شهردار

حسین اعصابش کاملاً به هم ریخته بود ، می گفتم این وضع خانه و اتاق نمی شود .اینقدر به هم ریخته و کثیف!! درست است که ما چهار تا جوان مجرد هستیم و صبح تا شب دو شیفت مدرسه ایم ولی این دلیل نمی شود که اینقدر اوضاع اتاقمان بد باشد.البته به نظر من آن طور هم که می گفت بد نبود، اتاق کمی به هم ریخته بود، ولی کثیف نبود .حسین خیلی سخت گیرانه نگاه می کرد،این مقدار بی نظمی با توجه به مشغله کاری ما طبیعی بود.

بی توجه به حرف های حسین ،من و حمید و آن یکی حسین فقط دراز کشیده بودیم و منتظر جوش آمدن آب کتری بودیم، بعد از دو شیفت کلاس در این هوای سرد ،چای داغ علاوه بر گرما بخشی ، همانند مرهمی است بر زخم هایی که حرف های حسین به ما زد ،آنچنان می گفت انگار کل اتاق پر زباله است.چندتا ظرف کثیف که این همه داد و قال ندارد. صبح اول وقت آنها را می شوییم.

حسین رفت و از روی طاقچه برگه و خودکاری آورد و نشست بین ما و شروع کرد به کشیدن جدول ،کارش که تمام شد برگه را پشت در اتاق چسباند.حس کنجکاوی هر سه ما به شدت تحریک شد و همزمان بلند شدیم تا ببینیم حسین چه نوشته است.

جدول شهرداران اتاق : شنبه حسین1 ، یکشنبه حمید ، دوشنبه من ، سه شنبه حسین2

با خنده ای به حسین گفتم پس چهارشنبه کی شهردار است؟ خیلی جدی گفت چهارشنبه شهردار نداریم، همه از همان مدرسه می رویم خانه ،گفتم اگر ماشین گیر نیامد و برگشتیم چه؟ گفت آن روز را بی شهردار می گذرانیم. گفتم نشد دیگر، قانون باید جامع و کامل باشد، یا همه روز ها یا هیچ روز ،وقتی بچه ها قیافه حق به جانب مرا دیدند همه زدند زیر خنده، حتی خود حسین.

فکر حسین خوب بود ،شاید به این بهانه کمی اتاق مرتب می شد و از این اوضاع متوسط به شرایط بهتر بدل می شد. قرار شد از همین فردا شروع کردیم و از بخت بد من ،فردا دوشنبه بود. خدا را شکر صبحانه در لیست غذایی ما نبود، زیرا همیشه در زنگ تفریح اول ،صبحانه در دفتر مدرسه سرو می شد.ناهار هم در حد نیمرو یا املت یا تمام رو و به طور کلی منویی مشتمل از مشتقات تخم مرغ بود که به سرعت آماده می شد.

ولی شام خیلی مفصل تر بود، من قرار گذاشتم که روزهایی که من شهردار هستم ماکارونی باشد چون خوب بلد بودم درست کنم.اولین شام شهرداری من هم صرف شد و رسیدم به بخش سخت آن یعنی شستن ظرف ها آن هم در حیاط که پر از برف بود.وقتی زیر شیر آب دستانم در حال منجمد شدن بود خودم را دلداری می دادم که فردا نوبت حسین است و این کار رفت تا دوشنبه هفته بعد.

سه شنبه که نوبت خود حسین بود همه کارها با نظم و ترتیب خاصی انجام شد. ولی وقتی به شنبه رسیدیم و نوبت آن یکی حسین شد بعد از شام که آنهم باز یکی از مشتقات تخم مرغ بود ،فقط ظرف ها را گوشه ای جمع کرد و در طرف دیگر دراز کشید. حسین اعتراض کرد ولی فقط با یک جمله مواجه شد، فردا صبح آنها را می شویم. هرچه اصرار کرد و قوانین را برایش خواند هیچ حرکتی از حسین دوم مشاهده نگردید و او همچنان دراز کشیده بود.

یکشنبه که نوبت حمید بود همه بخشها انجام شد ولی باز هم ظرف های آن یکی حسین کثیف مانده بود ،هرچه هم می گفتیم زیر بار نمی رفت.در روز شهرداری من همه ظرف ها را شستم و اتاق را هم جارو کردم و همه چیز کامل مرتب شد .و همین تحسین بچه ها را برانگیخت، پیش خودم فکر کردم اگر کارم را خوب انجام دهم بقیه هم کارشان را خوب انجام می دهند و اتاق همیشه تمیز و مرتب می شود.

چند هفته ای به همین منوال گذشت ولی اتفاقی که می افتاد این بود که همیشه جارو کردن به روز من می افتاد و همچنین یک عالمه از ظرف های روز قبل را هم من باید می شستم. دیگر شروع به اعتراض کردم مخصوصاً به آن یکی حسین که اصلاً تن به کار نمی داد و همیشه در گوشه ای از اتاق قد بلندش را کاملاً به صورت افقی روز زمین قرار می داد . ولی در جوابم لبخندی می زد و می گفت واقعاً شهردار لایقی هستی و کارت بسیار خوب است.

یکی از دوشنبه ها که نوبت من بود در مدرسه بالا کاری پیش آمد و مجبور بودم دیرتر به خانه بروم، حسین را مامور کردم که ناهار را آماده کند تا بچه های اتاق بی غذا نمانند. وقتی به خانه رسیدم سفره وسط اتاق پهن بود و همه غذا ها و نان ها هم خورده شده بود و هیچ کسی هم نبود.خیلی ناراحت شدم .گوشه اتاق ایستادم و فقط نظاره گر این منظره زشت بودم.در دل به آنها می گفتم اگر چیزی برای من نگاه نداشته اید ،حداقل سفره را جمع می کردید!

وقتی به مدرسه پایین رسیدم ،اصلاً تحویلشان نگرفتم حتی سلام هم نکردم و در گوشه ای از دفتر ساکت نشستم. واقعاً عصبانی بودم. در زنگ تفریح اول رفتم از انبار مدرسه یک عدد کیک کام(تغذیه مدارس) گرفتم و در مقابلشان بدون تعارف به آنها شروع کردم به خوردن.چای را خوردم و تازه یکی دیگر هم برای خودم ریختم ،اصلاً به آنها توجه نمی کردم و کار خودم را انجام می دادم. وقتی هم زنگ خورد باز هم با بی محلی از مقابلشان گذشتم و به کلاس رفتم.

زنگ تفریح بعدی مدیر که فهمیده بود اتفاقی افتاده سر صحبت را باز کرد که آقا امروز با ما سرسنگینی ، ما را تحویل نمی گیری . مگر چه شده است؟آقا با ما این گونه رفتار نکن.بعد این بیت را برایم خواند: «با ما به از آن باش که با خلق جهانی»

تا آمدم جواب بدهم ،آن یکی حسین گفت: چیزی نیست آقای مدیر ، این آقای محترم امروز شهردار شده ما رو تحویل نمی گیره ، خودشو بدجوری گرفته، انگار شهردار پاریس شده که این قدر فخر می فروشه، حمید هم نه گذاشت و نه برداشت ،رو به من کرد و گفت مسئول بودن فروتنی می خواهد، باید بیشتر به فکر خدمت باشی تا نخوت، خدا را شکر فرماندار یا استاندار نشدی ، وگرنه خدا را هم بنده نبودی.

اصلاً مجالی به من نمی دادند تا چیزی بگویم ، آقای مدیر هم که متخصص جوگیری بود ، همراه آنها تا جایی که جا داشت به من متلک انداخت، هر سه در اوج بودند و داشتند هرچه تیر در ترکش شان بود را به سوی من شلیک می کردند ،که ناگاه حمید شروع کرد به خندیدن و ریسه رفتن و همین باعث شد این خنده به همه ما سرایت کند.

همین خنده باعث شد تا حدی خشم من هم فرونشیند ، خنده ها که تمام شد رو به آنها کردم و گفتم چرا سفره را پاک نکردید ؟ هر دو گفتند خوب تو شهردار بودی! گفتم چرا چیزی برای من نگاه نداشتید؟باز هم هر دو گفتند تو شهردار بودی! کمی اخم کردم و گفتم کجا دنیا شهردارها باید گرسنه بمانند؟ حمید گفت حالا فهمیدم این بی محلی های تو برای چیست، گرسنه ای ! آدم گرسنه هم دین و ایمان ندارد.تا خواستم بگویم که اینطور نیست و هرکسی باید مسئولیت خودش را بداند که زنگ کلاس خورد و آنها سریع رفتند به کلاس!

وقتی داشتیم به کلاس می رفتیم رو به آنها کردم وگفتم الحق و الانصاف بیایید همه شهردار خوبی باشیم ،به وظایفتان درست عمل کنید ،آنها هم با سر تایید کردند و گفتند فقط به شرطی که وقتی شهردار شدی ما را تحویل بگیری !

یکی از همین دوستان سالهاست عضو شورای شهر است و انصافاً هر وقت ما را می بیند خوب و عالی ما را تحویل می گیرد.

معلم روستا