دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
کل ممد
در مورد او داستان های عجیبی نقل شده است. او را عاشق پیشه ای مجنون که در فراغ یار سر به کوه و دشت نهاده و یا قاتلی فراری از دست ماموران و یا ... می خواندند. شاید هم عارفی بود که به تمام دنیا پشت کرده و خود را از تعلقات آن رهانیده و تنها و بی کس در اینجا زندگی می کند. هیچ کس از واقعیت زندگی او با خبر نبود و او هم هیچگاه زبان نگشود.
در بیغوله ای در ابتدای روستای کاشیدار که در کنار گورستان و همچنین در مجاورت جاده بود، زندگی می کرد. کلبه اش از بیرون شبیه به تلی از ضایعات بود که با خشت و گِل پوشانده شده بود. حلبی آبادها در برابر خانه او همچون کاخ هایی به نظر می رسیدند. قسمتی از بیرون این کلبه که همچون ایوانی بود، با سقفی بسیار کوتاه، پناهگاه مسافرانی بود که در برف و باران منتظر ماشین بودند. من هم بسیار در این مکان منتظر وسیله ای بوده ام تا به خانه بروم.
مدرسه نیم ساعت قبل از زنگ عملاً تعطیل شده بود، چون دانش آموزانی که به عنوان دیده بان در کنار جاده مستقر شده بودند، خبر آمدن خاور آرد را به مدرسه مخابره کرده بودند و همه همکاران با آن به شهر رفته بودند و تنها من که می بایست تا دو روز دیگر بمانم، مانده بودم. غرغر بچه های کلاس باعث شد من هم کمی زودتر آنها را به خانه هایشان بفرستم و تنها به سمت خانه به راه افتادم. آن سال در وامنان بیتوته داشتم، دو روز وامنان کلاس داشتم و دو روز هم کاشیدار.
از مدرسه خارج شدم و به کنار جاده رسیدم. کنار کلبه کل ممد توقفی کردم و نگاهی به جاده انداختم، تا چندین پیچ آن طرف دره و حتی در دوردست ها هم که به زحمت قابل رویت بود، خبری از ماشین نبود، و این یعنی می بایست تا وامنان را پیاده طی کنم. کل ممد کتری اش را روی آتش گذاشته بود و در آن هوای سرد غروب، مقابل ورودی دخمه اش که به هر چیزی شبیه بود الا در ورودی، نشسته بود و دوردست ها را نظاره می کرد.
بسیار دیده بودم که اهالی کمک هایی را برای او می آوردند. بیشتر کمک ها غیر نقدی بود، از نان گرفته تا سیب زمینی و گوجه و یا حتی چند عدد میوه، معمولاً مینی بوسهای کاشیدار و حتی روستاهای اطراف که مقابل کلبه او برای سوار یا پیاده کردن مسافران توقف می کردند، مبالغی پول به او کمک می کردند . این بار تصمیم گرفتم من هم کمک کوچکی به او کنم. یک اسکناس پانصد تومانی را از جیبم درآوردم تا به او بدهم.
لبخندی زد و گفت: چای را تازه دم کرده ام، یک چای مهمان ما باش. تا به حال صحبت کردن او را نه دیده بودم و نه شنیده بودم. همیشه در سکوتی معنی دار غرق بود. ظاهر بسیار ژنده اش و همچنین سیاهی های روی صورتش نشان از این می داد که سالهاست رنگ حمام را به خود ندیده است. وضعیت کلبه اش با این ظاهرش کاملاً هماهنگ بود. در دنیای او چیزی به نام بهداشت معنی نداشت. جلوتر رفتم تا آن اسکناس را به او بدهم.
دوباره مرا به چای دعوت کرد. وقتی به چشمانش که زیاد خوب هم نمی دید نگاه کردم، معصومیتی که در این چهره خشن از دست رفته بود، دیدم. نگاهش برخلاف ظاهرش پر بود از مهربانی. تصمیم عجیبی گرفتم و دعوتش را قبول کردم. نمی دانم چرا این تصمیم را گرفتم ولی هرچه بود زیاد دست خودم نبود، این کل ممد بود که مرا به سمت خود می خواند. همیشه وقتی از بیرون به کلبه اش نگاه می کردم فکر می کردم درون آن بسیار مخوف است، ولی نمی دانم حال چرا اصلاً نمی ترسیدم که داخل آنجا شوم.
او ابتدا به داخل رفت و من هم به دنبالش وارد کلبه شدم. کاملاً باید خم می شدی تا وارد خانه شوی. بیشتر شبیه غار بود تا خانه، هیچ دری نبود و فقط پتو یا تکه ای از فرش های پاره به عنوان پرده، بخش های این خانه بسیار محقر را از هم جدا می کرد. به اتاق اصلی که فکر کنم همان اتاق نشیمن بود رسیدیم. اتاقی بود دو در سه با کفی کاملاً نا هموار که هیچ پنجره و منفذی به بیرون نداشت. سقف بسیار کوتاه باعث شده بود، هوا بسیار گرفته و سنگین شود و بوی زننده ای هم مشام را آزار می داد.
دیوارهای اتاق تشکیل شده بود از روی هم ریخته شدن بسیار نامنظم سنگ و خشت و قوطی حلبی و بطری و یک عالمه ضایعات متفرقه، کف آن با گونی پوشیده شده بود و فقط قسمت مربوط به خودش تشک داشت که آن هم پاره پاره بود. نور اتاق هم با یک فانوس کاملاً دود گرفته تامین می شد. محیط بسیار خشنی بود و اصلاً تصور زندگی در آن نمی رفت. ولی کل ممد سالهای متمادی در این اتاق زندگی کرده بود.
چای را آورد و در مقابلم نشست. احوالی پرسیدم و خواستم سر صحبت را باز کنم. فقط سکوت کرده بود و به من می نگریست. این سکوت عمیق او و همچنین نگاهی که به من داشت کمی مرا مضطرب کرد. در ذهنم افکار وحشتناکی شروع به رفت و آمد کردند. ولی وقتی بیشتر فکر کردم در این مدت چند سالی که در این روستا خدمت کرده ام، هیچ چیزی از او نشنیده ام. به قول معروف آزار او به مورچه هم نرسیده است. این فکر مرا کمی آرام کرد.
استکان چای را گرفتم ولی از قند خبری نبود. به اطراف هم که نگاه کردم قندانی نیافتم. چای را بر روی زمین گذاشتم. رو به من کرد و گفت: بخور، برای تو آورده ام. خواستم بگویم قند، ولی فکر کردم شاید نداشته باشد و شرمنده شود، به همین خاطر چای را تلخ نوشیدم. مزه دودی اش بد نبود ولی تلخی اش به غایت بود. با زحمت بسیار همان استکان کوچک را نوشیدم.
شاید ده دقیقه بیشتر در کلبه کل ممد نبودم، ولی نمی دانم چرا زمان بسیار کند می گذشت. انگار وقتی درون این دخمه شدم وارد سیاره دیگری شدم که مدار آن از مدار زمین بزرگتر بود. همه چیز در کمال آهستگی می گذشت، حتی رفتارهای خود کل ممد. سکوت مرگ بار حاکم در این مکان و نور بسیار کم آن و همچنین بوی زننده ای که در محیط متصاعد بود واقعاً باعث شده بود که این جا با زمین ما متفاوت باشد. احساس کردم اکسیژن هم بسیار کمتر از بیرون است، و همین حس خفه شدن به من می داد.
هرچه قدر هم تلاش کردم تا سر صحبت را باز کنم، نشد که نشد. ترسیدم از گذشته اش بپرسم و واکنشی غیرقابل پیش بینی از خود نشان دهد. فقط پرسیدم چند سال است در اینجا زندگی می کنی؟ لبخند تلخی بر لبانش نقش بست و بعد از مدتی نسبتاً طولانی، سری تکان داد و گفت: خیلی. جوابش بسیار کوتاه بود ولی در عمق آن می شد معنایی بسیار طولانی دید. طولانی و صعب، سالهایی که به سختی گذشته و هیچ کس هم نفهمیده.
ناگاه از جایش بلند و شد و مرا صدا کرد و اشاره کرد پشت سرش بروم. وارد اتاق کوچکتری شدیم که پنجره ای کوچک به بیرون داشت. نور قرمز رنگ خورشید در حال غروب، رنگ این اتاق را هم سرخ فام کرده بود. به من گفت از پنجره به بیرون نگاه کن، پنجره مربعی بود به اضلاع حدود سی سانتیمتر که هیچ نداشت. فقط در دل دیوار حفر شده بود. وقتی به بیرون نگاه کردم، غروب آفتاب در پشت کوه ها و همچنین گورستان روستا که درست پشت پنجره واقع بود، صحنه ای بسیار وهم انگیز وعجیب خلق کرد.
فقط از من پرسید، فهمیدی؟ همین یک کلمه را گفت و با آن چشمانی که به زحمت می دید نگاهی پر معنا به من کرد و بعد از مدتی که نمی دانم چقدر طول کشید با دستانش محل خروج را نشان داد. احساس سنگینی می کردم، پاهایم تحمل وزنم را نداشت. فکر کنم نیروی گرانش اینجا هم با زمین ما فرق داشت. اینجا واقعاً سیاره ای ناشناخته بود. به زحمت به سمت خروجی رفتم و وقتی بیرون آمدم واقعاً احساس فضانوردی را داشتم که به زمین بازگشته است.
وقتی خداحافظی کردم فقط سرش را تکان داد. سفر عجیبی بود به دنیایی ناشناخته، سفری کوتاه ولی بسیار طولانی، از نظر سیاره ما کوتاه و از نظر سیاره کل ممد بسیار طولانی. سوالاتی که از این مرد در ذهنم بود چندین برابر شد و در این سفر اکتشافی که کاملاً اتفاقی بود، متاسفانه حتی به پاسخ یکی از آنها هم نرسیدم.
در مسیر جاده که پیاده آن را طی می کردم فقط به فکر کل ممد بودم و سیاره کوچکش. می خواستم بدانم درختان بائوباب سیاره اش کجایند؟ آیا به اهلی کردن موجودی فکر کرده؟ آیا تا به حال چند متری از سیاره اش فاصله گرفته یا اصلاً به مسافرت رفته؟ چه چیزی درون سیاره اش دارد که به هیچ عنوان آنجا را ترک نمی کند؟ دل نگران چیست؟
کل ممد در اواخر عمرش دیگر نمی دید و آب مروارید و آب سیاه چشم هایش از دور هویدا بود. بعد از عمری زندگی در آن بیغوله، کمیته امداد اتاقکی برایش ساخت، ولی کل ممد زیاد در خانه جدیدش نماند و در یک روز ساده، مانند همه روزها، این سیاره و حتی سیاره کوچک خودش را ترک گفت و سکوتش به ابدیت پیوست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوری
مطلبی دیگر از این انتشارات
تلفن
مطلبی دیگر از این انتشارات
امتحان