پیشنهاد

زمستان های وامنان واقعاً سرد است. بعد از اینکه در کنار بخاری کمی گرم شدم، می خواستم درس را شروع کنم که صدای ماشینی که وارد حیاط مدرسه شد، حواس همه بچه ها را پرت کرد. نگاه همه از پنجره کلاس به بیرون بود و هیچکس به من و تخته سیاه توجه نمی کرد. بچه ها حق داشتند تعجب کنند، چون در روزهای عادی هر یک ساعت یک ماشین هم از خیابان کنار مدرسه نمی گذشت، چه برسد به ماشین داخل حیاط مدرسه.

حس کنجکاوی من هم به شدت تحریک شد و آرام خودم را کنار پنجره رساندم، یک نیسان وانت آبی بود. کمی که دقت کردم آرم آموزش و پرورش را کنار در ماشین دیدم. به خودم گفت چه عجب در این هوا و اوضاع جاده از اداره آمده اند خبری از ما بگیرند. با چند بار زدن گچ به تخته سیاه، تا حدی حواس بچه ها را به سمت خودم جمع کردم و شروع کردم به تدریس ولی این ماشین داخل حیاط نمی گذاشت بچه ها تمرکز لازم را داشته باشند.

با هر زحمتی بود حتی با داد و بیداد کمی اوضاع کلاس را برای تدریس مساعدتر کردم و بحث را ادامه دادم. معمولاً وقتی از اداره بازدید می آمدند به هر سه کلاس مدرسه سر می زدند و دفتر نمره و ... را وارسی می کردند و یک خسته نباشید خشک و خالی هم می گفتند و می رفتند. ولی این بار هرچه منتظر ماندم کسی خبر کلاس مرا نگرفت.

وقتی وارد دفتر شدم، با دیدن منظره ای عجیب، کاملاً یادم رفت که می خواستم بپرسم چرا برای بازدید به کلاس من نیامدند؟ بیش از نصف فضای دفتر که اتاقی نسبتاً بزرگ بود، پر شده بود از بسته های مکعب مستطیل متحد الشکل که کاملاً تا سقف اتاق چیده شده بودند. آنقدر زیاد بودند که تعدادشان بیشتر برایم جای تعجب داشت تا محتویاتشان.

آقای مدیر وقتی مرا با آن حالت متعجّبانه دید با لبخندی گفت مگر تا حالا در عمرت شیر ندیده ای؟ شما بچه شهری ها که بیشتر با این پاکت های شیر آشنا هستید. وقتی از نزدیک این بسته ها را که هر کدام حاوی بیست و هفت عدد شیر پاکتی دویست و بیست میلی لیتری بود را دیدم، علاوه بر اینکه از تعجبم کاسته نشد، سوال دیگری هم به ذهنم خطور کرد. این همه شیر برای چی؟

آقای مدیر گفت در برنامه تغذیه رایگان از امروز قرار است هفته ای سه نوبت بین بچه ها شیر توزیع شود و این ها هم شیر بچه ها است تا عید. گفتم مگر می شود، هنوز دو ماه تا عید مانده. این شیرها که تا آن موقع خراب می شوند. آقای مدیر یکی از بسته ها را باز کرد و یکی از پاکت های شیر را به من داد و با اشاره فهماند که رویش را بخوانم. نوشته بود استرلیزه و هموژنیزه، تاریخ تولید آن هفته پیش بود و تاریخ انقضاء آن هم دهم فروردین سال بعد بود.

خیلی دوست داشتم یکی از این پاکت های شیر را بگیرم و با نی مخصوصی که همراه هر بسته بود، آن را نوش جان کنم. من شیر زیاد دوست ندارم ولی این شیرهای پاکتی خیلی خوشمزه هستند و امتحان یکی از آنها خالی از لطف نبود. ولی حیف که اینها مال دانش آموزان هست و هم از نظر اخلاقی و هم از نظر شرعی استفاده از آنها درست نیست.

در زنگ بعد می خواستم هندسه تدریس کنم و به همین خاطر به آزمایشگاه که کنار آبدار خانه بود رفتم تا خط کش و نقاله و گونیا را بگیرم. در همین حین سید را که معاون مدرسه بود دیدم که با پنج تا از شیر های پاکتی وارد آبدارخانه شد، باز این حس کنجکاوی به سراغ آمد که سید این شیرها را برای چه آنجا می برد و می خواهد چه کار کند؟ موضوع را با سید مطرح کردم که او هم جواب داد که طبق بخشنامه توزیع شیر، دبیران هم سهمیه ای در این شیرها دارند.

خیلی خوشحال شدم که حداقل هفته ای یک روز یکی از این شیرها نصیب من می شود. می خواستم به کلاس برگردم که سید از من پرسید، بهتر نیست شیر ها را گرم کنیم تا در این هوای سرد بیشتر به همکاران بچسبد؟ من هم موافقت کردم. فقط مشکل این بود که در آبدارخانه نه گازی بود و نه ظرفی که بتوان شیر را با آن داغ کرد. شروع کردم به فکر کردن و بعد از چند لحظه، فکری به ذهنم رسید و این پیشنهاد عالی را به سید گفتم. او هم بعد از کمی تامل با سر تایید کرد.

زنگ تفریح دوم، سید با لبخند معنی داری رو به همکاران گفت: خوب حالا در این هوای سرد و برفی چه چیزی می چسبد؟ من که می دانستم چه خبر است، ولی چیزی نگفتم تا همکاران که منتظر یک چای ساده بودند غافل گیر شوند. نمی دانم چرا آمدن سید کمی طول کشید، ولی وقتی برگشت چشمان همه همکاران گرد شده بود. لیوانها پر از شیر بود و بخاری که از روی آنها برمی خواست نشان از داغ بودنشان می داد.

آقای مدیر بعد از تشکر از سید، در مورد سهمیه همکاران توضیحاتی داد و در ادامه گفت از اداره بخشنامه کرده اند که حتماً در خوردن شیر دانش آموزان نظارت کنیم، یعنی حتماً این پاکت شیر را بچه ها باید نوش جان کنند. این خیلی مهم است و من پیشنهاد می کنم که بچه ها همان داخل کلاس و با نظارت شما دبیران این شیر ها را بنوشند. پیش خودم گفتم همین مان مانده بود که سر کلاس مراقبت کنیم که بچه ها شیرشان را حتماً بنوشند و شیر نخورده از کلاس بیرون نروند.

وقتی مدرسه تعطیل شد، آقای مدیر را با چهره ای بر افروخته که سماور مدرسه در دستش بود، در حیاط مدرسه دیدم. غرغر کنان در حال قفل کردن در و پیکر مدرسه بود، سید هم در فاصله ای نسبتاً دور از ایشان ایستاده بود، معمولاً وقتی مدرسه تعطیل می شد این دو نفر با هم و در کنار هم از مدرسه خارج می شدند. وضع موجود حکایت از خبرهای خوبی نمی داد، مخصوصاً آن سماور که بسیار کثیف به نظر می رسید. کنجکاو شدم تا ببینم چه شده که آقای مدیر این همه عصبانی است.

به سراغ ایشان رفتم، تا خواستم چیزی بگویم با همان اوقات تلخ رو به من کرد و گفت، حتماً فکر می کنی سماور را بی آب گذاشته ام و سوخته است. در این مدت که در مدرسه ما بودی کجا تا به حال من چیزی را فراموش کرده ام یا حواسم به موردی نبوده است؟ بنده خدا راست می گفت انصافاً بسیار منظم بود و همین باعث شده بود مدرسه هم در کل منظم و خوب باشد.

به ایشان گفتم من چنین فکری نمی کنم، می دانم که بسیار منظم و حواس جمع هستید، همین نظم و انضباط شما مرا کنجکاو کرد تا بپرسم چه شده که سماور را زیر بغل گرفته اید و دارید آن را می برید. شاید از دست من کاری برآید، شاید المنت آن قطع شده، من کمی از سماور برقی سر در می آورم. نگاه اخم آلودی به من کرد و با غرغری زیر لب گفت، از آن سید خدا بپرس.

وقتی به سید رسیدم، قیافه درهم و به هم ریخته ای داشت. با اخم به من نگاه می کرد، آرام به کنارش رفتم و گفتم چه شده برادر؟ بین شما و آقای مدیر چه گذشته است؟ کمی مکث کرد و بعد همچون نارنجکی که ضامنش عمل کرده باشد منفجر شد. نمی دانم چرا تمام ترکش هایش فقط متوجه من بود. بعد از کلی داد و بیداد رو به من کرد و گفت، آخر این هم پیشنهاد بود تو دادی! کدام آدم عاقلی شیر را در سماور گرم می کند؟

اول اینکه سر رفت و هرچه تمیز کردم نشد و دوم اینکه نمی دانم چرا وقتی به آقای مدیر گفتم شیر ها را داخل سماور ریختم تا جوش بیایند، اینقدر عصبانی شد که نزدیک بود سرم داد بزند. سید با همان عصبانیت ادامه داد، شیر رفته به خورد جرم های داخل سماور و چند باری که آب آن را عوض کردم باز هم رنگ و طعم آب بد شده است. تازه به عمق فاجعه پی برده بودم. پیشنهاد عالی استفاده از سماور به عنوان شیرداغ کن، کار دست این سید بنده خدا داده بود. راست می گفت کجا تا به حال درون سماور شیر گرم کرده اند. واقعاً دست پاچه شده بودم و نمی دانستم چه کار باید کنم.

کمی خودم را جمع و جور کردم و رو به سید گفتم خوب من پیشنهاد دادم شما عمل نمی کردی! اگر فکر من خوب نبود، شما هم از آن پیروی نمی کردی. بر عصبانیت سید افزوده شد و با لحنی بسیار تند به من گفت مثلاً شما چند سال سابقه دارید، حداقل دو سه سال است که اینجا دبیر هستید، من به این سابقه شما اعتماد کردم و این کار را انجام دادم. من همین امسال استخدام شده ام و زیاد از چند و چون کار آگاه نیستم.

من هم برگشتم گفتم کجا سه سال تدریس مرا با سابقه می کند. هنوز خیلی مانده تا من هم کمی با تجربه شوم. سید هم جواب داد سه سال خیلی بیشتر از شش ماه است. این بحث بین من و سید کمی بالا گرفت و هر کسی گناه را گردن دیگری می انداخت. درست در اوج بحث بودیم که ناگاه سید ساکت شد. ابتدا فکر کردم اشتباه خودش را قبول کرده است ولی وقتی برگشتم و آقای مدیر را پشت سر خودم دیدم، فهمیدم همه چیز در همین چند لحظه، بر علیه من شد.

آقای مدیر که هنوز حالت چهره اش تغییر نکرده بود و عصبانی بود. سماور را به دستم داد و گفت هم بیرون و هم داخلش را چنان تمیز می کنی که مانند روز اولش شود. پیشنهاد می دهی باید تبعات آن را هم قبول کنی. تا خواستم اعتراضی کنم، آقای مدیر رفته بود و من مانده بودم و سماور و پیشنهادی که داده بودم. آنجا بود که دانستم سید بزرگوارانه در مورد این قضیه اصلاً از من چیزی به آقای مدیر نگفته بود.

دستم واقعاً به درد افتاده بود تا کاملاً جرم های داخل سماور کنده شد. بعد سه بار هم آب ریختم تا جوش بیاید و بعد خالی کردم تا دیگر مزه یا هرچیز دیگری در سماور باقی نماند. سپس رفتم سراغ شیرهای سر رفته روی سماور و با سیم ظرفشویی تا جایی که ممکن بود آن را تمیز کردم. وقتی کارم تمام شد ساعت حدود دو نیمه شب بود. در هنگام خواب فقط به این فکر می کردم که چقدر باید بگذرد تا ما هم واقعاً با سابقه شویم و پیشنهادهای مان واقعاً خوب و درست شود.

معلم روستا