دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
صدقه
هنوز از علی آباد فاصله نگرفته بودیم که ناگهان لاستیک مینی بوس پنچر شد. آن هم لاستیک جلو سمت راننده، حدود نیم ساعت طول کشید تا آقای راننده آن را تعویض کند. در خان ببین هم برای سوخت گیری توقف کرد، وقتی باک پر شد آقای راننده هرچه استارت زد ماشین روشن نشد که نشد. با لبخند ملیحی گفت هوا گرفته و همانجا روکش موتور را باز کرد تا آن را هواگیری کند. بسیار نگران بودم که به مینی بوس حاج منصور می رسم یا نه.
ساعت دو بود که ماشین روشن شد و آوای صلوات در مینی بوس طنین انداز گشت. من معمولاً طبق برنامه یک و نیم می رسیدم آزادشهر و ساعت دو هم حاجی به راه می افتاد. الآن دو است و من هنوز در خان ببین هستم. خدا کند مانند همیشه حاجی چندین دور در آزادشهر بزند، تا من هم برسم. تازه ماشین روشن شده بود که آقای راننده در را باز کرد تا پیاده شود. یکی از مسافرین با اضطراب پرسید، باز چه شده؟ آقای راننده هم با همان لبخند گفت صدقه بیندازم.
واقعاً هم این مینی بوس قراضه صدقه هم می خواست. ساعت دو نیم رسیدم ابتدای آزادشهر، هیچ ماشین و تاکسی ای نبود. پیاده به راه افتادم، چند قدمی نرفته بودم که خوشبختانه ماشینی آمد و مرا مستقیم تا ایستگاه وامنان که درست آن طرف شهر بود رساند. وقتی پیاده شدم سکوت خاصی حکم فرما بود که اصلاً معنی خوبی نداشت. هیچ آدمی دیده نمی شد و حتی یک ماشین هم پارک نبود. خبری از مینی بوس ها نبود. فکر کنم امروز همه مینی بوس ها و ماشین ها درست راس ساعت حرکت کرده بودند. این هم شانس من که همیشه راس ساعت می رسیدم و ماشین ها با تاخیر بسیار می رفتند و امروز که دیر رسیدم، همه سر موقع رفته بودند.
فردا صبح ماشینی به سمت روستا نمی رود و می بایست صبر کنم تا فردا عصر باز هم با همین سرویس های مینی بوس بروم و این یعنی شنبه که دو شیفت کلاس دارم را از دست می دهم. دوازده ساعت غیبت اصلاً خوب نبود، از آن مهم تر تا پایان سال تحصیلی چیزی نمانده بود و من در حالت عادی درس عقب بودم چه برسد که برای هر کلاس یک جلسه را هم از دست بدهم. کلاً شرایطی که برایم پیشامده بود اصلاً مساعد نبود.
بر روی پله یکی از مغازه ها که بسته بود نشستم و به فکر فرو رفتم که چگونه می توانم راهی پیدا کنم تا خود را همین امروز به وامنان برسانم. ساعت حدود سه بود و تا تاریکی هوا فرصت زیادی داشتم. فکری به ذهنم خطور کرد. تصمیم گرفتم به ایستگاه شاهرود بروم و آنجا با مینی بوس های شاهرود تا تیل آباد بروم و امید به خدا آنجا هم ماشینی گیر بیاورم و خودم را به وامنان برسانم.
عصر جمعه تنها و در خیابانی که حتی یک ماشین هم از آن عبور نمی کند، پیاده به طرف ایستگاه شاهرود به راه افتادم. این بار شانس نیاوردم و تا خود ایستگاه پیاده رفتم. وقتی در بسته گاراژ و کرکره پایین کشیده شده دفتر آن را دیدم، آه از نهادم بلند شد. نقشه ام در همین گام اول شکست خورد. ناامید و مایوس مسیر بازگشت را در پیش گرفتم. با این وضع موجود می بایست به فلکه الله می رفتم تا شاید ماشینی گذری مرا به گرگان باز گرداند. عصر های جمعه دلگیر است و در این اوضاع من، صد چندان دلگیر تر .
هنوز چند متری از ایستگاه شاهرود فاصله نگرفته بودم که یک وانت دو کابین مستهلک مقابلم توقف کرد و پیرمردی از آن پیاده شد. بدون هیچ مقدمه ای از من پرسید دستشویی گاراژ کجاست؟ تا خواستم چیزی بگویم خودش به سمت در بسته گاراژ رفت و با اعصابی خرد بازگشت. به زبان ترکی شروع کرد به بد و بیراه گفتن به صاحب گاراژ. همین ترکی حرف زدنش مرا به فکر فرو برد و قبل از اینکه حرکت کنند، جرات به خرج دادم و از راننده که آن هم پیرمردی بود پرسیدم که ببخشید، کجا می روید؟ از جواب آقای راننده بهت زده شدم. مانند چوب خشک شده هیچ حرکتی نمی کردم. همین باعث شد پیرمرد بنده خدا نگران شده و از ماشین پیاده شود.
به نوده که رسیدیم، مقابل مسجد جامع توقف کردند و جالب اینکه هر سه پیاده شدند و دوان دوان به آن سوی خیابان رفتند. وقتی بازگشتند چهره های بشّاش آنها نشان از رفع مشکل شان می داد. هنوز سوار نشده بودند که بین آنها بحثی رخ داد، ترکی حرف می زدند، با اینکه ترکی آنها با ترکی ما متفاوت بود، می فهمیدم چه می گویند. دعوا بر سر پشت رل نشستن و رانندگی کردن بود.
این سه پیرمرد هر سه اهل نراب بودند، روستایی که بعد از کاشیدار قرار داشت. در حال بازگشت به آنجا بودند، بهت من به خاطر این بود که ماشینی گیر آوردم که مرا تا نزدیکی های وامنان می رساند. وقتی قضیه خودم و جاماندنم از مینی بوس را گفتم مرا با روی باز پذیرا شدند، واقعاً بسیار مهربان بودند زیرا در هنگام سوار شدن، کلی سعی کردم آنها را راضی کنم که من در ردیف پشت می نشینم. بندگان خدا چنان آقای مدیر آقای مدیر به من می گفتند که بسیار خجالت می کشیدم.
وقتی ماشین به حرکت درآمد، هنوز مسافتی طی نکرده بودیم که پیرمردی که کنار من در ردیف عقب نشسته بود به راننده گفت در میدان گاهی نوده نگاه دارد. راننده پرسید چرا و او هم گفت کار مهمی دارم. بعد رو به من کرد و گفت پول خُرد داری؟ جیب هایم را که گشتم، یک پنج تومانی یافتم و به او دادم. اصلاً اجازه نداد چیزی بپرسم با زبان ترکی از نفر جلویی هم سکه ای گرفت و از ماشین پیاده شد. درست کنار بانکی که آنجا بود سکه ها را درون صندوق صدقات انداخت.
وقتی سوار ماشین شد ولوله ای برپا گشت. با هم بحث می کردند و می خندیدند و آقای راننده هم به آنها بد و بیراه می گفت. آنقدر از رانندگی بد راننده گفتند که کمی مضطرب شدم. پیرمردی که جلو نشسته بود به عقب برگشت و با لبخند خاصی گفت نگران نباش، صدقه داده ایم و خدا ما را سلامت می رساند. این حاجی تا حالا فقط بین کاشیدار و وامنان و نراب پشت ماشین نشسته و هرچه به او می گویم بگذار من بنشینم نمی گذارد، خدا را شکر صدقه دادیم.
آقای راننده در همان اولین پیچ که درست بعد از پادگان نوده بود، چنان دنده ای عوض کرد که من با پیشانی خوردم به صندلی جلو، پیرمردی که کنارم نشسته بود به پشتم زد و گفت خودت را محکم بگیر که دیگر به جایی نخوری. فقط نگاهش می کردم و تمام پیچ و تاب های جاده را در نظر آوردم و باز هم در بهتی عمیق فرو رفتم. آیا امروز ما سالم به مقصد می رسیم؟ خدا را شکر جاده خلوت بود و هر از چند گاهی ماشینی از روبرو می آمد و همین تا حدی مرا آرام کرد.
در یکی از پیچ های تند که در کنار ما دره ای عمیق قرار داشت به پشت یک تریلی رسیدیم. طبق معمول تریلی آهسته می رفت و ما هم پشت سر آن با سرعتی نسبتاً کم در حرکت بودیم. دو تا پیچ را که گذشتیم و مسیر تا حدی مستقیم شد، ناگهان یک ماشین سواری از کنار ما سبقت گرفت و با سرعت زیاد از کنار تریلی هم گذشت و رفت. همین باعث شد راننده ما هم به قول معروف جو گیر شود و با انحراف شدیدی به راست برای سبقت گرفتن از تریلی سرعتی سرسام آور به خود بگیرد.
در همین لحظه که من قبض روح شده بودم. پیرمردی که جلو نشسته بود با فریاد به راننده گفت: «هارا گِدیسَن؟ مگر گورمیسَن قاباخ دا ماشین گَلیر؟» شجاعت نگاه به مقابل را نداشتم. چشمانم را بسته بودم و منتظر برخورد بودم. طبق گفته آن پیرمرد از جلو ماشینی می آمد و با این اوصاف تصادف حتمی بود. نفسم حبس شده بود و مرگ را به شدت احساس می کردم. صدای صلواتی که در ماشین آمد شهامتی به من داد که به موجب آن چشمانم را باز کردم. هنوز پشت تریلی در حرکت بودیم.
پیرمرد کناری من دستانش به سمت آسمان بود و با زبان ترکی خدا را شکر می کرد که سالم هستیم، پیرمرد جلویی هم تکرار می کرد که خدا را شکر صدقه دادیم وگرنه الآن در میان آهن پاره ها، زیر تریلی له شده بودیم. فضا خیلی معنوی شده بود و همه در حال راز و نیاز بودند، ولی من هنوز در وحشت بودم. پیش خودم فکر می کردم چرا این آقا که رانندگی را خوب بلد نیست نشسته پشت فرمان و می خواهد این مسیر صعب را رانندگی کند؟ تصمیم گرفتم تیل آباد پیاده شوم. دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.
در تیل آباد خودشان راننده را پیاده کردند و دیگری به جای او نشست. هنوز راه نیفتاده بودیم که باز آن آقایی که راننده سابق بود، دستور به توقف ماشین کنار پمپ بنزین را داد. پیاده شد و من و آن پیرمرد دیگر را نیز فراخواند. ترسیده بودم، واقعاً چه کار با ما داشت. وقتی نزدیک شدیم به ما گفت اگر پول خُرد یا حتی اسکناس دارید بدهید تا صدقه بدهم. به رانندگی این هم اعتباری نیست. از من ایراد می گیرد ولی خودش هم زیاد بلد نیست.
گفتم ما که همان ابتدای راه صدقه دادیم. لبخندی زد و گفت برای آن تریلی که سبقت نگرفتیم خرج شد. حالا باید دوباره صدقه بدهیم. طولانی شدن صحبت ما آقای راننده را مشکوک کرد و او هم پیاده شد و به سمت ما آمد. تا فهمید قضیه چیست شروع کرد به داد و بیداد کردن که مگر تو از من بهتری که برای من صدقه جمع می کنی. من در میان این صحبت هایشان فقط مبهوت درک این بزرگواران از مفهوم صدقه بودم.
وارد جاده خاکی شدیم. هنوز بحث بین شان بالا بود. گوشهایم را تیز کردم تا بفهمم چه چیز هایی به هم می گویند. همان پیرمردی که از من بیست تومان گرفته بود رو به راننده می گفت به راندن من ایراد می گیرید. این آقا مدیر بنده خدا از ترسش به من بیست تومن داد که صدقه بدهم که از دست رانندگی تو سالم برسیم به روستا. او هم می داند رانندگی تو بدتر از من است.
مانده بودم چرا پای مرا وسط کشیده اند، من کجا گفتم صدقه می دهم؟ تا خواستم چیزی بگویم که ماشین ناگهان به هوا رفت و با شدت به زمین کوبیده شد. چاله مهیبی درست در وسط جاده بود که با مهارت بالای این راننده جدید به بهترین وجه!! از آن رد شدیم. فکر کنم آنقدر حواسش به صحبت کردن بود که چاله ای به این بزرگی را ندیده بود. سرم به سقف خورد و چنان بر صندلی کوبیده شدم که همه جایم درد گرفت.
از این چاله به بعد کمی بحث هایشان متفاوت شد و جملاتشان فرق کرد. متاسفانه آنها فکر می کردند من چیزی نمی فهمم و همین باعث شده بود جو کاملاً غیرمعنوی شود. البته از خنده های گه گاه شان فهمیدم همچنان شوخی است تا یک جدال جدی. ولی هرچه بود حواس راننده را پرت می کرد و چند بار دیگر هم در این جاده خاکی ناهموار آقای راننده حالی اساسی به ما داد.
واقعاً خسته و کوفته و به معنی واقعی در هم شکسته به کاشیدار رسیدیم. هوا تقریباً تاریک شده بود. نزدیک سه راهی به آقای راننده گفتم ممنون من پیاده می شوم. در یک لحظه هر سه نگاه معنی داری به من کردند و همان آقای راننده گفت این موقع تنها اینجا پیاده می شوی. تا گفتم باقی را پیاده می روم که ماشین به سمت وامنان چرخید. هرچه قدر اصرار کردم تاثیر نداشت و بزرگوارانه مرا تا وامنان رساندند.
موقع پیاده شدن از میزان کرایه پرسیدم که همان راننده سابق با خنده گفت: اندازه کرایه فقط صدقه داده ای، همینکه با این وضع رانندگی من و این سلامت رسیدیم خودش کار بزرگی است. اینهمه بالا و پایین خوردی و همه جایت درد گرفته، تازه ما باید به تو غرامت بدهیم به جای گرفتن کرایه. راستی ببخشید ما سه تا کمی با هم شوخی کردیم. من گفتم شما از ترس تان این پول را به عنوان صدقه داده اید. شما ببخشید.
وقتی پیاده شدم هر سه پیاده شدند و با من خداحافظی گرمی کردند. چشمان واقعاً مهربان شان فراموش ناشدنی بود. لحظه آخر من هم به ترکی گفتم: « اَلَریز آقریماسین، چوخ ممنون، الله سیزهَ برکت وِرسین» ناگهان نگاهشان تغییر کرد و از من پرسیدند:« ترکی باشاریسان؟» من هم تایید کردم و گفتم:« ترکی بیلیرم؟ مَنیم اصلیتیم آذربایجانی دی» نمی دانم چرا خیلی زود خداحافظی کردند و سریع سوار شدند و رفتند. این سه پیرمرد بسیار مهربان و دوست داشتنی که حتی از مسیرشان دور شدند و مرا تا وامنان رساندند را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد. پیرمردهایی شوخ و شاد که واقعاً سن برایشان عددی بیش نبود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
هفته دفاع مقدس
مطلبی دیگر از این انتشارات
مار کبری
مطلبی دیگر از این انتشارات
چای