رودخانه

هوا سرد ولی کاملاً صاف بود،هیچ ابری حتی در دوردست ها هم مشاهده نمی شد.در مسیر وامنان به کاشیدار بودم و بسیار امید داشتم که ماشین گیر بیاورم و حداقل این هفته چندساعتی بیشتر در خانه و کنار خانواده باشم.وقتی به کنار درخت سنجد کنار مسیر میان بر رسیدم و نگاهی به افق غرب انداختم خوشبختانه خبری از ابرها نبود ،چندین بار همینجا دور بودن مسافت ابرها مرا گول زده بود و تا رسیدن به کاشیدار زیر باران یا برفشان گیر افتاده بودم.

وقتی به روی پل رسیدم، منظره دره بسیار زیبا بود ، کمی توقف کردم و به اطراف نگاه می کردم و از اینهمه زیبایی که در وضوحی بسیار بالا قابل مشاهده بود لذت می بردم.برف های سپید بر روی کوه ها و تپه ها خودنمایی می کردند.در همان حالت وقتی به سمت غرب چرخیدم و با چشمانم رودخانه را دنبال کردم،ناگاه فکر عجیبی به ذهنم خطور کرد، ساعت را نگاه کردم، 12:30 بود و هوا هم حدود ساعت 17:30 تاریک می شد، یعنی حداقل پنج ساعت وقت دارم و می توانم مسیر رودخانه را پیاده بروم تا به غُزنوی برسم.

البته محاسبه هم کردم، انسان به طور متوسط در هر ساعت حدود پنج کیلومتر می تواند راه برود.در این پنج ساعت می توانم حدود بیست و پنج کیلومتر راه بروم و به نظرم فاصله اینجا تا پل غُزنوی که در جاده اصلی بود کمتر از این اندازه است.پس می شد این کار را انجام داد. عزمم را جزم کردم و به زیر پل رفتم و حاشیه سمت راست رودخانه را در پیش گرفتم.همیشه رفتن و دیدن مکانهایی را که ندیده ام را دوست دارم.

شاید این کار من کمی خطرناک به نظر بیاید ولی به یاد دارم که آقا نعمت تعریف کرده بود که در زمان قدیم مسیر رفت و آمد مردم از همین رودخانه بوده است. در آن زمان خبری از جاده نبود و مردم با اسب و استر و بعدها با تراکتور از این مسیر تا غُزنوی می رفتند.پس این مسیر نباید زیاد سخت و دشوار باشد، روزگاری راهی بوده برای عبور و مرور روستاییان این منطقه.فقط امیدوار بودم برف و یخ مرا دچار مشکل نکند.

در ابتدا مسیر، رودخانه بسیار آرام و متین در حرکت بود.منطقه هموار بود و در کنار این آب روان احساس آرامش می کردم، صدای دلپذیر آب گوشهایم را نوازش می داد و مناظر بدیع و دلفریب اطراف چشمانم را نوازش می داد.سپیدی برف ها با قهوه ای خاکی که برفش آب شده بود در کنار سنگ های گونه گون بستر رودخانه ، تنوع رنگی بسیار زیبایی خلق کرده بود.

کمی که پیش رفتم نسیم ملایمی که می وزید شدت بیشتری پیدا کرد و شروع به توفیدن کرد و سرمای هوا چند برابر شد، آفتاب هم هر چه در توان داشت می تابید ولی گرمایش آنچنان نبود، البته من مجهز بودم و کلاه کاپشن را بر سر نهادم و بندش را محکم کردم وبه مسیرم ادامه دادم.خوشبختانه بعد از چند پیچ و خم ،رودخانه وارد دره ای باریک شد که تپه های اطراف ،راه را بر توفیدن این باد تا حدی سد می کرد.وقتی وارد این قسمت شدم کلاه را برداشتم و همچنان از دیدن مناظر لذت می بردم.

چندقدمی جلوتر نرفته بودم که با مشکلی مواجه شدم، حاشیه سمت راست دیگر محلی برای گذر نداشت و دیواره ای خاکی در آنجا بود، می بایست به طرف دیگر رودخانه می رفتم.یافتن جایی که بتوان از این رودخانه عبور کرد کمی سخت بود، البته آب چندانی نداشت ولی خیس شدن در این هوای سرد وسط زمستان اصلاً خوب نبود.فقط رودخانه را نگاه می کردم تا سنگی بیابم و از روی آن عبور کنم.البته یخ زدگی اطراف رودخانه کار را برایم سخت کرده بود.خوشبختانه جستجویم نتیجه داد و با حرکتی محیرالعقول از رودخانه گذر کردم.

این طرف هم حال هوایی خاص خود را داشت.آرام آرام دیواره های اطراف رودخانه بلندتر می شد و حالت دالانی پر پیچ و خم به خود می گرفت.کمی مخوف به نظر می آمد ولی آفتاب بالای سر همه چیز را روشن و واضح می ساخت . ترکیب سایه روشن ها بر روی رودخانه و انعکاس آب جاری بر روی یخ ها و برف های اطراف مرا به یاد کاغذهای ابر و باد انداخت. مناظر نوری زیبایی خلق شده بود.

کمی جلوتر باز هم مسیر مسدود بود ، باز هم برخوردم به دیواره ای این بار تقریباً صخره ای،باز می بایست به طرف دیگر می رفتم و باز هم جستجو برای یافتن راهی برای گذر به آن طرف رودخانه، این بار کار دشوار تر شده بود، به خاطر باریک شدن مسیر رودخانه هم شدت جریان وهم عمق آب بیشتر شده بود و هیچ سنگی هم برای عبور نبود. می بایست می پریدم.باریک ترین مکان را پیدا کردم و دورخیز جانانه ای کردم وبا پرشی واقعاً اعجاب آور به طرف دیگر رفتم.خودم هم از این پرش متعجب بودم.

در ادامه کار حرکت دشوار شد، مجبور شدم مسیر را به سمت بستر رودخانه و جاهایی که فعلاً آب نداشت ببرم، راه رفتن در سنگلاخ و آن هم یخ بسته چقدر سخت است.تمام حواسم به مقابلم بود تا اولاً خیس نشوم و ثانیاً پایم روی سنگ ها لیز نخورد که مصدوم شدن در اینجا یعنی مکافات و بدبختی.سرعت حرکتم نیز بسیار کم شده بود و همین کمی نگرانم کرد که مبادا هوا تاریک شود و من هنوز در این مسیر باشم.

همین موجب شد کمی بترسم و سعی کنم سرعتم بیشتر شود، مسافتی چندانی نرفته بودم که باز در پیچی رودخانه مسیرم را سد کرد، این بار دیگر عصبانی شدم و سر رودخانه داد زدم که مگر نمی توانی یک راست و آرام راه بروی؟ اینقدر بالا و پایین و چپ و راست رفتن برای چیست؟خوب راهت را مستقیم بگیر و برو و مرا اینقدر اذیت نکن.بابا جان من اینجایی نیستم ، کمی مراعات مرا کن ، کمی غریب نواز باش.

اصلا توجهی نکرد و تازه مسیر را هم سخت تر کرد،نه جایی بود رد شوم و نه محلی که بپرم، مستاصل مانده بودم چه کنم؟زمان هم که مثل برق در حال گذر بود.چاره ای نداشتم می بایست به آب می زدم، در آوردن کفش در این مسیر سنگلاخ و یخ بسته ممکن نبود، به زحمت پاچه های شلوار را چند تایی تا زدم و با عصبانیت وارد آب شدم. قیافه اش نشان نمی داد چنین شدتی داشته باشد، واقعاً راه رفتن در آب سرد و باشدتی زیاد بسیار سخت و طاقت فرسا بود.

کفش هایم و همچنین جورابهایم کاملاً خیس شده بودند.وقتی راه می رفتم آب می پاشید و حتی بخش هایی از شلوارم هم خیس شده بود، اوضاع بسیار دهشتناک بود. فقط غر می زدم و هرچه بر زبانم جاری می شد نثار رودخانه می کردم.آخر رودخانه اینقدر بی فکر، مسیر را بلد نیستی چرا خودت را به چپ و راست می زنی؟ نشانی را بپرس و مسیر درست را انتخاب کن.خدا را شکر زیاد آب نداری وگرنه چه کار می خواستی کنی؟

مسافتی را در این شرایط وحشتناک طی کردم که خوشبختانه در آن طرف رودخانه کمی مسیر برای رفتن باز شد، خوشحال به آن سمت حرکت کردم ، ولی انگار این رودخانه با من چپ افتاده بود، ناگاه پایم پایین رفت و عمق رودخانه چند برابر شد، طوری که کاملاً تا بالای زانو و نزدیک کمر وارد آب شدم. سرما و خیس شدن مرا وادار به داد و بیداد ی جانانه کرد، رو به رودخانه کردم و گفتم: آخر کار خودت را کردی، این بود مهمان نوازی ، آخر سر تامرا غرق در خودت نکنی دست از سرم برنمی داری.

فکر کنم دلش به حالم سوخت ،چون تا مدتها کاری به کارم نداشت .فقط مشکلی که داشتم سرما شدید و خیس بودن شلوار بود، پاهایم در حال کرخت شدن بودند ، پیش خودم فکر کردم که باید تند تر راه بروم تا خون بیشتری در پاهایم جریان پیدا کند.با این کار هم زمان را خواهم داشت و هم پاهایم را گرم خواهم کرد. با حالتی تقریباً نیمه دو به حرکت ادامه دادم.از دور ساختمانهایی را دیدم، ابتدا خوشحال شدم که به غُزنوی رسیده ام ولی وقتی نزدیک شدم دیدم سنگ شکن است و تعطیل هم هست.

از آنجا به بعد حداقل خیالم راحت بود که اگر هوا تاریک هم شود حداقل جاده ای است و این جاده مطمعناً به غُزنوی ختم خواهد شد. شلوار را که تا زده بودم باز کردم و مسیر جاده را در پیش گرفتم، آفتاب رفته بود و سایه کوه هایی که در این منطقه بسیار جوان بودند همه جا را فراگرفته بود. آنقدر نوک تیز و بلند بودند که کمی ترسناک به نظر می آمدند، فقط خدا خدا می کردم که تا تاریک شدن هوا به غُزنوی برسم.به نظرم این کوه ها با شکل های عجیبشان مترصد تاریکی بودند تا بلایی سر من نگونبخت درآورند. در این اوضاع دهشتناک آرام آرام احساس کردم که نمی توانم راه بروم.پاهایم در درون شلوار گیر می کرد و نمی گذاشت گام بردارم.نمی دانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است.

شلوار همانند چوب خشکی شده بود که به هیچ عنوان انعطاف نداشت.و همین راه رفتن را سخت کرده بود، به یاد لباسهای یخ زده روی بند خانه وامنان افتادم . شلوار من هم در حال یخ زدن بود و این هم بر انبوهی از نگرانی هایم افزوده شد.وقتی پل غزنوی را از دور دیدم نفس راحتی کشیدم و کلی خودم را ملامت کردم که این چه کار احمقانه ای بود که انجام دادم.

وقتی کنار پل و مقابل پاسگاه منتظر ماشین بودم تازه دیدم که این شاخه رودخانه درست در کنار پل به رودخانه اصلی می پیوندد .محل طلاقی درست چند متر آن طرف تر از پل بود. حدود نیم ساعتی در سرمایی جانکاه با شلواری یخ زده و کفشی خیس منتظر ماندم تا در تاریکی هوا دو تا چراغ ، چراغ دلم را روشن کرد.بونکری بود با بار سیمان شاهرود. وقتی توقف کرد انگار دنیا را به من داده بودند.ولی وقتی سوار شدم و روی صندلی نشستم شلوارم درست در همان محل تا شدن زانوان شکست . صدای این شکستن را حتی آقای راننده هم شنید .وقتی کل ماجرا را برایش تعریف کردم اول دلش برایم سوخت، ولی بعد تا خود آزادشهر مرا مورد ملامت شدید قرار داد که این چه کار ی بود انجام دادی و من هم با شلواری شکسته یا پاره ،نمی دانم کدام واژه را برایش به کار برم، هیچ جوابی برایش نداشتم.

معلم روستا