بدون عنوان

بعد از مطالعه پست مربوط به چالش عمل از دست انداز، به یاد پست مربوط به چالش صبر از دست انداز افتادم و تصمیم گرفتم که پستی درباره معجزه این دو چیز خوب بنویسم،
اما امان از زیادی قطر (!) که حال و حوصله نوشتن پست های پر مفهوم و درست و حسابی نبود.

با خودم گفتم از داستان کنکور و نتیجه صبر و تلاش بنویسم، ولی کمی که فکر کردم و به نتیجه کنکور دوستانم توجه کردم، رابطه خاصی بین آن و تلاش ندیدم. بیشتر به استرس سر جلسه مربوط بود.

پس گفتم که روی روند زندگی خویش تمرکز کنم و مثل پست مذکور داستان را در سبک چرت و پرت بنویسم.



داستان یک روز 2

قسمت اول داستان یک روز را در اینجا گر خواستید مطالعه فرمایید.

داستان از صبح دلنشین و آفتابی که صدای پرندگان در آن شنیده میشود و روح آدمیزاد را تازه میکند،
شروع نشد
بلکه از شبی سرد وتاریک شروع شد.

امتحان بیوشیمی در کمین بود و من که به تلاش و صبر ایمان داشتم، کوشش رو سرلوحه کار خود قرار داده بودم.

بعد از اتمام خواندن مطالب، به سمت تخت راه افتادم که ناگهان موجودی شبیه به بامشاد (که البته پا نداشت و معلق در هوا بود) جلویم سبز شد و گفت: «اگر خواسته ای داری بگو تا برآورده کنم.»
گفتم : «کاری کن که توی امتحانات دانشگاه، دستم روی هر جوابی رفت جواب درست باشه.»

جواب داد: «این کار از من مقدور نیست. به جاش میبرمت یه جای خوش آب و هوا»

مرا کوهستان برد. در حالیکه در دلم به آن موجود فحش می دادم، رو به کوه کردم و داد زدم:

آیا امیدی هست؟

...

و کوه بجای اینکه جواب بدهد سوال را تکرار کرد: هست؟ هست؟ هست؟



امتحان شروع شد.

بعد از نیم ساعت تمام شد (لذت ببرید از حجم بالای توصیف ها :/)

اما یک سوم سوالات از مبحثی بود که استاد گفته بود نمی آید و من نخوانده بودم. این باعث ارسال دشنام های بسیار به شانسم شد.

اما به محض باز کردن گوشی ام، تمام حس نسبت به امتحان رفت زیرا که به شیءُ العِجابی به اسم نتایج گروه E جام جهانی مواجه شدم که در آن ژاپن، هیتلر طور آلمان را نابود کرده بود.

ساعتی آناتومی گذشت و بعد از آن متوجه شدیم که از ترم به جای هشت هفته، تنها سه هفته مانده که باعث ارسال دشنام بسیار مورد دار (!) به عاملین دیر شروع شدن ترممان شد.



به خانه برگشتم و بعد از استراحت، کتاب را برداشته و شروع کردم به خواندن مباحث آناتومی به روشی کاملا صحیح که به تازگی یافته بودم.
-درواقع این روش شامل درگیری شدید با مباحث سنگین به روش فیلم زیر است:

https://www.aparat.com/v/49sw1


پس از آن برای استراحت تلوزیان(مودبانه تلوزیون) را روشن کردم تا بازی مرکش برابر بلژیک را ببینم که دیدم در کمال برگ ریزی (!) بلژیک عقب است. نشستم دیدم و با خورده شدن گل دوم توسط بلژیک، بطور کامل دچار خزان (!) شدم.



پس از از دست دادن مقدار کافی برگ، به آناتومی برگشتم و دیدم که واقعا درگیری دیگر کارساز نیست و به وضعیت زیر دچار شدم:


https://www.aparat.com/v/K4dSL




فردای آن روز مثل داستان قبل با گذر از جنگل ها و دریاهای قم برای رسیدن به دانشگاه و کلاس اخلاق و استاد خوش اخلاق لئون شکل گذشت و به خانه برگشتم،

شروع کردم به خواندن

و بالاخره بخش بازو تمام شد

در آن لحظه چنین حالی داشتم:

https://www.aparat.com/v/T1zf2

البته خوشحالی ادامه داری نبود که فقط یک چهارم از کل مبحث پیش رفته بود و علاوه بر آن، امتحان زبان هم بود.

برای استراحت اراده نمودم تلوزیون را روشن کنم که چند دقیقه ای بین کانالها این چنین گذشتم:

https://www.aparat.com/v/lpZzh


سپس تبلیغات شروع شدند.

با گذشت چند تبلیغ، به این نتیجه رسیدم که حدود نیمی از جمعیت ایران چشم رنگی، بیخیال، پولدار و کمی خل(!) هستند.

دیگر داشتم از تلوزیان به کلی نا امید می شدم.

با دیدن زنی که با حجاب کامل تبلیغ رنگ مو میکرد، اتمام حجت کردم که اگر بعدی هم بیخود باشد، کلا رها کرده و از خانه بیرون میزنم.

در تبلیغ، مردی روی صحنه آمد و گفت: «فروشگاه های زنجیری فلان نقاط قوت زیادی دارن و میتونید با داشتن شعبه اون سود کنید و مزایای زیادی داره ...»

داشتم امیدوار میشدم که ناگهان آن مرد گفت:
«اگه بخوام همه رو بگم طولانی میشه، خودتون برید بخونید»



در حالیکه در خیابان ها پیش می رفتم، در ذهنم فکر میکردم اصلا با چه فلسفه ای آن مرد در تیزر تبلیغاتی آمده بود. در همین حال بودم که دوباره همان جسمِ بامشاد شکلِ بی پا جلویم ظاهر شد و گفت:

«حالا یه چیز دیگه بگو برآورده کنم»

من که چشمم آب نمی نوشید(!) که کار خاصی از او بر بیاید، ساده گرفتم و گفتم: «یه آواز برام پخش کن یا بخون.»

گفت: چیزی برات میخونم که بیانگر وضع کنونی مغزت باشه» شروع کرد:


https://www.aparat.com/v/JGCML



دیگر رسما تمام شده بودم

که یکدفعه دست انداز ظاهر شد! (البته چون چهره دست انداز را نمی شناسم، این دست انداز بصورت تابلوی اخطار دست انداز که دست و پا در آورده ظاهر شد)

به موجود بامشاد شکل نگاه کرد و گفت :«آخرش هم نتونستی کاری کنی»

با تعجب گفتم: «این موجود برای شما کار میکنه؟»

دست انداز جواب داد : «بله. فرستادمش که به تو کمک کنه متن خوبی برای چالش هفته بنویسی که اثر نداشت و آخر کار خودتو کردی»

و بعد خطاب به من چنین خواند:

https://www.aparat.com/v/uzVew




چندی از پست های قبلی:

https://vrgl.ir/pEYFO
https://vrgl.ir/v8URy
https://vrgl.ir/4kIQE
https://vrgl.ir/LQxrt
https://vrgl.ir/JtqrW
https://vrgl.ir/aLEJY