دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
تانکر
پشت دیوار پاسگاه تیل آباد کاملاً زمین گیر شده بودم. باد چنان می وزید، که ایستادن مقابلش تا حدی غیر ممکن بود. تیل آباد به بادهایش معروف است، ولی امروز این بادها خیلی عصبانی بودند. از چه؟ نمی دانم! از بخت بد من یک ماشین عادی هم نمی آمد تا سوار شوم. هرچه از مقابلم عبور می کرد یا بونکر بود یا تانکر یا تریلی هجده چرخ. واقعاً خسته شده بودم، چقدر مقابل کلبه کل ممد در کاشیدار ذوق کردم که وانتی گیر آوردم و پشت آن تا اینجا آمدم، ولی حدود یک ساعت است اینجا در این باد شدید گیر کرده ام و هنوز ماشینی گیر نیاورده ام.
واقعاً ناامید شده بودم. نمی دانستم چه کار کنم، چیزی هم تا تاریک شدن هوا نمانده بود. در وضعیتی بحرانی بودم که هیچ راه علاجی برایش نداشتم. با نگاهی مملو از یاس به جاده آن طرف پاسگاه نگاه می کردم که ناگاه از پشت پیچ ماشینی ظاهر شد. خوشحالی ام به حد چند هزارم ثانیه بود، زیرا تانکری بود بسیار بزرگ و سنگین. به دستور مامور پاسگاه، با زحمت مقابل آن متوقف شد. واقعاً هیبتی عظیم داشت، مطمئناً رانندگی با این ماشین در این جاده پر پیچ و خم نیاز به مهارت و توانایی بسیار بالایی دارد.
همان کنار دیوار در حال تماشای این غول آهنی بودم که متوجه مامور پاسگاه شدم که با دست اشاره می کرد. سمت اشاره اش به این طرف بود. در این بیابان برهوت فقط من بودم و احتمال قوی این اشارات آقای مامور با من است. ولی من که با پاسگاه و مامورانش کاری ندارم. یعنی کاری نکرده ام که آنها با من کاری داشته باشند. در بیم و امید بودم که صدای سوت آن مامور مرا به خود آورد. و با شدت و کمی هم عصبانیت مرا به سمت خودش خواند.
با ترس سلامی کردم و می خواستم بپرسم که با من چه کار دارید، که در تریلی را باز کرد و به من گفت بیا این هم ماشین. اگر این یکی را از دست بدهی معلوم نیست ماشین بعدی کی بیاید تا تو را به آزادشهر برساند. واقعاً سپاسگزار او بودم که در این شرایط سخت به فکر من بوده و برایم ماشین گیر آورده است. احتمالاً مرا در این یک ساعتی که معطل بودم زیر نظر داشته است. تشکر بسیار کردم و سوار این ماشین به نهایت بزرگ و مهیب شدم.
وقتی به آقای راننده سلام کردم فقط سرش را تکان داد. واقعاً ماشینی با این هیبت، راننده ای هم در حد خودش می طلبد. مرد میان سالی بود چهارشانه با سبیل هایی از بناگوش در رفته. درست همانند فیلم ها، زیرپوشی سفید رنگ بر تن داشت و لنگی هم بر گردن آویخته بود. بعد از وارسی دقیق آینه ها، دنده ای را جا انداخت و این ماشین که بیشتر شبیه کشتی بود به حرکت در آمد. کابین این ماشین بسیار عجیب بود، فاصله من با آقای راننده بسیار بود و در اطراف آقای راننده هم یک سری دکمه و سویچ و کلید بود. این همه امکانات واقعاً برای این ماشین اعجاب آور بود.
وقتی به پشت سرم نگاه کردم، تعجبم بیشتر شد، یک اتاقک کوچک و یک تخت خوابی که تا شده بود، آنجا قرار داشت. این غول آهنی واقعاً مکانیزه و مجهز بود. به دنبال نشانی از نام این ماشین بودم که آرم بزرگ «اسکانیا» که بالای در سمت راننده بود، به طور چشمگیری می درخشید. این کشور سوئد واقعاً در ساختن ماشین های سنگین که علاوه بر قدرت بسیار، امکانات فراوانی هم دارد، بسیار توانمند است. فقط تنها چیزی که در این ماشین با این همه تجهیزات پیشرفته همخوانی نداشت تیپ کاملاً سنتی خود آقای راننده بود.
تا فارسیان سکوت محض در داخل ماشین حکم فرما بود. آقای راننده هیچ حرفی نمی زد و چهره ای در هم داشت و من هم جرات نداشتم چیزی بگویم. سرعت ماشین هم بیشتر از چهل کیلومتر بر ساعت نمی شد، با این اوضاع حدود دو ساعت طول می کشید به آزادشهر برسیم، ولی چاره ای نبود دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است. حداقل در جایی گرم و نرم هستم و آرام به مقصد نزدیک می شوم.
وقتی از کنار دبیرستان شبانه روزی فارسیان گذشتیم، نگاهی به آن انداختم تا ببینم همکاران هستند یا رفته اند. وقتی وانت را تنها درون حیاط دیدم دانستم که فقط سرپرست و خدمه هستند. این نگاه من به آن طرف جاده آقای راننده را کنجکاو کرد. با همان هیبت ترسناکش رو به من کرد و گفت، چه شده؟ چرا مرا نگاه می کنی؟ مگر من مشکلی دارم؟ مگر کار خلافی کرده ام؟ ابتدا ترسیدم ولی خودم را جمع و جور کردم و گفتم نه با شما کاری ندارم، فقط می خواستم ببینم همکارانم در دبیرستان فارسیان هستند یا رفته اند.
چهره آقای راننده ناگهان تغییر کرد و به قول معروف گل از گلش شکفت. لبخندی زد و رو به من گفت، مامور نیستی؟ من هم با لبخندی گفتم نه، دبیر هستم. گفت خوب مرد مومن از همان اول می گفتی، تا اینجا خفه شدم از بس سعی کردم همه چیز را رعایت کنم. پدرم درآمد که با ادب باشم. پس با اجازه شما این ضبط ماشین را روشن کنم که دلمان کمی باز شود.
منتظر تایید یا تکذیب من نماند و ضبط صوت را روشن کرد. من زیاد خواننده های آن سوی آب را نمی شناسم ولی خودش گفت که در جاده یا باید جواد یساری گوش داد یا حمیرا، این بار نوبت حمیرا است و صدا را زیاد کرد، چون تا به حال اینگونه موسیقی را گوش نداده بودم زیاد با آن قرابتی نداشتم. ولی آقای راننده خیلی از آن لذت می برد و همین باعث شد که سرعت ماشین هم بیشتر شود. سنگینی و وزن این ماشین و گاهی هم لنگری که در پیچ ها می داد کمی مرا مضطرب کرده بود ولی وقتی به چهره آقای راننده نگاه می کردم در نهایت آسودگی بود و همراه موسیقی داشت شعرش را زمزمه می کرد.
برای اینکه جو کمی تغییر کند پرسیدم که بار این ماشین چیست؟ آقای راننده در همان حالات که غرق در ریتم موسیقی بود، با لحنی خاص که مخصوص رانندگان است گفت، این ماشین مثل بمب متحرک است. پانزده هزار لیتر بنزین هواپیما را دارم می برم فرودگاه گرگان. این را که گفت نفسم بند آمد. تمام عضلات دست و پایم سست شد. فشار بسیار زیادی را بر قفسه سینه ام حس می کردم. این کابین ماشین با این فراخی چنان برایم تنگ شده بود که احساس می کردم، استخوان هایم در حال خرد شدن هستم.
آقای راننده تا مرا در آن اوضاع دید، لبخندی زد و گفت نترس پسر جان من سی سال است که در جاده هستم و همیشه هم سوخت حمل کرده ام و تا به حال هم برایم اتفاقی نیفتاده است. درست است که کوچکترین اشتباه ما را چنان پودر خواهد کرد که حتی شناسایی هم نخواهیم شد، ولی به من اعتماد داشته باش. من خودم بیشتر دوست دارم زنده بمانم، زن و بچه ام در خانه منتظرم هستند. این را که گفت ترسم بیشتر شد، در این ماشین مسئله اصلی زنده ماندن است. ای کاش تا صبح همان کنار پاسگاه می ماندم و می لرزیدم و سوار این ارابه مرگ نمی شدم.
تمام حواسم به جاده بود، خودم را به در نزدیک تر کردم تا اگر اتفاقی افتاد سریع در را باز کنم و بپرم بیرون. پیش خودم گفتم من کی تا به حال از ماشین پریده ام که بلد باشم؟ اگر هم اتفاقی رخ دهد، مگر من جرات این کار را دارم. افکار غریب و دهشتناکی در ذهنم می چرخید. تصور اینکه تصادف کنی و یا ته دره بروی بعدش هم جزغاله بشوی و چیزی ازت نماند مرا به ورطه هولناکی کشاند. به قول آقای راننده، با این حجم ماده سوختنی آن هم بنزین هواپیما، چیزی از آدم نمی ماند که بشود آن را شناسایی کرد، بعد از این که من مفقود شوم و اثری هم از من پیدا نشود، برای خانواده ام چه پیش خواهد آمد؟
نمی دانم چرا این تصورات و افکار به هیچ عنوان از من فاصله نمی گرفت. حتی دقیقه ای مرا راحت نمی گذاشت. تنها چیزی که در ذهنم بود پودر شدن بود و نیستی به معنای واقعی. هر از چند گاهی به آقای راننده نگاه می کردم که شاید آرامش او مرا آرام کند، ولی این آرامش به ثانیه ای هم پایدار نبود.
در باریک ترین محل جاده که یک طرف دیواره های سنگی بود و طرف دیگر دره ای عمیق، تراکتوری درست مقابل ما قرار گرفت و باعث شد که سرعت حرکت بسیار کم شود، همین مرا کمی آرام کرد، در دل می گفتم خدا کند این تراکتور تا خود آزادشهر مقابل ما باشد، تا این آقای راننده مجبور شود خیلی خیلی آهسته براند. این بمب متحرک هرچه آرامتر بهتر.
چند دقیقه ای نگذشت که این غول بی شاخ دم ناگهان نعره ای کشید و به طرف دیگر جاده رفت و با سرعتی حیرت آور شروع کرد به سبقت گرفتن از تراکتور. ناخودآگاه شروع کردم به داد و بیداد که چرا این کار را می کنید؟ مگر از آن طرف پیچ خبر دارید؟ اگر ماشین بیاید ته دره ایم و پودر شده ایم. مگر علم غیب دارید که می دانید آن طرف ماشین نیست که سبقت می گیرید؟ آقا به خدا من خانواده دارم. مادرم همیشه خدا نگران من است.
بدون هیچ مشکلی از کنار تراکتور گذشتیم و هیچ ماشینی هم از آن طرف نیامد. وقتی به خودم آمدم، ایستاده چسبیده بودم به شیشه مقابل ماشین. هیچ نمی شنیدم، بعد از چند ثانیه فقط احساس کردم فشاری مرا به روی صندلی نشاند. بعد هم سردی دل انگیزی روی صورتم احساس کردم. همین باعث که حالم به حالت عادی برگردد. وقتی به آقای راننده نگاه کردم کاملاً مشوش بود و لیوانی در دست داشت. دانستم که آن خنکی، آبی بوده است که آقای راننده به صورتم پاشیده است.
پل پادگان نوده را که رد کردیم آقای راننده رو به من کرد و گفت، این هم جاده صاف و بی خطر، خیالت راحت شد. پدرم را درآوردی از بس ترسیدی. حالا ما یک چیزی گفتیم که بمب متحرک هستیم ولی حواسمان به همه چیز هست. عمری است در این کار هستم و هنوز هیچ تصادفی هم نداشته ام. شرمنده بودم و فقط عذرخواهی کردم. واقعیت امر تا به حال سوار تانکر سوخت نشده بودم و همچنین در فیلم ها زیاد دیده بودم که این تانکر های سوخت رسان وقتی تصادف می کنند یا چپ می کنند یا ته دره می روند، بلافاصله منفجر شده و آتش می گیرند.
همان ابتدای کمربندی آزادشهر می خواستم پیاده شوم که پرسید کجا می روی؟ گفتم می خواهم بروم پلیس راه بعد بروم گرگان. توقف نکرد و گفت مگر نگفتم می خواهم این سوخت را به فرودگاه گرگان ببرم، پس بنشین تا برسانمت. بعد خنده ای کرد و گفت نگران نباش خودت هم می دانی که جاده آزادشهر تا گرگان کفی است و هیچ محل خطرناکی ندارد. ضمناً من هم مجبورم آرام بروم.
بعد از پلیس راه آزادشهر، درست مقابل کافه، ماشین را متوقف کرد و گفت پیاده شو تا چیزی بخوریم، من که خیلی گرسنه هستم و می دانم که تو هم نیاز داری چیری بخوری تا جان بگیری. شام مرا هم حساب کرد و تا گرگان هم کلی برایم از خاطراتش گفت. اهل شاهرود بود و می بایست بعد از خالی کردن بارش به مقصد دیگری برود و بعد از چند روز به خانه اش برگردد.
کلی با من صحبت کرد و نصیحت ها و پندهای به جایی داد. کوله باری از تجربه بود و به غایت هرچه می گفت درست بود. به من حق داد بترسم ولی گفت باید یا بر ترس غلبه کنی یا حداقل کنترلش کنی وگرنه در این روزگار نمی توانی زندگی کنی. دو بیت شعر هم در زمان خداحافظی به یادگار برایم خواند.
پای بر چرخ نهد هر که ز سر می گذرد رشته چون بی گره افتد ز گهر می گذرد
جگر شیر نداری سفر عشق مکن سبزه تیغ درین ره ز کمر می گذرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
ولش کن
مطلبی دیگر از این انتشارات
شقایق
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوری