ادامه داد.هیچ چیزی را نمی شنیدم الی صدای تپش قلبم که داشت از سینه ام بیرون می زد.
نمی دانم که چه مدت گذشت که مرد میانسال مرا به اتاقک کوچکی در گوشه مسجد برد و در یک سینی غذا برای من آورد.به من گفت :تا حالا که چیزی نخورده ای،درست است وقتش گذشته ،بیا این ناهار را بخور تا کمی جان بگیری .راستش گرسنه ام بود ،چون صبح وقت نکرده بودم صبحانه بخورم و تا حالا هم که حدود ساعت سه و نیم بود با آن وضع عجیب و غریب در راه بود.
آرام آرام عضلات دست و پایم باز شد ولی کمی خجالت می کشیدم در مقابل این آقا چیزی بخورم ، چون فقط داشت نگاهم می کرد.بعد از کمی دست دست کردن ،فکر کنم خودش هم فهمید و به پشتم زد و گفت من می روم داخل مسجد،کاری دارم ولی برمی گردم.شما با خیال راحت غذایت را میل بفرما.
وقتی رفت من هم شروع کردم به خوردن غذا، آنقدر گرسنه بودم که نمی دانستم چه طور بخورم.لذیذ بودن غذا هم مزید بر علت شد و با عجله و شتاب هرچه تمام تر غذا را تناول کنم، و همین باعث شد همان چهار پنج قاشق اول ،غذا در گلویم گیر کرد و نفسم بند آمد. در سیینی هم خبری از آب نبود و از همه بدتر هیچ کس هم نبود.واقعاً داشتم خفه می شدم و همه چیز جلو چشمانم تیره و تار شده بود.
به زحمت اطراف را نگاه کردم وتنها چیزی که دیدم پارچی بود که در لبه پنجره قرار داشت. خودم را به زحمت به آن رساندم و بدون هیچ معطلی آن را سر کشیدم.گلویم باز شد ولی مزه ای بسیار بد احساس کردم.پیش خود گفتم معلوم نیست این پارچ چند قرن است که اینجا مانده که اینقدر آب درون آن بد مزه شده است.ولی باز خدا را شکر کردم که حداقل درونش آب بوده و چیز دیگر نبوده است.
بعد از خوردن غذا کمی جان گرفتم و شروع کردم به وارسی محیطی که در آن بودم. چیزی نگذشت که همان مرد میانسال با سلامی بلند وارد شد .کمی قوت گرفته بودم و همین باعث شده بود که زبانم باز شود و با آن مرد صحبت کوتاهی کردم و فهمیدم که مدیر مدرسه خود اوست و من وارد مجلس ختم یکی از بستگان او شده ام.صحبت با مدیر مرا آرام کرد و اوضاعم تا حدی به حالت اولیه بازگشت.
ولی این بار نوبت مدیر مدرسه شده بود که با بهت به من نگاه می کرد و می پرسید که حالا چه وقت آمدن است و تا شروع مدارس هنوز مانده است.وقتی جواب دادم آمده ام تا موقعیت روستا را بررسی کنم بر بهتش افزوده شد و فقط به من نگاه می کرد. فکر کنم بدجوری یکه خورده بود.منتظر بودم تا حرف همان آقای قد بلند مغازه دار را به من بگوید ولی او فقط سکوت کرد و لبخند می زد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
عقل
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقای رئیس
مطلبی دیگر از این انتشارات
داماد