دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
شیر
شب خواب بدی دیده بودم و اصلاً حالم خوب نبود، نگران بودم و دلشوره عجیبی در من بود،صبح وقتی بیدار شدم اصلاً دل و دماغ مدرسه رفتن نداشتم.وقتی به حیاط رفتم،دیدم دیشب برف سنگینی آمده و تقریباً تا زانو برف روی زمین نشسته است.این مقدار برف کمی آن حال بد را از من دور کرد ولی در اعماق وجودم همچنان بلوایی بر پا بود.
به همراه حمید و حسین به سمت مدرسه به راه افتادیم.وقتی کنار جوشکاری حاج رمضان رسیدیم، فوج فوج بچه ها بودند که داشتند از طرف مدرسه به سمت داخل آبادی برمی گشتند. وقتی جویا شدیم فهمیدیم به خاطر برف سنگین تمامی مدارس تعطیل شده است. این مقدار برف در اینجا چیز عجیبی نبود و از این شرایط بدتر هم داشتیم که کلاس و مدرسه برقرار بوده.حمید با لبخندی گفت حتماً آزادشهر سه چهار سانتی متری برف آمده که دستور داده اند همه جا را تعطیل کنند.
همان ابتدای کوچه مدرسه از بچه ها جدا شدم و به سمت مخابرات که اوایل روستا بود به راه افتادم تا تماسی با خانه بگیرم و این نگرانی را برطرف کنم.برف آنقدر زیاد بود که راه رفتن را مشکل می کرد.تا مخابرات مسافت چندانی نبود، ولی نمی دانم چرا احساس می کردم هرچه می روم به مخابرات نمی رسم. و همین نگرانی ام را افزون می کرد.
خوشبختانه مخابرات باز بود.خبری از کابین نبود و با همان یک عدد تلفن روی پیشخوان باید تماس می گرفتم. وقتی با مادرم صحبت می کردم از لرزش صدایش نگرانی خاصی را فهمیدم، هر چه پرسیدم چیزی نمی گفت، اصرار های زیاد من باعث شد در نهایت همه چیز را برایم تعریف کند.پدر به خاطر مشکلی که قلبش پیدا کرده بود در درمانگاه نزدیک خانه بستری بود.اصلاً باورم نمی شد برای پدرم چنین اتفاقی افتاده باشد. او کوهنورد بود وهمیشه مراقب سلامتی اش بود.
حالا کاملاً دلیل آن شور زدن دلم را فهمیدم ، اصلاً نمی توانستم بمانم و باید می رفتم، پدر به کمک من که تنها پسرش هستم نیاز مبرم دارد. با خودم فکر کردم حداقل بچه ها را با خبر کنم ،به همین خاطر به مدرسه برگشتم. وقتی موضوع را به آنها گفتم همه مانع شدند، حتی آقای مدیر به من گفت که حداقل تا باز شدن جاده صبر کنم. ولی من اصلاً آرام و قرار نداشتم و تصمیمم را گرفته بودم. می بایست هرطور شده به گرگان بروم.
مسیر جاده را در پیش گرفتم و به راه افتادم. اوایل پاهایم داشت یخ می زد ولی وقتی مدتی گذشت فکر کنم جریان خون در پاهایم شدیدتر شد و پاهایم شروع کردند به گرم شدن. وقتی به کاشیدار رسیدم، آبادی در سکوتی سنگین غرق بود. تا مقابل کلبه کل ممد هیچ موجود زنده ای ندیدم، هیچ ردی هم در مسیر دیده نمی شد. انگار سالهاست که از اینجا هیچ کس عبور نکرده است. این سکوت و این برف واقعاً هر دو خیلی سنگین بودند.
کنار کلبه کل ممد ایستادم و کمی فکر کردم، تا ابتدای جاده اصلی حدود بیست کیلومتر بود. پیش خودم محاسبه کردم که اگر در این برف سنگین متوسط در هر ساعت چهار کیلومتر راه بروم ،حدود پنج ساعتی طول خواهد کشید که به ابتدای جاده اصلی برسم. حالا هم ساعت 9 صبح است. انشالله دو بعدازظهر تیل آباد خواهم بود.
با توکل به خدا شروع به حرکت کردم. هوا صاف بود، ولی گاهی باد سردی می وزید که تا مغز استخوانم نفوذ می کرد. چند پیچ اول جاده را پشت سر گذاشتم و به ابتدای سینه کش جاده رسیدم. واقعاً در این برف راه رفتن در سربالایی بسیار سخت است. مقدار برف و مسیر باقی مانده تا تیل آباد و از همه بدتر وضعیت پدر ذهنم را بسیار مشوش کرده بود. به همین خاطر ذهنم مجالی برای پردازش صحنه های زیبای برفی و زمستانی نداشت.
دو ساعتی بود که در راه بود و آرام آرام خستگی سراغم آمد. برف زیاد بود و راه رفتن را مشکل می کرد. حتی بعضی از جاها که بادگیر بود تا ران هم وارد برف می شدم.این وزن زیاد اینجا هم مشکل ساز بود و مرا بیشتر در برف ها فرو می برد. ولی دلم را خوش کرده بود که هوا صاف است و می شود آرام تر هم رفت، به هفت چنار رسیدم و وارد دره شدم. اینجا حداقل باد کمتر بود ولی هنوز هیچ خبری از ماشین یا بلدوزر راهداری نبود. با عبور از شیب های تند گردنه به ابتدای دشتی رسیدم که انتهای آن تیل آباد بود.
به خاطر وسعت دید و همچنین نزدیک شدن به تیل آباد، نگرانی ام کم شد و تا حدی چشمانم شروع کرد به بهره بردن از مناظر زیبای زمستانی، هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که ناگهان از سمت شمال هجوم ابرهای سیاه را دیدم. نگرانی و اضطراب به من برگشت و سرعتم را بیشتر کردم ،ولی سرعت آنها خیلی بیشتر بود و به من رسیدند، اول باد تندی بلند شد که کاملاً از مقابلم می وزید و برف ها را مانند سوزن به صورتم فرو می کرد. چند دقیقه ای نگذشت که دانه های سپید برف رقص کنان شروع به نزول کردند و من فقط با چشمی مضطرب نظاره گر آنها بودم.
هر چقدر جلوتر می رفتم وضعیت بحرانی تر می شد. باد هم به این برف اضافه شد و کولاکی به پا شد. آن دید وسیع و گسترده در چند دقیقه بدل شد به چند متر مقابل پایم. سرعت سیری که داشتم بسیار کم شد. واقعاً عاجز و درمانده شده بودم. گونه هایم داشت یخ می زد. هرچند گاهی سیلی هایی به صورتم می زدم تا هم کمی سرحال شوم و همچنین صورتم یخ نزند. در این چند کیلومتر آخر اصلاً وضعیت مساعد نبود.
نمی دانم چقدر در این وضعیت راه رفته بودم که در اوج ناامیدی مقابلم ماشینی را متوقف دیدم. در این اوضاع دیدن یک ماشین حتی از روبه رو هم برایم حکم ناجی را داشت. حداقل دیگر تنها نبودم. وقتی به ماشین رسیدم، وانت نیسان آبی رنگ حمل شیر بود که در برف سنگین گیر کرده بود. در تعجب بودم از تیل آباد را تا اینجا چگونه آمده بود. وقتی به کنار ماشین رسیدم آقای راننده در پشت وانت مشغول بیرون آوردن بیل بود. وقتی مرا در آن شرایط دید فقط با بهت به من نگاه می کرد.
او را شناختم، بسیار در روستا دیده بودمش، جوانی بود به نام حمید که بعدها راننده سرویس مینی بوس معلمان شد. در روستا به حمید کلب غلام معروف بود. او هم مرا شناخت و با همان حالت بهت پرسید، آقای دبیر اینجا در این اوضاع چه می کنی؟ گفتم کار واجبی پیش آمده و باید به گرگان بروم. کمی تامل کرد و دیگر چیزی نگفت، فکر کنم او هم با دیدن من خوشحال شد، چون او هم دیگر در این شرایط تنها نبود.
ولی بعد از این خوشحالی اندک تازه رسیدیم به این مسئله که این ماشین در این جاده باریک خاکی و این حجم سنگین برف چطور دور بزند؟ آقا حمید با بیل شروع کرد به خالی کردن زیر چرخ ها و جلوی ماشین ، بعد هم من این کار را انجام دادم. به نوبت برف ها را کنار زدیم تا مجالی برای حرکت ماشین ایجاد کنیم. انصافاً آقا حمید دست فرمانش عالی بود، در آن اوضاع با سه چهار بار جا به جا کردن ماشین دور زد و در مسیر بازگشت قرار گرفت.
وقتی سوار شدیم و به سمت تیل آباد به راه افتادیم ،سریع از او خواستم تا بخاری ماشین را روشن کند، واقعاً هوا سرد بود، فکر کنم دما ده درجه ای زیر صفر بود. که با لبخند ملیحش فهمیدم خبری از بخاری نیست. یک عدد گاز پیک نیک را از پشت آورد و روشن کرد و گذاشت زیر پاهای من و گفت با این خوب گرم می شوی. در آن موقعیت و آن شرایط من هم فقط لبخند زدم و با تمام وجود حواسم بود تا نسوزم، کاری بس خطرناک بود ولی چاره ای هم نبود.
جاده بسیار لغزنده بود و ماشین هر از چندگاهی به سمتی سر می خورد.باز هم این دست فرمان خوب آقا حمید بود که ماشین کمی کرنش می کرد. جالب بود ماشین به هر سمتی سر می خورد او هم فرمان را به همان سمت می برد و بعد از چند ثانیه با گردش آرام فرمان به جهت مخالف، ماشین را به مسیر اولیه برمی گرداند. در هر صورت به سختی با کلی سلام و صلوات به تیل آباد رسیدیم. جاده اصلی هم برف داشت ولی مشخص بود که ماشین های راهداری حداقل یک بار هم که شده از آنجا گذشته اند. آقا حمید رو به من کرد گفت اینجا که ماشین گیر نمی آوری. من چند جا در مسیر کار دارم با من همراه باش تا با هم به آزادشهر برویم. در آن اوضاع چاره ای جز قبول کردن نداشتم.
چند جای آقا حمید، چندین جا شد و از تیل آباد تا آزادشهر حدود دو ساعت طول کشید.باز دستش درد نکند که مرا از آن اوضاع بحرانی نجات داد. حتی اگر غروب هم به آزادشهر می رسید باز من سپاسگزارش بودم که مرا از آن مهلکه نجات داده بود. وقتی به آزادشهر رسیدیم اصلاً توقفی نکرد و از همان مسیر کمربندی به سمت گرگان ادامه مسیر داد.
خوشحال که این بار هم تا گرگان یکسره خواهم رفت رو به آقا حمید، شروع کردم به تشکر از ایشان، باز هم لبخند معنی داری زد و بعد از کمی مکث گفت :زینب آباد می روم، از آنجا هم تا پلیس راه مسافتی نیست می توانی پیاده هم بروی. کمی یکه خوردم ولی اصلاً به رویم نیاوردم، تا همینجا هم کلی شانس آورده بودم. با این حال باز هم به تشکر کردن از ایشان ادامه دادم.
سه بعد از ظهر بود که به خانه رسیدم و هنوز پدر در درمانگاه بود، لباسم را عوض کردم و سریع به درمانگاه رفتم، حال عمومی اش خوب بود ولی به خاطر برخی از مشکلات دستور اعزام به بیمارستان داده بودند. حتی صحبت اعزام به تهران هم مطرح شد. تا شب در تب و تاب بودیم تا کارها انجام شود. و پدر در بیمارستان شهر بستری شد.
در اواخر شب که برای رفع خستگی و گرسنگی به بوفه بیمارستان رفته بودم تا چیزی بخورم وقتی بطری شیر را در دستم دیدم ، به یاد اتفاقات صبح افتادم که این بار این ماشین شیر بود که مرا نجات داد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
گاو
مطلبی دیگر از این انتشارات
برف
مطلبی دیگر از این انتشارات
هم اتاقی