? افسردگی! ?

چند وقت پیش جمله ای خوندم از روانشناسی زرد که میگفت :آدمهای باهوش شب زنده دار هستند!

اما من که خوب میدانم نه من باهوش هستم نه کارتن خواب سر خیابان و نه قاسم دیوانه که شب به نیمه که میرسد نیم ساعت یکبار اذان میگوید و بعد از آخرین تکبیرش میزند زیر آواز !

من خودم بهتر از هر روانشناسی میدانم چه مرگم شده!

راستش چند ماه پیش که دیگر از تلخی بهار نارنج و بوی بد گل گاو زبان به ستوه آمده بودم چشمهایم را دوختم به کلمات ریز کتاب تا شاید خوابم ببرد.

اما در انتهای هر سطر یکی از عزیزانم را به خاک میسپردم!

در آخر هر صفحه یکبار شیر گاز را چک میکردم و بین تمام خطوط دلهره ی بیماری ناشناسی را داشتم که نداشتمش!

کتاب را میبستم و تمام مراحل شستن دستهایم را مرور میکردم تا مبادا از قانون شستشویی که مختص خودم بود سرپیچی کرده باشم!

راستش من میخواستم ابرویش را درست کنم که چشمش را هم کور کردم!

افسرده که بودم هیچ اتفاقی نه ناراحتم میکرد و نه خوشحال!دچار یک بی حسی مزمن بودم.یک خوش خیالی عجیب ودلسردی گیج کننده! مانند خرس و گرگ و شیرهای باغ وحشهایی که رفتم ،شده بودم!همه ی آنها افسرده بودند و مضطرب.یک مسیر معین را در دقیقه چندین بار میروند و می ایند!نه حضور ادمها برایشان مهم است و نه غذاهایی که به سویشان پرتاب میشود.

اما حالا دچار وسواس هستم و دلم همان روزهای بی حسی مزمن را میخواهد!

آسیه محمودی