زیر باران باید رفت

صبح وقتی بیدار شدم و از پنجره اتاق هوای بیرون را بررسی کردم خبری از ابرهای سیاه نبود، به نظرم این ابرهای خاکستری در ارتفاعی بالاتر از آن بودند که بخواهند باران ببارند. به همین خاطر خیالم راحت شد که امروز تا «نراب» می خواهم پیاده بروم، مشکلی پیش نخواهم آمد. از بین بچه ها که همه خواب بودند آرام آرام حرکت کردم و به اتاق کناری رفتم.

خانه ما دو اتاق کنار هم داشت که فقط یکی از آنها را استفاده می کردیم وبه همین خاطر بخاری هم در همان اتاق اصلی بود. در فروردین بودیم ولی تفاوت دمای این دو اتاق به بیش از ده درجه می رسید. به همین خاطر مجبور بودم خیلی سریع آماده شوم و لباس های گرم را بپوشم تا سرما نخورم.

تکه نانی شد صبحانه ام و از خانه خارج شدم. پیش خودم فکر کردم که امروز که هوا نسبتاً خوب است از مسیر میان بُر بروم. در این فصل همه چیز در حال نو شدن و تازه شدن است و دیدن این مناظر بسیار لذت بخش خواهد بود. به انتهای روستا که رسیدم نمی دانم چه شد که همه جا ناگهان سیاه و تاریک شد. باد شدیدی شروع به وزیدن گرفت و هر چیزی که روی زمین بود به هوا برخواست. آنقدر سریع اتفاق افتاد که فرصتی برای واکنش نداشتم.

این تغییر ناگهانی مجابم کرد که مسیر جاده را که طولانی تر بود انتخاب کنم. البته جاده درست از طرف دیگر روستا آغاز می شد و به همین خاطر مجبور شدم کل روستا را دوباره طی کنم. هوا روشن شده بود ولی هنوز رفت و آمد چندانی در روستا نبود. این سکوت آن هم در این موقع صبح به نظرم خیلی مشکوک آمد. ولی وقتی کمی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که اهالی روستا در این باد و طوفان حق دارند که از خانه خارج نشوند.

به ابتدای جاده که رسیدم باد فروکش کرد و همین باعث شد که کمی احساس آرامش کنم. ولی این احساس چندی نپایید و از سمت غرب، ابرهای سیاه را دیدم که دوان دوان به این سمت می آمدند. در کسری از ثانیه به بالای سرم رسیدند و حتی مجالی برای احوال پرسی هم نداند و بلافاصله شروع کردند به باریدن. انگار نه انگار که من این پایین هستم و با نگاهی ملتمسانه به آنها می نگرم.

چاره ای نداشتم در زیر باران به راه افتادم. حالم زیاد خوب نبود. سعی کردم کمی مثبت فکر کنم و در این وضعیت با بارانی که بی وقفه می بارید و تنها و مسیری طولانی به خودم روحیه دهم. خیس شدن را اصلاً دوست نداشتم ولی در همان حالتی که داشتم به شدت خیس می شدم ،به راه هم ادامه می دادم. در همین لحظات سخت بود که ناگاه به یاد شعر سهراب سپهری افتادم که می گفت:

«چتر ها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را خاطره را زیر باران باید برد

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت

دوست را زیر باران باید برد

عشق را زیر باران باید جست

زیر باران باید بازی کرد

زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی

زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون” است

رخت ها را بکنیم

آب در یک قدمی است …»

شروع کردم به تفسیر این شعر با اوضاع اکنون خودم.

چتری نیست که حتی به فکر بستنش باید بود.

چاره ای جز زیر باران رفتن نیست.

فکر و خاطره چنان خیس شده اند که دیگر زیر باران بردن معنی ندارد.

مردم روستا همه در خانه اند و هیچ کس زیر باران نیست.

دوستان همه خوابند و یکی هم بیدار نیست.

در این تنهایی و این جاده طولانی و فراز و فرودش چگونه می توان عشق را زیر این شرشر باران جست؟

و....

چنان در این شعر و وضع حال خودم درگیر بودم که زمان و مکان از دستم برفت و ناگاه خود را در مقابل در مدرسه دیدم. کاپشنی که بر تن داشتم کاملاً خیس شده بود و حتی لباس هایی هم که زیر آن پوشیده بودم نیز خیس بودند. باران در این مدت حدود یک ساعت که من در راه بودم چنان سنگ تمام گذاشته بود که هیچ جای خشکی در من نبود. و از همه بدتر گِلی شدن بود که چاره ای هم نداشت.

ولی نمی دانم چرا عصبانی نبودم، فکر کنم همین شعر سهراب مرا در این اوضاع آرام کرده بود. همیشه از خیس شدن بدم می آمد و اوقاتم را تلخ می کرد ولی حالا که به نهایت خیس شده بودم، حالم زیاد بد نبود. واقعاً رسیده بودم به این عبارت که « زندگی تر شدن پی در پی»

در مدرسه کاپشن و ژاکت را که کاملاً خیس شده بودند در آوردم و به یکی از دانش آموزان که خانه آنها کنار مدرسه بود دادم تا ببرد و در کنار بخاری خشکشان کند. من هم در آن سرما که شدیدتر احساسش می کردم به کلاس رفتم، نداشتن کاپشن و ژاکت از یک طرف و خیس بودن لباس ها از طرف دیگر و از بخت بدم بخاری کلاس که کاملاً دود گرفته بود و هیچ نیروی گرمابخشی نداشت، همه چیز را برایم به صورت ناخوشایندی درآورده بود.

برای اینکه حالم بد نشود باز هم باران را در ذهنم آوردم تا با فضای رمانتیک آن باز هم انرژی بگیرم که این سرمای کلاس از درون منجمدم کرد و حالم را به شدت سرد کرد. انرژی چندانی برای نگاه داشتن حال خوب نداشتم و عصبانیت به سرعت داشت در من رخنه می کرد. چاره ای نداشتم باید سرما را تحمل می کردم و درس می دادم. ولی این عصبانیت غیر قابل تحمل بود.

تا روی تخته سیاه موضوع درس امروز را نوشتم یک دفعه همه جا روشن شد، انگار چندین پروژکتور در کلاس روشن کرده بودند. کلاس به طور بسیار عجیبی غرق نور شده بود، وقتی برگشتم و چهره متعجب بچه ها را که همه داشتند از پنجره بیرون را نگاه می کردند را دیدم خود نیز در تعجب آنها شریک شدم. ابرها با همان سرعت که آمده بودند با همان سرعت بخش شرقی آسمان را خالی کردند و مجالی دادند تا آفتاب با تمام قدرت بتابد. هر دو پنجره کلاس به سمت شرق بود و همین باعث شد روشنایی خیره کننده ای کلاس را دربر گیرد. این نور علاوه بر کلاس، درون همه ما را نیز روشن کرد.

دل و جان و روحم نیز با این آفتاب گرم شد و بچه ها هم چنان انرژی گرفتند که یکی از بهترین تدریس هایم در آن روز اتفاق افتاد. نمی دانم چه شده بود که در آن کلاس هرچه می گفتم، همه می فهمیدند. انرژی در کلاس فوران می کرد و هیچ کس هم از نور زیاد خورشید که چشمشان را می زد گلایه نداشت. همه چیز در شفافیت کامل بود. آنقدر هوا در سمت مشرق صاف و زلال بود که می شد حتی آخر دنیا را هم دید.

زنگ آخر خورد و لباسهایم را که کاملاً خشک شده بود، آوردند و پوشیدم ولی هنوز گرمای خورشید را در درونم احساس می کردم. وقتی به راه افتادم به ابرهایی که در سمت غرب و درست بالا سر وامنان بودند، رو کردم و گفتم، خواهش می کنم حداقل در مسیر برگشت با بنده حقیر کاری نداشته باشید و بگذارید این بار کمی از لطافت خورشید را هم حس کنم. صبح به اندازه کافی از لطافت شما بهره بردم .

کمی رنگشان روشنتر شد و دانستم که دارند به حرف های من می خندند. گفت باشد بخندید ولی بدانید

زیر باران باید رفت.

زیر نور خورشید هم باید رفت.

کنار درختان هم باید رفت.

روی کوه و دشت هم باید رفت.

کلاً به آغوش طبیعت باید رفت.

معلم روستا