مسلم

بچه ها مشغول حل کاردرکلاس بودند و من هم داشتم در کلاس قدم می زدم و حواسم به کار بچه ها بود. خوشبختانه همه تقریباً داشتند حل می کردند که این نشان می داد تا حد زیادی مطلب را یاد گرفته اند. بعضی ها هم سوال هایی می پرسیدند و من راهنماییشان می کردم. همین که داشتند حل می کردند، برایم ارزش زیادی داشت. درست یا غلط بودن راه حل آنها هدف دوم بود.

کلاس در آرامش بود که ناگهان صدای در آمد، تا خواستم به سمت در بروم، مدیر مدرسه با شتاب داخل شد و با آشفتگی گفت: از اداره آمده اند برای بازدید. با لبخندی به او گفتم باشد بیایند، چرا اینقدر شما سراسیمه ای؟ اصلاً به من توجه نکرد و سریع رفت بیرون. زیاد از مسئولین اداره خوشم نمی آمد، هیچگاه برای حل مشکل نمی آمدند و همیشه به دنبال یافتن نقصی بودند تا به رخ ما بکشند.

با ماشین پاترول رسیدند و مستقیم به دفتر رفتند. اولین کاردرکلاس را پای تخته نوشتم تا یکی از بچه ها را بفرستم تا آن را حل کند، هنوز در حال نوشتن بودم که مجدد صدای درآمد و یکی از همان مسئولین وارد کلاس شد. چون سالی یک بار آنهم برای سازماندهی به اداره می رفتم، خوشبختانه او را نمی شناختم و او هم همچنین.

سلام و احوالپرسی کرد و من هم من باب ادب پاسخ دادم. واقعیت امر آن ذهنیت منفی از مسئولین هنوز هم در من هست. با کت و شلوارهای مرتبشان، با بستن دکمه یقه شان، با دردست گرفتن یک سررسید قدس، با نوع خاص حرف زدنشان، زیاد درد ما معلمان روستا و همچنین دانش آموزان را نمی دانند، فقط می آیند تا ماموریت بگیرند و . . .!!!!

از وضعیت کلاس پرسید، من هم توضیحی مختصر دادم، نگاه بسیار کوتاهی به دفتر نمره ام انداخت و بعد از کمی تامل به مقابل تخته سیاه رفت و با نگاه خاصی به بچه ها شروع به صحبت کرد. از همان صحبت های همیشگی که گوش من و این بچه ها پر بود از آن، ولی خدا را شکر زیاد طولش نداد. در آخر هم رو به بچه ها کرد و گفت: عزیزان هرکسی هر خواسته ای دارد به من بگوید، حتماً برایش انجام خواهم داد.

یک بار دیگر هم جمله آخری را تکرار کرد، آن کلمه «حتماً »مرا به فکر فرو برد، این آقا با چه اطمینانی می گوید حتماً انجام خواهم داد. قطعیت این مسئول برایم بسیار جالب ولی نگران کننده بود. خدا به خیر کند بازدید امروز ایشان از کلاس من را.

بچه های کلاس ساکت بودند، چون تا به حال در این شرایط قرار نگرفته بودند و حتی نمی دانستند خواسته چیست؟! نگاه های متعجبشان را به راحتی می دیدم. این بندگان خدا در کوهی از مشکلات و مسائل زندگی می کنند. دوست داشتم همه دستشان را بالا ببرند و خواسته های ساده خود را بگویند تا این آقای مسئول بفهمد که وظیفه اش حل مشکلات است نه ترحم و .....

هیچ کس دستش را بالا نمی آورد و همین تا حدی مرا عصبانی کرده بود. تصمیم گرفتم خودم بگویم، می خواستم بخش کوچکی از انبوه مشکلات این بچه ها را بگویم که دیدم دست مسلم بالاست. قدی بلند و هیکلی درشت و تنومند داشت. از سیب چال که تا وامنان حدود سه تا چهار کیلومتر فاصله دارد می آمد. در سیب چال مدرسه راهنمایی نیست و بچه های آنجا هم دختر و هم پسر تمام روزهای سال این مسیر سخت و دشوار را برای رسیدن به مدرسه می آیند و برمی گردند.

خوشحال شدم، حداقل یکی بلند شد تا خواسته ای بگوید، در دل گفتم از همه مستحق تر در این کلاس اوست. خدا کند این آقای مسئول سر حرف خودش باشد و این بچه را شاد کند. آقای مسئول با لبخندی!! گفت بفرمایید عزیزم، من منتظر هستم تا شما بگویید چه لازم دارید تا برایت آماده کنم. همه منتظر بودیم که مسلم با صدای بلند گفت:

«آقا اجازه، به من دست بدهید.»

آقای مسئول دوباره لبخندی زد و گفت :فقط همین را می خواهی؟ من می توانم کارهای بزرگ تری را برایت انجام دهم. مسلم فقط ایستاده بود و او را نگاه می کرد. دلم همچون سیر و سرکه می جوشید، آقای مسئول او را صدا زد و گفت بیا جلو تا به تو دستی بدهم، مسلم از جایش تکان نمی خورد. همین سکوت و یکجا ایستادنش مرا بسیار نگران کرد، درست است که مسلم هیکلی بزرگ دارد و اکثر اوقات در کلاس ساکت بود، ولی روحیه ای حساس دارد.

تا خواستم چیزی بگویم که آقای مسئول به سمت او رفت و دستش را برای دست دادن به سمت مسلم دراز کرد. مسلم فقط نگاه می کرد و کل کلاس در سکوتی سهمگین غرق بود. نمی دانم چه مدت دست این آقای مسئول با چشمان مسلم در تقابل بودند که خود مسلم با دست چپش به دست راستش اشاره کرد. اتفاقی که نباید می افتاد، رخ داد. قادر به ایستادن نبودنم و همچون سنگی به روی صندلی افتادم.

مسلم دست راست نداشت. چند سال پیش از روی نردبان افتاده بود و به خاطر اینکه دیر به دکتر و بیمارستان برده بودند، دست راستش از کتف قطع شده بود. به هرچیزی فکر می کردم الی این خواسته. آقای مسئول که یکه خورده بود، کمی خودش را جمع و جور کرد و چند کلمه حرف نامربوط زد و به سرعت از کلاس خارج شد، خیلی حرف ها داشتم که به این آقای مسئول بزنم، می خواستم از کلاس خارج شوم و با تمام وجود بر سر این مسئول داد بزنم، ولی اوضاع کلاس اصلاً خوب نبود.

مسلم همچنان ایستاده بود، در نگاه همه غمی جانکاه موج می زد، هوای کلاس چنان سنگین شده بود که قادر به تنفس نبودم. می خواستم بلند شوم و پنجره را باز کنم که پاهایم اصلاً یاری نمی کرد. خدا نگذرد از این مسئول که اینچنین مرا و بچه های کلاسم را به هم ریخت و رفت. همیشه از این کت و شلواری ها که فقط می آیند و می روند خوشم نمی آمد، ولی از امروز دیگر از آنها متنفر هستم.

من ماندم و مسلم و بچه های ساکت وغم زده یک کلاس. دیگر درس ندادم و بسیار سعی کردم مسلم و دوستانش را آرام کنم، ولی نمی شد. بغض گلوی همه را می فشرد. مسلم اصلاً به حرف هایم گوش نمی کرد و نگاهش در گوشه ای خیره بود. بقیه بچه ها هم زیاد خوب نبودند، یکی از بدترین کلاس هایم بود.کیست که می گوید بچه ها هیچ نمی فهمند. آنها از بسیاری از ما بزرگترها احساسی ترند و خیلی به فکر دوستانشان هستند. این دوستی نه مرز می شناسد نه مکان، نه این روستا و آن روستا.

در زنگ تفریح دیدم دفتر بازدید روی میز آقای مدیر باز است. کنجکاوی امانم نداد و رفتم ببینم این مسئولین چه نوشته اند. کلی از دفترنمره ها ایراد گرفته بودند ولی مهمترین مشکل را بدین سان بیان کرده بودند.

-)مشکل مهم و عمده مدرسه نداشتن نمازخانه است. این مورد اصلاً قابل اغماض نیست و به مدیر تاکید شد حتماً در اسرع وقت در این مورد اقدام نماید. در صورت عدم اقدام مناسب با مدیر مدرسه برخورد می شود.

مدرسه آب لوله کشی نداشت، بچه ها فقط برای نوشیدن خودشان از خانه با قمقمه آب می آوردند، سرویس های بهداشتی عملاً غیر قابل استفاده بود و خانه های اطراف به داد بچه ها می رسیدند. بخاری های چکه ای هم خطرناک بودند و اصلاً هم گرما نداشتند. حیاط مدرسه خاکی و سنگلاخ بود و بچه ها که زمین می خوردند کلی آسیب می دیدند. آقای مدیر هم هرچه می گفت، کسی برای حل مشکلات مدرسه کاری نمی کرد.

به دید این مسئولین اینها اصلاً مشکل نبود و مشکل مهم و عمده همان موردی بود که ذکر کردند. و مهمتر از اینها هیچ حرفی از مسلم و خواسته اش نبود.

معلم روستا