دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
متخصص
با آب پاشی حیاط خاکی مدرسه و خط کشی دقیق من به عنوان دبیر ریاضی، زمین فوتبال برای یک بازی جانانه بین دانش آموزان و دبیران آماده شد. وقتی دست های گچی خود را تکاندم و به خط کشی زمین نگاهی کلی انداختم، نمی دانم چرا ذوزنقه شده بود. من تنها کاری که کردم موازی دیوار ها خط کشیدم. به این نکته دقت نکردم که حیاط اصلاًمستطیل نیست. در هر صورت کسی هم اعتراض نکرد و بازی شروع شد.
فوتبال داغی بود و هیجان به نهایت رسیده بود. پست من دفاع بود و به خاطر مهارت بسیاری که داشتم توپ هایی را که می آمد، فقط به سمت در و دیوار شوت می کردم! حسین نگاهی به من انداخت گفت، هدفمندانه دفع کن.گفتم همینکه نمی گذارم توپ از منطقه من عبور کند هزار تا آفرین دارد، آخر من کجا تا به حال فوتبال بازی کرده ام. تخصص من والیبال است و در زمان تربیت معلم رتبه سوم استان مازندران را دارم. تازه آن موقع گلستان جدا نشده بود. لبخندی زد و گفت یادم هست که کلاً چهار تیم شرکت کرده بودند!!
در همین حین نمی دانم چه طور شد که دروازه بان توپ را به من سپرد، می خواستم یکی از آن شوت های سهمگین را بنوازم که کمی تامل کردم و تصمیم بزرگی گرفتم. پیش خودم گفتم یا می شود یا نمی شود باید دل را به دریا زد. یک تنه به سمت دروازه ی حریف شروع به حرکت کردم. برنامه ریزی کردم که زمانی که از وسط زمین گذشتم شوتی بسیار قوی به سمت دروازه تیم مقابل شلیک کنم. و با این کار قدرت خود را نشان دهم. به اولین نفر تیم حریف که در یکی دوقدمی من بود رسیدم. تا خواستم کاری انجام دهم، به سادگی جایم گذاشت و توپ را گرفت و رفت. من هم روی یک پا چرخیدم و با شدت زمین خوردم.
چشمانم را که باز کردم همه بالای سرم بودند. و نمی دانم چرا مثل چرخ و فلک داشتند دور سرم می چرخیدند. می خواستم بگویم یک جا آرام بگیرید که حسین گفت چیزی نگو. تا خواستم تکان بخورم درد بسیار شدیدی در مچ پای چپم احساس کردم و همانجا ماندم. باورم نمی شد که نمی توانم پای چپم را تکان دهم. راه رفتن تنها کاری بود که نمی توانستم در این زمان انجام دهم. حتی احساس می کردم پای راستم هم توانی ندارد. زیربغلم را گرفتند و مرا به دفتر مدرسه بردند.
حسین دستی به پایم زد که دادم به آسمان رفت. همکاران در حال بحث و گفتگو بودند و داشتند تشخیص هایشان را باهم مرور می کردند. در نهایت هم این متخصصان ارتوپدی تشخیص دررفتگی دادند و قرار شد جهت درمان مرا به حمام روستا ببرند، تا باآب گرم آنرا جا بیندازند. همانجا وقتی نام حمام را شنیدم، گوشهایم تیز شد. با تعجب به حسین گفتم مرا به مرکز بهداشت ببرید، آنجا بهیار حداقل می داند چه کند، ولی فقط با لبخند حسین و اطرافیان مواجه شدم.آنها می گفتند ما در این زمینه متخصص هستیم.
سه نفر همراه من آمدند. دونفر زیربغل هایم را گرفتند و من هم با درد بسیار سعی می کردم بتوانم کمی راه بروم تا این بندگان خدا زیاد تحت فشار وزن من نباشند. وقتی وارد حمام شدیم، در قسمت رخت کن کسی نبود، کمی خیال راحت شد، واقعیت امر خجالت می کشیدم. ولی داخل حمام قضیه به کلی فرق کرد. گوش تا گوش نشسته بودند و هر کسی مشغول شستشوی خودش یا پسرش بود.
آنقدر در خجالت غرق شده بودم که درد پایم را فراموش کردم. همه بلند شدند و سلام و علیک قرایی با ما کردند. پیرمردی مرا به سمت بالای حمام هدایت کرد. تقریبا همه آمده بودند که به من کمک کنند. به خاطر درد شدید نمی توانستم پای چپم را روی زمین بگذارم و پای راستم را هم به خاطر حرارت بسیار زیاد کف حمام نمی توانستم روی زمین بگذارم.
هرچه می گذشت جو بر من سنگین تر می شد. تا به حال تجربه حمام عمومی را نداشتم. پدرم تعریف می کرد در زمانی که خیلی بچه بوده ام چند بار مرا به حمام عمومی محله برده است. ولی من هیچ در خاطر نداشتم. سرم از خجالت پایین بود که ناگهان یکی گفت:آقا اجازه پشتتان را بکشم. تا سرم را بلند کردم دنیا به دور سرم شروع کرد به چرخیدن. یکی از دانش آموزان بود. تصور اینکه یک دانش آموز معلمش را در این وضع ببیند، مرا تا حد مرگ برد. نفسم دیگر بالا نمی آمد.
فردا حتماً این دانش آموز اوضاع مرا با آب و تاب بسیار برای بچه ها شرح خواهد داد. معلمی که سر کلاس بسیار جدی است، حالا لنگان لنگان آن هم با این اوضاع ظاهری، داخل حمام است. چقدر برای بچه ها این صحنه می تواند جذاب باشد و من تا پایان سال که هیچ تا پایان عمر در این روستا هیچ محلی برای اعراب نخواهم داشت. خدا چه کار کند این متخصصان را که دستور دادند مرا جهت مداوا به حمام بیاورند.
این نگرانی ام را به حسین گفتم، لبخندش بیشتر شد و به خنده تبدیل گشت، گفت خیلی سخت نگیر این چیزها عادی است، خوب ما هم آدم هستیم. بعدشروع کرد آب گرم ریختن روی پایم و ماساژ دادن. درد کمی کمتر شده بود. ولی گرمای زیاد حمام تا حدی نفسم را بند آورده بود. همینکه درد پایم تا حدی تسکین پیدا کرده بود برایم غنیمت بود.
همان پیرمردی که در ابتدا ما را به این بخش از حمام راهنمایی کرده بود، آمد مچ پایم را گرفت و بدون هیچ مقدمه ای با شدت بسیار در چهار جهت اصلی چرخاند. دادم به هوا رفت. واقعاً اگر حتی یک ثانیه دیگر هم ادامه می داد بیهوش شده بودم. ولی او خیلی آرام گفت که این پا در نرفته. فقط شدید پیچ خورده و ضرب دیده!
شب تا صبح از درد نخوابیدم. همسر آقا نعمت که مادر صدایش می کردیم، با تخم مرغ و زردچوبه پایم را بست ولی افاقه نکرد. هرچه زمان می گذشت تورم مچ پایم بیشتر می شد. به طوری که صبح وقتی به آن نگاه کردم با متکای زیر سرم برابری می کرد. حسین هم تا این وضعیت پای مرا دید بسیار ترسید و گفت باید همین امروز به شهر بروی.
سرویس اول، حاج منصور بود، آقا نعمت یکی از بچه ها را فرستاده بود تا قضیه را به او بگویند، به همین خاطر همان صبح اول وقت دیدم حاجی با مینی بوسش تا جلو خانه آمده است. مسافران هم به من کمک کردند تا سوار شوم. همان صندلی پشت راننده نشستم. واقعاً این مردمان چقدر مهربان هستند و به فکر دیگران. در آزادشهر هم، حاجی مرا تا ایستگاه مینی بوس های گرگان رساند و خودش کمکم کرد تا سوار مینی بوس گرگان شوم. واقعاً شرمنده بزرگواری این مرد شده بودم.
مادرم تا مرا در این زمان یعنی وسط هفته و با آن اوضاع دید همان مقابل در زد زیر گریه، هرچه سعی می کردم آرامش کنم نمی توانستم. کسی هم خانه نبود، خوشبختانه همسایه ما را دید و به کمک ما آمد، با پدرم که در اداره بود تماس گرفتند و او هم از همان اداره ماشینی گرفت و مرا به سرعت با نگرانی بسیار به بیمارستان بردند.
در بیمارستان از پایم از چند جهت عکس گرفتند. متخصص ارتوپدی به دیدنم آمد و شرح ماجرا را خواست. وقتی همه چیزرا گفتم، نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:رباط های پایت کشیده شده و باید با یخ در همان لحظات اول التهاب را کم می کردی، ولی کاری که تو کردی موجب التهاب بیشتر رباط ها شده. کجا پای پیچ خورده را زیر آب گرم می گیرند؟ مگر در تلویزیون فوتبال نمی بینی؟ بازیکنی که مصدوم می شود، سریع کیسه یخ در محل مصدومیت قرار می دهند. تازه با این التهابی که من می بینم مگر مچ پایت چند بار پیچ خورده که از هر طرف التهابی هست. به یاد آن پیرمرد در حمام افتادم ولی سکوت کردم.
یک ماه پایم در گچ بود. تا سه ماه پوتین سربازی می پوشیدم و به شدت لنگ می زدم. وحالا هم بعد از گذشت سالها با کوچکترین حرکتی پای چپم پیچ می خورد و چند روزی لنگ لنگان راه می روم. در هر صورت یادگاری این دوستان متخصصم که تخصصشان را از معتبرترین دانشگاه های ایران و جهان گرفته بودند، تا پایان عمر با من باقیست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سمنان
مطلبی دیگر از این انتشارات
کوه قاف
مطلبی دیگر از این انتشارات
حرفه و فن