بهار آنولین

دردها را نمی‌توان گریست.

روی تخت دراز کشیده بود، رو به حیاط. پنجره ها دیگر بزرگ نبودند،آفتاب مثل قبلا ها به داخل نمی‌تابید و شاخوان درخت های گردو بر فراز آسمان به رقص در نمی‌آمدند. از وقتی دو درخت گردوی قدیمی را_به بهانه بار ندادن_قطع کرده بودند، از آنها تنها تنه مانده بود و از عزیز، نیمه جانی. دیگر صبح ها با لبخند به گردوهایش نمی‌نگریست و به آنها آب نمی‌داد.

تازه از غروب گذشته بود. مادر در آشپزخانه مشغول پختن شام بود و عزیز همچنان دراز کشیده بود و ساکت فقط نگاه میکرد. نمی‌دانستم در ذهنش چه میگذشت،دیگر شعر نمیخواند و قربان صدقه مان نمی‌رفت. درد داشت ولی دردها...

کنارش_پایین تخت_که می‌نشینم، تنها سرش را کج میکند و مانند بچه ها نگاهم میکند. چشمانش به مانند درخت گردویی‌ست که پاییزش سر رسیده است. لبخند میزنم و از او می‌خواهم شعر بخواند.از همان شعر های قدیمی و تکراری، شعر های من درآوردی، ولی او فقط نگاه می‌کرد.. می‌خوانم تا شاید به یاد آورد:

محمد یا محمد یا محمد

به داد امّتت رس یا محمد

(سکوت)

علی آقای قنبر، علی صدق پیمبر

علی...

به چشمانم خیره شده ست، بغضی به بغض هایم اضافه می‌شود.



نمی‌دانستم قرار بود از این زندگی چه نصیبمان شود، ولی مطمعنا پشیمانی جزئی از آن بود. معتقد بودم درد کشیدن، انسان را بزرگ ؛ولی دیدن درد عزیزان، آدم را پیر می‌کند. آنولین پشیمان بود، از اینکه چرا قبل از اینکه مادربزرگش برود، اورا مهمان قهوه نکرده بود، چرا بیشتر به دیدنش نرفته بود. میخواستم به او بگویم همه ما انسانها پُر از پشیمانی هستیم، پُر از حسرت روزهای خوبی که میتوانستیم برای پرنده‌ی پرکشیده‌مان بسازیم، ولی انجام ندادیم. خواستم به او بگویم اینک خیلی ها بعد از او پشیمانند و حسرت می‌خورند. اینکه میتوانستند بیشتر برایش بنویسند، زودتر به وجود زیبایش پی ببرند و یا اینکه بیشتر در کنارش بمانند.خواستم به او بگویم او یک نویسنده است، نویسنده قهاری که ما را مسافر ژرفای وجود خود میکند، نویسنده ای که خیلی ها او را خوانده اند و خواهندخواند و تصویر زیبای او و تفکرات عمیقش همیشه بر قلبشان حک خواهد شد. او دوست داشت نویسنده شود.

خواستم به آنولین بگویم، انسانها وقتی می‌روند، سبک‌بار، پَرهای خود را می‌گشایند و دردهای خود را در این دنیا_برای دوستدارانشان_ می‌گذارند. بی شک مادر و برادرانش اکنون بسیار دردمندِ او بودند.



زمانی که عزیز رفت، از نیمه شب گذشته بود. قبل از خواب از خداوند خواسته بودم او را پیش خود ببرد. می‌دانستیم دیگر قرار نبود سراپا شود و خستگی را در چشم هایش می‌دیدیم، او دیگر به اینجا تعلق نداشت.

ولی آنولین پر از زندگی بود، مالامال از امید و آرزوهایی که حق یک جوان هستند. وجودش آنقدر پر رنگ بود که حس میکردم ویرگول(ما) قطعا بدون او یه تخته اش کم است. شاید همین چیزها بود که باعث می‌شد بگویم خدایا هرچی صلاحه براش اتفاق بیفته ولی لطفا حتما خوب شه!

شاید این پاییز، خزان عمر آنولین بود ولی قطعا بهار زندگانی جاودانه ای در پیش خواهد داشت، همیشگی.