وجود مرا حسی به نام «شادی» فراگرفته است...
یک دیدار ناممکن
گوشهی راست نیمکتی نشسته بودم و به افرادی که از روبهرویم می گذشتند نگاه می کردم.
مردی در گوشهی چپ نیمکت نشست. ریش نیمه بلندی داشت و موهایش را در پشت سرش بسته بود.
بعد از کمی خیره شدن به یک درخت،کتابی از کیف چرمی قهوه ای اش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. نام کتاب «عادتهای اتمی» بود.
به این فکر کردم که کتاب را نخوانده بودم و بعد به طرف راستم نگاه کردم و دیدم که مردی جوان درحالی که با تلفن حرف میزد،به نیمکت نزدیک می شد. از چند متری حرف هایش را نمی شنیدم.
بعد از گذشتن یکی_ دو دقیقه مرد جوان همان طور که با بلندترین صدای ممکن با تلفن صحبت می کرد،کنار مرد کتاب به دست، نشست.
مرد جوان به فرد پشت خط می گفت:«مگه بهت نگفتم بشیر جان؟! یکم صابر باش تا من توی دورهمی بعدی باهات شوخی کنم!» و سپس مرد جوان با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
به مرد کتاب به دست نگاه کردم؛گویا از صدای بلند مرد دیگر به ستوه آمده بود و داشت تمرکزش را برای خواندن کتاب از دست میداد.
دوباره مرد جوان سر بحث شوخی دیگری را با فرد پشت خط باز کرد و گفت:« بابا امروز که اصلا نشد سوار اسنپ هم بشیم حداقل با یه راننده دربارهی تو حرف بزنیم» و دوباره خندید؛اینبار صدای ضعیفی از خندهی فرد پشت خط هم به گوش رسید.
در همین لحظه مرد کتاب به دست با آرامش لحن و چشمانی خشمگین به مرد جوان گفت:«ببخشید آقا؟» جوان به او نگاه کرد و کتاب به دست ادامه داد:«دارم کتاب می خونم یکم آرومتر.» جوان با اشارهی دست و لبخوانی به او این را رساند که تُن صدایش را آهسته تر خواهد کرد.
چند ثانیه ای را جوان با صدای آرام پاسخ تلفن را داد ولی ناگهان گویی که بشیرِ پشت خط جوکی تعریف کرده باشد،جوان بلند تر از پیش خندید و بعد که متوجه صدای بلندش شد،بحث را خاتمه داد و تلفن را قطع کرد.
کتاب به دست دوباره با آرامش کامل به سراغ عادتهای اتمی رفت و خواست ورق بزند که جوان به او گفت:«پاییز رو دوست دارم! شما چطور؟» کتاب به دست گفت:«الان دوست دارم ولی شاید بعداً دوست نداشته باشم!»
جوان ادامه داد:«به هر حال هیچ چیز قطعی نیست!»
کتاب به دست با سر تایید کرد و ادامهی کتابش را خواند.
جوان هم که احساس کرد بحث یخ زده،گفت:« سید مهدار بنی هاشمی هستم.
شما؟»
کتاب به دست نگاهش را از کتاب گرفت و به سید مهدار نگریست و گفت:« واقعاً من کیستم؟! ... ولی خب به هر حال دستاندازم ».
سید مهدار با خوشحالی گفت:« دستانداز؟ من شما رو میشناسم همیشه توی دورهمی های ویرگول از متن های شما یه چیزی خونده میشه.ما حتی توی بخش طنز ویرگول هم از متنهای شما بهره می بریم. شما هم که توی بخش پر رفت و آمد ویرگولید. از اون بخش چه خبر؟»
دستانداز پاسخش را داد:«بازم خوبه که تو بخش شما هم حرفی برای گفتن داریم.والا بخش ما هم مثل همیشه پر رفت و آمده و خوبه...»
و بعد هر دوی آنها دربارهی ویرگول که ساختمانی چند بخش، برای دورهمی های ویرگولی،نوشتن داستان ها و انتشار آنها به صورت مجله و کتابچه بود،صحبت کردند.
من هم آشنایی با این ساختمان داشتم و هر از گاهی چند تن از آن ده نفری که با هم درباره ی نوشته ها صحبت میکردیم،می آمدند و ما با هم حرف میزدیم.
دستانداز و سید مهدار ساعتی دربارهی بخش های ویرگول،افراد این بخشها و بهترین نوشته های منتشر شده در آنها صحبت کردند.
پس از این صحبتی که برای هر دو طرف دلچسب بود،سید مهدار بحث را با جملهی «برم اسنپ بگیرم،یه اسنپ نوشت دیگه حتما باید بنویسم!» به انتها رساند و خداحافظی کردند و سید مهدار رفت و دستانداز هم دوباره به خواندن کتاب عادتهای اتمی نشست و من هم از جایم برخاستم و در حالی که به این دیدار عجیب فکر میکردم، در پیاده روی پر از برگهای پاییزی، به راه افتادم.
:)
پی نوشت: اگر تصوراتم شباهتی به واقعیت نداشتند از سه نفر ذکر شده در داستان، پوزش میطلبم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان 11: شب در مدرسه (پارت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ساعت جادویی در سرزمین خرها ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
انتشارات جدید زدم، همسایه ها یاری کنید تا ما انتشارات داری کنیم