این یادداشت برای خودم است.. تا حال خوبم یادم بماند :)

من دیشب برای چهار ساعت طولانی با یه خانم معلم کلاس اول و دوم صحبت کردم.. اغراق نکردم اگه بگم از اول تا آخخخر صحبتش نیشم تا بناگوش باز بود و هار هار با خاطره هاش میخندیدم..




ادبی نویس نیستم... انشاهام همیشه خوب بود ولی نویسنده نیستم!
چهار پنج سال پیش توی فروشگاه لوازم تحریر بزرگ محبوبم چشمم به قفسه دفتر ها خورد.. از اون دفتر هایی که یکم متفاوت اند.. شاید بشه گفت فانتزی اما خب نه از اون فانتزی های گل منگولی و صورتی و این ادا اطوار ها...

جلدش نه چوبی بود نه کاغذی نه مقوایی.. یه چیزی مثل فوم نرم ضخیم که پارچه طرح داری روش کشیده شده بود.. آبی بود با طرح بته جقه...

اولین و دومین و سومین دفتر خاطره ام..
اولین و دومین و سومین دفتر خاطره ام..

همین آبی بودنش کافی بود واسه اینکه برم سمتش و ببینم چیه.. روز های اوج نوجوونیم بود و تازه داشت دغدغه های روزمره به زندگیم اضافه میشد.. و این یعنی احساس کردم از اینجا به بعد میشه نوشت.. میشه راجع به زندگی نوشت.. از همون روز ها بود که دیگه زندگی نکردم.. همون روزهایی که دغدغه ها اضافه شدن.. حرص و طمع اضافه شد.. گرایشات و تمایلات جدید پا به زندگیم باز کردن..

برای شش هفت سال تمام.. برای این همه مدت طولانی.. تقریبا اصلا زندگی نکردم.. مثل همون قورباغه ای که کم کم توی آب جوش میپزه و میمیره.. کم کم نوع زندگیم عوض شد.. این قدری که نفهمیدم..

حالا بعد از این همه سال.. بعد از هفت سال آزگار.. دیشب تازه فهمیدم دلم دوران دبستانمو میخواد.. دلم تنگ شد واسه روز آخر مدرسه.. روز های آخر اردیبهشت.. همون روز که خندان و شاد و کماکان خسته و کوفته، بعد از یک عالمه خیس شدن به خاطر دویدن و رسیدن به خونه تند تند زنگ میزدم.. مامان درو باز میکرد و من میدویدم توی خونه و همین طور که لباس هامو تند تند در می آرم جیغ میزنم که تمومممم شدددددد و بعد بلند بلند میخندم.. مامان به خنده و ذوق من میخنده.. میرم جلوی کولر آبی وایمیسم و میزارم بوی پولیش تازه اش تا عمق ریه هامو پر کنه.. مامان نگران میشه که آخه عرق کردی جلو کولر واینسا که مریض بشی.. ولی زیاد اصرار نمیکنه.. میدونه این حس رو با هیچی نمیتونم عوض کنم.. حتی اگه سرما بخورم.. بازم درحالی که نیشم تا بناگوش بازه چشمامو میبندم و میزارم بادکولر به صورتم بخوره و موهای نیمه خیسم رو خشک کنه..

بعد شروع میکنم به پر حرفی کردن واسه مامانم.. از کلاس های تابستونی میگم که چیا میخوام برم.. مسجد تو طبقه زیر زمین یه عالمه کلاس تابستونی راه انداخته.. میخوام با دوستای مدرسه ای هم محله ای کل تابستونو تو مسجد برم کلاس و وقت بگذرونم.. میخوام صبح به صبح جمعه باهاشون قرار بزارم بریم ندبه و بعدش هم از اون صبحونه های دست جمعی مسجدی بزنیم که خانم مسجدی ها زحمتشو کشیدن، عدسی و نون سنگک یا بعضی وقتا حلیم و چای نبات و پنیر و سبزی و.. که یهو یادم میفته بازم مثل سالای قبل ماه رمضون میفته وسط تابستون.. یهو داد میزنم که مامااااااننن میشه دوباره دوستامو یه شب واسه افطاری دعوت کنیییی؟؟؟

چرا فراموش کرده بودم..؟ چرا من روزهای فوق العاده و بی نظیر زندگیم رو فراموش کرده بودم؟ حالا بعد از این همه سال یکهو دلم هوای دبستان کرده.. دلم هوای اون بهت و بغض و خوشی روز آخر سال رو کرده.. دلم قرار های شبانه با مسجد و بچه های محله رو میخواد.. من دلم بچگیمو میخواد..

دروغ نمیگم به خودم.. میدونم چی منو از اون روزا جدا کرد.. طمع!

طمع واسه جایگاه اجتماعی و پول توی آینده... طمع به دست آوردن دل هایی که واسه من نبودن.. بعد هم سرخوردگی و سرشکستگی..
تقلا کردن و دست و پا زدن توی یه آرزو.. تقلا کردن به جای تلاش کردن.. دیدن آدمایی که ازت جلو زدن.. شکسته شدن غرورت..

بد بودن حالت...

دیشب تازه تازه چشمام باز شد... برای اولین بار... مسلما برای اولین بار به بیخیال شدن فکر کردم...
فکر کردم به این که لازم نیست واسه نگاه دیگران، لذت زندگی به این شیرینی رو به خودت حروم کنی...

لازم نیست واسه به دست آوردن جایگاه اجتماعی و پول، طعم تلخ حسرت و شکست رو تحمل کنی...

فکر میگردم عاشقم.. فکر میکردم عاشق آرزومم..

ولی دیشب..

یهو دیدم چقدررررر عاشق روز های بچگیمم..

من همون آدمم.. آسمون همون آسمونه.. زندگی همون زندگیه.. ولی سال هاست روز آخر خرداد یا اردیبهشت با روز اول مهر دیگه برام فرقی نداشته...

چون آز و طمع رو به زندگیم راه دادم.. شکست خوردم.. سرشکسته شدم.. از خودم و زندگی بلاتکلیفم اول خسته و بعد متنفر شدم..

بگذریم..

دیشب که تو جمکران تا خود صبح با اون خانم معلم صحبت کردم.. صبح که شد بعد از نماز، تحیت مسجد و نماز امام زمان خوندم..

ایاک نعبد و ایاک نستعین... ایاک نعبد و ایاک نستعین... فقط تو رو میپرستم... و فقط از تو کمک میخوام...

تموم که شد.. یهو احساس کردم چقدر زندگیمو دوست دارم..

رفتم بیرون تو هوای سحر و دلمو دادم به نسیم خنک جمکران.. نگاه کردم به آسمون نیلی رنگ مسجدش.. زل زدم به گنبد فیروزه ای رنگش.. حواسم بود به جیک جیک پرنده های کوچولوی توی آسمون که انگار تازه از خواب پا شدن و آواز خوندنشون گرفته..

نیشم تا بناگوش باز بود... حس آخرین روز مدرسه رو داشتم.. نه! نمیدونم! شایدم ذوق روز اول مهر..!




دوست دار شما.. دوستدار :)