بشکَن بشکنِ

دلتنگم شو
دلتنگم شو


دیگر چه فرقی می کند خواندن یا نخواندنت وقتی که هیچ نمی کنی....مردک احساساتم را گر قبول می کنی بگو... گر ارزشی ندارند هم بگو....تو بگو....بگذار حرف آخرت را بدانم....من آن اراجیف آخرت را به عنوان آخرین بار قبول نمی کنم....معلوم نبود آن انگشتان قابل ستایش زیر سلطه کدام هورمون بودند....آن زخم زبان هایت بر روی تنم یادگار تو اند....گر هزار بار زخم زنی، بار دیگر بزن بار دیگر هم.....

نمی دانم انتهای این پل به کجا خواهد رسید...به عقب بر نمی توان گشت....پیش روی باید کرد...تازاند....این نوشته ها خواهند ماند....به یادگار ایام نوجوانی...گر قرار است در بزرگسالی ام عشقِ به تو برایم مضحک شود و در آغوش دیگری این ها را بخوانم و یادت را بخیر کنم.....پس، از اجتماع آدمیان خواهم گریخت و در ایام فرتوتی نیز هم برایت خواهم نوشت....برگردی یا نگردی....به حرف هایت عمل کنی یا نکنی...فرقی نخواهد کرد....من بلیط 7:30 صبح امان را خواهم گرفت....آخر شب برسد تمام آهنگ هایمان را بلند گوش خواهم داد....خانه امان را خواهم ساخت.....این تن را زنده نگه خواهم داشت....موقعیتش هم که پیش بیاید حرف هایم را هم خواهم زد....قَدرَت را هم خواهم دانست....منتظرت خواهم ماند.....به یادت خواهم بود....گتسبی خواهم کرد....گر تو بیایی یا این صفحه ی ویرگول را برای همیشه ببندی
(دوست داشتن را بلد نیستم، من فقط می توانم جنونِ تو را داشته باشم)

پ.ن: هیچ آهنگی این چندروز را نمیتواند توصیف کند.