جعفر جعفر

امتحانات نوبت اول تازه تمام شده بود.برای شروع کلاس ها در هوایی سرد و برفی آنچنان که باید و شاید انرژی ای نداشتم،هم ما و هم بچه ها دوست داشتیم چند روزی تعطیلات زمستانی داشته باشیم تا خستگی این چهار ماه را برطرف کنیم، ولی چه فایده که درست از فردای آخرین روز امتحانات باید کلاس ها را شروع می کردیم.به همراه مدیر و حسین و حمید در دفتر مدرسه کنار بخاری چکه ای نشسته بودیم ومثلاً داشتیم گرم می شدیم تا شاید یخ وجودمان آب شود.

صدای در آمد.لحظاتی بعد پسربچه ای حدوداً ده یازده ساله در را باز کرد و اجازه گرفت .حضور این پسربچه در مدرسه دخترانه برای چه بود؟در ابتدا زیاد به او توجه نکردیم .او هم رفت و خیلی مودبانه کنار میز آقای مدیر ایستاد.ساکت بود و وقتی آقای مدیر رو به او کرد تا خواسته اش را بگوید ،با لحنی کودکانه گفت اگر مزاحم هستم منتظر می مانم تا کارتان تمام شود .

آرام آرام همه ما حواسمان به سمت او رفت.خیلی شمرده و خوب حرف می زد .ابتدا از مدیر و معلمان با آن زبان شیرین کودکانه تشکر کرد ،آنقدر خوب تشکر کرد که همه ما به وجد آمدیم. می گفت من کلاس پنجم هستم و می دانم معلمانی که از شهر می آیند چقدر در اینجا سختی می کشند تا به ما درس بدهند، از خانه دور بودن خیلی سخت است.وقتی کنار پدر و مادرت نیستی ،خیلی سخت است.خانواده خیلی مهم است.

سپس در مورد درس خواهرش زینب که کلاس دوم راهنمایی بود با مدیر شروع به صحبت کرد.چون تنها پسر خانواده بود و پدرش هم فوت کرده بود، آمده بود به مدرسه خواهرش سر بزند و در مورد درس های خواهرش پرس و جو کند.ده دقیقه ای که داخل دفتر بود ما فقط چشم بودیم و گوش.شخصیت کاملاً شکل گرفته و منش بزرگ او همه ما را جذب خودش کرد.

خوشبختانه درس خواهرش خیلی خوب بود و جز رتبه های برتر کلاس بود، در ریاضی که مشکلی نداشت.من هم تا جایی که امکان داشت از خواهرش تعریف کردم،همان لبخند کودکانه اش خستگی این مدت را از من دور کرد و همان انرژی ای که لازم داشتم را به من داد تا نوبت جدید را شروع کنم.در جوابم گفت زحمات شماست که خواهرم درسش خوب است.حمید و حسین هم همچون من مورد لطف این مرد کوچک قرار گرفتند.

هنگام رفتن همه به پایش بلند شدیم و دست دادیم و چند قدمی همراهی اش کردیم.مگر می شد در برابر او نشست و او را بدرقه نکرد.درست مانند یک مرد رو به ما کرد و گفت: خواهش می کنم بفرمایید،شما بزرگتر هستید و من باید احترام شما را رعایت کنم.باز هم ببخشید که وقتتان را گرفتم.شما ها علاوه بر اینکه بزرگتر از من هستید معلم هم هستید .خواهش می کنم بفرمایید بنشینید.

بعد از رفتنش همه در فکر فرو رفتیم ،هیچ کس چیزی نمی گفت و واقعاً مبهوت رفتار این بچه شده بودیم.خیلی خیلی بزرگ تر از سنش بود و حتی خیلی بهتر از ما مبادی آداب بود.واقعاً به پدر و مادر این بچه باید جایزه داد برای تربیت اینگونه.زنگ اول خوشبختانه کلاس دوم را داشتم.بعد از حضور و غیاب رو به زینب کردم و گفتم برادرت آمده بود خبر درس شما را بگیرد.بعد کلی از برادرش تعریف کردم.

آخرین فرزند و تنها پسر خانواده بود. مادرش در زمانی که او را باردار بود همراه پدرش در یک تصادف رانندگی به کما رفته بود .پدر دارفانی را وداع گفته بود و مادر با سختی بسیار زنده ماند و تنها پسرش را با مشقت بسیار به دنیا آورده بود. به یاد پدرش نام او را جعفر گذاشتند.به همین خاطر به جعفر جعفر (جعفر پسر جعفر) معروف شد.

جعفر جعفر سه سال راهنمایی یکی از بهترین دانش آموزانم بود.درسش در حد متوسط بود و لی ذهنی زیبا داشت.سوالات عجیب و غریبش همیشه معروف بود.یک بار از حمید پرسیده بود :آیا آب رسانای برق است؟حمید جواب داده بود :بله. سپس گفته بود:بهتر نیست برای انتقال برق از دریا استفاده کنیم.یعنی یک سر سیم برق را این طرف دریا بگذاریم و از طرف دیگر با سیم ،برق بگیریم؟!!

در ریاضی ،محاسباتش زیاد خوب نبود ولی در هندسه رقیبی نداشت،آنقدر عالی می دید و تحلیل می کرد که من فقط متعجب نظاره گر بودم.واقعاٌ بچه هایی که هندسه شان خوب است ،جور دیگری هستند، اطرافشان را به دیدی متفاوت می نگرند.اولین باری که تصمیم گرفتم یک درس را به عنوان کنفرانس به دانش آموزان بسپارم،اولین داوطلب او بود و آنقدر زیبا و عالی مبحث زاویه را در هندسه اول راهنمایی تدریس کرد که به او قبطه خوردم.ای کاش امکاناتش بود که تدریسش را ثبت کنم.

بعد از سه سال راهنمایی خبر زیادی از او نداشتم.فقط یکی دوبار در همین اواخر به مدرسه آمده بود تا خبری از معلمهای دوران مدرسه اش بگیرد. جوان رعنایی شده بود و همچنان مانند همان کودکی اش مودب و با اخلاق.آخرین باری که آمده بود مدرسه می گفت من مدیون شما ها هستم. اصلاً همه مدیون معلم ها هستند که خیلی چیزها به ما یاد دادند.همین معرفت این یک دانش آموز برای من انرژی ای بود برای تمام سالهای تدریسم.

خواهرش زینب تهران در دانشگاه قبول شد و برای ادامه تحصیل به انجا رفت.بسیار خوشحال بودیم که یکی از دانش آموزان دختر از این منطقه با تمام این محرومیت ها توانسته بود در دانشگاهی بسیار خود قبول شود.بعد از مدتی هم جعفر به تهران رفت و همانجا به سربازی رفت ودر شرکتی مشغول کار شد.خیلی دوست داشتم او هم ادامه تحصیل بدهد ، واقعاً جامعه ما به چنین افرادی نیاز دارد.ولی ...

زندگی چه پایین و بالاهایی دارد.این زندگی هیچ چیزش بر استانداردی استوار نیست. به سختی باید به دست آوری و به راحتی از دست می دهی.جعفر جعفر در تهران ،دار فانی را وداع گفت ، شب را به امید صبح خوابید ولی هیچگاه صبح را ندید.مرگ او از چندین سال پیش که در بطن مادرش بود به این زمان موکول شده بود.چقدر سخت به این دنیا آمد، چقدر سخت بدون پدر زیست و چقدر راحت رفت.

آمدن و رفتن دست ما نیست ولی بودن و از آن مهمتر چگونه بودن دست ماست.جعفر جعفر در اوج سختی آمد و در کوران سختی ها زیست .ولی در میان این همه چیزهایی که از اراده او خارج بود حداقل چگونه زیستن را خودش انتخاب کرد.مهربانی و معرفت و ادب کاملاً انتخابی است ،این مردان بزرگ هستند که در اوج ناملایمات اینگونه اخلاق را برای زیستن انتخاب می کنند.

هیچگاه نگاه زیبا و کلام پر از ادب و محبتش را از خاطر نخواهم برد.

خدایش بیامرزاد.

معلم روستا