بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد...


دیشب پس از چند ساعت کار طولانی و خسته‌کننده، به خودم استراحت دادم. خیلی وقت بود که از بوستانِ سر خیابان دیدن نکرده و حسابی آشفته شده بودم. از وقتی سیستم آموزشی به دلیل همین آلودگی‌های اخیر به سمت و سوی آنلاین رفت، من هم درست مثل همیشه منکوب اهمال‌کاری و تنبلی شدم.

همیشه همینطور است. وقتی برای یک لحظه هم که شده از جنب و جوش بیفتی، شاید تا دو سه هفته از جایت بلند نشوی. و این یعنی بدبختی. از زیر یوغ اهمال‌کاری و کسالت که بیرون نمی‌آمدم هیچ، دائم داخل رخت‌خواب بودم. گویا برف و آلودگی که با هم آمیخته شده و دست به دست هم داده بودند، مرا به یکباره زمین زدند.

از اصل مطلب دورتان نکنم. دیروز طلسم اهمال‌کاری را شکستم، لباس‌هایم را پوشیدم و بی‌محابا، پا به خیابان گذاشتم. فروزینۀ این‌ اقدام ناگهانی، در واقع تنفر از رخوتی است که در وجودم ریشه دوانده بود. پس در باد سرد و زمهریر زمستانی دل را به دریا زدم پس از چندی، در خیابان خرامان قدم بر می‌داشتم.

به بوستان رسیدم. بوی چمن و بوی سرما. سگ‌های ولگرد و سگ‌های نازک نارنجی. آسمانی از یک سو روشن و از یک سو تاریک. اینها همه مهم بودند. برای همین دفترچه‌ام را هم با خودم آورده بودم. با یک قلم. معمولاََ ایده‌هایم را در دفترچه یادداشت کِرِم رنگ و با یک راپید جیگر (!) می‌نویسم. در آن هنگام، چسبیدن به دفترچه یادداشت و امر یادداشت‌ کردن برایم خالی از لطف نبود.

باری؛ بار و بندیل نوشتنم را جمع کردم و زدم به دل ماجرا. همه‌چیز برایم شگفت‌آور بود، انگاری اولین بار است که درختان و شاخه‌های لرزانشان را می‌بینم. همینطور که راه می‌رفتم، ایده بود که مثل باقلوا می‌آمد. در این پیاده‌روی نسبتاََ کوتاه و نسبتاََ طولانی خیلی چیزها نظرم را جلب کرد.

مثل بچه‌های چهار-پنج ساله شده بودم. از آن قیافه عبوس و درهم بیرون آمدم و با تصوراتی جانکاه پرسه می‌زدم. برگ درختان زیبا بودند. افسوس که کلمات نمی‌توانند آن زیبایی را به رخ بکشند. به سگ‌های یغور و سگ‌های داغان نگاه می‌کردم.

کوشیدم که بدنم را بعد از مدتی ورزیده کنم. چاله‌های پایین درختان شبیه موانعی شده بودند که ورزشکارها ازشان رد می‌شوند. به سرعت دورشان می‌دویدم و می‌خندیدم. خودم را پشت درختی قایم کردم و از دید آن به منظرۀ بیرون خیره شدم. ناگهان با خودم گفتم: باید خدا رو شکر کنم که مثل این درخت بدبخت چند ده سال به یه منظره ثابت خیره نمی‌شم!

همینطور که قدم بر می‌داشتم و در کاغذ چیزهایی بلغور می‌کردم، سرایدار پارک را دیدم که با آن سبیل چخماقی‌اش به‌ام خیره شده بود و من هم از خجالتش در آمدم و همانطور که پیش می‌رفتم، گستاخانه نگاه می‌کردم. خوشبتختانه آن بازی مسخره تمام شد و پیگیر کار خودم شدم. گویی دو بچه پرروی پنج ساله به هم خیره شده بودند.

کمی اندیشیدم، نفسی به اسف و افسوس سر دادم و با خودم گفتم: چه خوب می‌شود اگر همه ما گاهی خود را از این تنگنای گذران روزانه برهانیم و به طبیعت برگردیم.

بیایید صادق باشیم: ماحصل آنچه از این بازگشت به طبیعت و رهایی از قید روزمرگی عاید ما می‌شود آنست که جریان خون خشکیده در روح را آزاد می‌کند و به زندگی جان می‌بخشد. پس چه کسی خوش ندارد این رهایی را بچشد؟

همینطور که به خانه بر می‌گشتم و جانم مالامال از احساس طراوت گشته بود، با خودم این تکه از شعرِ فریدون مشیری را بازگو کردم:

بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد

به کوه خواهد زد

به غار خواهد رفت...


دانیال محمودزاده 1401/11/7