دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
سربازی
ساکت بود و داشت از پنجره کلاس دوردست ها را تماشا می کرد. همین سکوتش برایم خیلی عجیب بود، چون اسماعیل را همه به شلوغی و بی نظمی می شناختند. اصلاً درس نمی خواند و بیشتر اوقات از کلاس اخراج می شد. درس نخواندش یک طرف، درگیر شدن با دیگر دانش آموزان بزرگترین مشکل ما با او بود. مدیر و معاون و تقریباً همه ما از دستش کلافه شده بودیم. به همین خاطر است که این سکوت، مرا بسیار متعجب کرد.
چنان در افق محو شده بود که بار اولی که صدایش کردم، هیچ واکنشی نشان نداد. پلک هم نمی زد و مبهوت فقط بیرون را نگاه می کرد. نمی دانم در ذهنش چه می گذشت، در درون خود کاملاً غرق بود، و حتی تلاشی هم برای نجات نمی کرد. مانند همیشه با چهره ای درهم و گرفته، انتهای عالم را از پنجره کوچک کلاس نظاره می کرد.
دوباره صدایش کردم و این بار کنارش رفتم و گفتم، اسماعیل حواست کجاست؟ با بی میلی سرش را به سمت من چرخاند و فقط نگاهم کرد. از او پرسیدم، آخرین مطلبی را که گفتم چه بود؟به خاطر داری؟ در نگاهش بی تفاوتی کاملاً مشهود بود، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دانم. گفتم پسرجان گوش کن تا حداقل چیزی یادبگیری. بدون هیچ پروایی گفت: چه چیزی را یاد بگیرم؟ اصلاً یادبگیرم که چه شود؟ مگر بعدها این چیزهایی که شما به ما می گویید به دردمان می خورد؟
این سری واکنش ها و سوالاتی که بچه ها درباره درس و کاربرد آن در آینده می پرسند، خیلی چالش برانگیز است و اغلب اوقات خیلی سخت می شود قانعشان کرد. محیط و مشکلات زندگی و خانوادگی، محرومیت بسیار که حتی برای به دست آوردن حداقل ها برای زندگی، بسیار باید زحمت کشید و نبود الگوی مناسب و همچنین سیستم نادرست آموزش و پرورش ما، به طور کل انگیزه را از بچه ها گرفته و متاسفانه آنها را به سمتی هدایت کرده است که هیچ امیدی به آینده ندارند.
واقعاً ما در این سیستم آموزش و پرورش که در مدت دوازده سال دانش آموزان بخش مهمی از وقت و انرژی خود را در آن صرف می کنند، چه چیز به درد بخوری را به بچه ها ارائه کرده ایم.آیا واقعاً آنها را برای زندگی در جامعه آماده کرده ایم. چقدر در اخلاق و رفتار آنها تغییر در جهت مثبت ایجاد کرده ایم؟ چقدر توانسته ایم قدرت تجزیه و تحلیل آنها را بالا ببریم؟ اصلاً توانسته ایم فکر کردن و مهارت حل مسئله را به آنها آموزش دهیم، که حداقل برای حل مسائل زندگی خود تلاشی کنند.
خواستم یک جوری قضیه را فیصله دهم تا هم وقتم گرفته نشود و هم کار به جاهای باریک کشیده نشود. گفتم، این درس ها را می خوانی تا پیشرفت کنی و آدم مهمی شوی. خیلی سریع پاسخ داد، ما که آخرش یا چوپان هستیم و یا کارگر، چه فرقی می کند ریاضی بلد باشیم یا نه؟ فهمیدم این بار قانع کردن این اسماعیل تا حدی غیر ممکن است. آن عمقی که در نگاهش به بیرون کلاس بود، نشان از غوغایی جانانه در درونش می داد. به ناچار درس را رها کردم و جدی وارد بحث شدم .
اسماعیل چند سالی را تکرار پایه داشت، به همین خاطر هم از نظر سن و هم از نظر هیکل از بچه ها خیلی بزرگتر بود و همین کار را سخت می کرد. شاید در ریاضی و حتی درسهای دیگر زیاد خوب نبود ولی خیلی چیزها را که دیگران متوجه نبودند را خوب می فهمید. با این که شیطنت هایی داشت، حواسش به چیزهایی بود که تعجب ما را بر می انگیخت. در درگیری ها به شدت مواظب کوچکتر ها بود و از آنها حمایت می کرد. می توان گفت تا حدی روحیه جوانمردی داشت.
هرچه می گفتم، جوابی در حد خودش داشت. کل کلاس ساکت فقط ناظر گفتگوی من و اسماعیل بودند. آنقدر دقیق به بحث ما گوش می کردند که کمی نگرانم کرد. این بچه های شیطان، پدرم را در می آوردند تا ساکت باشند و به درس و کلاس توجه کنند. بیشتر از نیمی از آنها با توسل به زور، حواسشان جمع می شد. ولی حالا همه کلاس بدون پلک زدن ما را نگاه می کردند.
قضیه را به سربازی کشاندم و گفتم اگر در سربازی دیپلم داشته باشی عزت و احترام داری، ولی اگر دیپلم نداشته باشی، سرباز صفر خواهی شد و مجبور هستی حتی دستشویی های پادگان را هم بشویی.کمی فکر کرد و گفت :خب اجازه آقا سربازی نمی روم. گفتم نمی شود، باید حتماً بروی. اگر نروی یک روز به زور تو را می گیرند ومی برند. گفت:آقا اجازه، من که نمی خواهم به شهربروم، اصلاً می خواهم چوپان شوم و به کوه بروم، آنجا که کسی نمی آید مرا سربازی ببرد.
لجاجتش برایم جالب بود، ولی کار کمی داشت بیخ پیدا می کرد. باید تمام سعیم را می کردم تا او را قانع کنم وگرنه این خیل دانش آموزان که با این دقت به بحث ما گوش می دهند را نمی شد جمع و جور کرد. می دانستم اینها هم درد اسماعیل را دارند و برای فرار از درس خواندن همین توجیهات را خواهند داشت. پس اگر نمی توانستم اسماعیل را قانع کنم، انگیزه این بچه ها هم از بین می رفت و تا پایان سال برای من و حرف هایم تره هم خرد نمی کردند.
گفتم اگر سربازی نروی، نمی توانی ماشین بخری یا حتی ماشین دیگران را هم برانی، چون باید برای خرید ماشین یا داشتن گواهینامه،کارت پایان خدمت داشته باشی. با لبخندی گفت: آقا اجازه، این خَر ما که گواهینامه نمی خواهد، یک «هو» بگویی می رود و یک «هُش» بگویی می ایستد.کل کلاس زدند زیر خنده و خودم هم خنده ام گرفت. خیلی زیرکانه جواب می داد. خریدن خانه را مثال زدم، باز هم جواب داد خودمان می سازیم، مثل همه
باید کاری می کردم تا ورق به نفع من برگردد، چیزی به ذهنم رسید، به عنوان تیر آخری که در ترکش داشتم، آن را مطرح کردم ولی امید کمی برای پایان دادن به این موضوع داشتم. تصور اینکه اسماعیل پیروز این جدال باشد واقعاً مخوف بود. ای کاش اصلاً به سمت خدمت سربازی نمی رفتم تا اینگونه در آن گیر کنم. این همه مثال ها و موارد دیگر بود، از پیشرفت علم گرفته تا ساخت وسایل و تجهیزات و ساختمان و جاده و....
گفتم: اگر کارت پایان خدمت نداشته باشی ازدواج نمی توانی بکنی. یعنی نمی توانی زن بگیری و تشکیل خانواده بدهی. خودم فهمیدم که چیزی را که مثال زدم از پایه نادرست است، زیرا چه بسیار جوانانی که قبل از سربازی ازدواج کرده اند و بعد به خدمت رفته اند. چاره ای نبود، می بایست جهت صحبت و موضوع و مثال هایم را عوض می کردم. منتظر پاسخ اسماعیل بودم تا جهت بحث را تغییر دهم.
به فکر فرو رفت. سکوتش طولانی شد و اخمهایش درهم رفت. بعد از مدتی، غرغری کرد و گفت. ای بابا، عجب گیری افتادیم. مجبور شدیم که سربازی هم برویم. و برای سربازی هم درس بخوانیم تا زیاد از ما کار نکشند. آخه بدون زن که نمی شه زندگی کرد. مرد باید زن بگیره، آن دختری را که دوست داره بگیره. این را که گفت باز نگاهش در دوردست ها محو شد و لبخند کمرنگی هم در چهره ی درهمش نقش بست. چند ثانیه ای در همین وضع بود که سریع خودش را جمع و جور کرد و با نگاهی به اطراف مطمئن شد که هیچ دانش آموزی متوجه او نشده است. رو به من کرد و با حسرتی افزون گفت: آقا درس را دوباره توضیح دهید، شاید ما هم چیزی یاد گرفتیم.
درس را توضیح دادم و در این فکر بودم که این اسماعیل عجب شخصیت جالبی دارد. مختصاتش خاص خودش است. تا جایی که توان داشته باشد زیر بار نمی رود، مگر زمانی که واقعاً مجبور شود. ضمناً معنی آن نگاه های طولانی به دوردستها را نیز حدس زدم، شاید اقتضای سنش بود ولی هرچه بود حال و هوای این بچه را کلاً عوض کرده بود. فکر کنم در فکر خوبرویی بود، واقعاً این عشق چه چیز عجیبی است که بسیاری در درمان آن درماندند.
اسماعیل دو سال دانش آموزم بود. اخلاق پرخاشگرانه اش کمتر شده بود، درس نمی خواند ولی با کسی هم کاری نداشت. در دنیای خودش سیر می کرد. این موضوع حتی باعث تعجب بچه ها هم شده بود. خیلی مهربان شده بود و تا جایی که امکان داشت به بچه ها کمک می کرد، اصلاً وارد درگیری ها نمی شد. واقعاً این اسماعیل با آن اسماعیلی که ما می شناختیم بسیار متفاوت بود. تا اینکه رازش در مدرسه فاش شد. متاسفانه بچه ها خیلی مسخره اش می کردند و این موضوع او را بسیار آزار می داد، همین باعث شد دوباره پرخاشگر شود و متاسفانه با شدتی بیشتر.
آنجا بود که مطمئن شدم ما در مدرسه هیچ چیز به دانش آموزان خود نمی آموزیم. این برخورد بچه ها با اسماعیل نشان داد که فرسنگ ها از اخلاق و مرام و مردانگی فاصله داریم. واقعاً دانش آموز اگر احترام به دیگران یا درک متقابل و همچنین کمک به هم نوع و خیلی موارد دیگر را در مدرسه یاد نگیرد و تمرین نکند، در جامعه چگونه رفتار خواهد کرد. قبول دارم که خانواده و محیط بسیار بسیار موثرتر هستند، ولی حداقل ما باید در مدرسه سعی کنیم دانش آموزان را تا حد ممکن تربیت کنیم.
ریاضی شاید به ظاهر اخلاق را آموزش ندهد، وقتی به آن نگاه می کنی پر است از رابطه و عدد و شکل که هیچ کدام از آنها در اخلاق یا رفتار موثر نیستند، ولی نظم و تفکر که لازمه اخلاق است را ریاضی آموزش می دهد. انسان تا فکر کردن را نیاموزد، هیچ تغییری در رفتارش رخ نمی دهد. انسان تا در کارهایش نظم نداشته باشد نمی تواند به موفقیت برسد. همین ریاضی که همه از آن فراری هستند در پشت این ظاهر خشک و بی ربطش با زندگی، دنیایی است که زندگانی را می سازد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زبان
مطلبی دیگر از این انتشارات
بلدوزر
مطلبی دیگر از این انتشارات
مسئله