به مناسبت روز قدردانی و تعریف و تشکر از تاثیرگذاران زندگیم

هفت سالم بود، تازه کلاس اول دبستان رو تموم کرده بودم. یادمه که هر هفته از زمانی‌که یادم هست با پدر و مادر و مادربزرگ و عمه‌م می‌رفتیم هر پنج شنبه بیرون برای خرید یا گردش. خونه‌ی ما یک خونه‌ی قدیمی توی یه محله‌ی قدیمی بود؛ پامنار. حیاط بزرگی داشتیم و توی حیاط یک حوض باحال. از اون حوض‌هایی که وقتی هوا توی تابستون گرم می‌شد من و رامین (برادر بزرگترم) لباسامونو در می‌آوردیم و می‌پریدیم توی آب حوض. مادرم از دست من و داداشم به تنگ اومده بود، آخه نه تنها شیطون بودیم بلکه دزدی هم می‌کردیم. دزدی پیاز ترشی.

مادرم، همیشه توی زیرزمین خونه‌مون که آشپزخونه‌مون هم بود ترشی پیاز میزاشت؛ خیارشور، اصلا" نگم براتون خیارشور و پیازی که تو کوزه عمل بیاد یه طعم و مزه دیگه‌ای داره. کوزه‌ها یه فرم قشنگی بودن، پایین باریک کمر درشت، سرشون تنگ و بالای کوزه یه جور هنرمندانه‌ای تو دست کوزه‌گر پهن شده بود. دستمون رو می‌کردیم تو کوزه تا میتونستیم پیاز ترشی چنگ می‌زدیم اونقدر که تنگی سر کوزه نمی‌زاشت دستمون بیرون بیاد. مزه‌اش زیر زبونمه، عجب پیاز ترشی‌هایی بود.

مادرم، همیشه ما رو می‌برد مدرسه، من و رامین رو میگم. مدرسه هدف می‌رفتیم. یادمه انقلاب بود، خیابونا شلوغ بود و مادرم برای اینکه ما رو از مدرسه برداره و ببره خونه چقدر ویراژ می‌داد و کوچه پس کوچه می‌رفت که هم از شلوغی‌ها نجات پیدا کنه و هم اینکه جگرگوشه‌هاش خدایی نکرده غذاشون دیر نشه. هر روز کارش همین بود. ما رو می‌برد مدرسه و تو شلوغی برمی‌گردوند خونه. شبا ما با بی‌برقی و صدای تیر و تفنگ حال می‌کردیم، آخه بچه بودیم نمی‌فهمیدیم. صبحا به عشق اینکه بریم توی خیابون و پوکه فشنگ پیدا کنیم چشممون کف زمین بود. کلی پوکه کلاشنیکف و ژسه و برنو جمع کرده بودیم. متخصص اسلحه شده بودیم. تو مدرسه به جای اینکه راجع درس صحبت کنیم، راجع پوکه و اسلحه صحبت می‌کردیم. آخ که چقدر برای هم خالی می‌بستیم. چقدر خوب بود، خیلی خنگ و ساده بودیم، حرفهای همدیگه رو چه راحت و ساده باور می‌کردیم.

مادربزرگم، خانم خانما هر روز صبح از خواب که بلند می‌شد در اتاقا رو باز می‌‌کرد که گاز علاءالدین بره بیرون. گاز که نبود والور نفتی مد بود، یادمه یه روز من که همش تو دست و پای مادربزرگم بودم، شهرام خواننده داشت جیلی پم پم میخوند و بنده هم روبه روی آینه مشغول ترقص و شکلک درآوردن بودم، نفهمیدم چی شد خوردم به والور و نفت ریخت روی فرش و آتیش رفت بالا. همه لافش رو میآن ولی من راست راستی خونه آتیش زدم و از همه باحالتر وایسادم و نیگاه کردم، آخه شیش سالم بود و فکر می‌کردم چقدر آتیش باحاله.

مادربزرگم، یه داداش داشت، لوتی، مشتی و بزن بهادر. من بهش می‌گفتم دائی. دائی خیلی باحال بود، مادربزرگم آش درست می‌کرد و دائی میومد لب ایوون، آخه ایوون ما خیلی بزرگ بود؛ میشست اونجا و آش می خورد و با مادربزرگم اختلاط می‌کردن، چاییش رو می‌خورد و می‌رفت. من دائی رو دوست داشتم، خیلی مرد بود. مهربون بود، اخم داشت ولی یه دنیا صفا تو اخمش بود. اینقدر با صفا بود که حتی بعد از صعودش من و بچه‌های فامیل یک هفته آتیش سوزوندیم.

پدرم، نمره یک هرچی پدره، فیلم پدرسالار رو دیدین؟ خود خودشه. اصلا" کُپ آقای کشاورز هستش. مگه جرات داریم حالاش هم رو حرفش حرف بزنیم. اگه می‌خواستی خونهء مردسالار ببینی باید میومدی خونهء ما. یادمه یکی از همون پنج‌شنبه‌ها رو که گفتم می‌رفتیم بیرون، دست من و رامین رو گرفت و رفتیم تو انتشارات امیرکبیر، نزدیک چهارراه مخبرالدوله. اولین کسی که من رو با کتاب خوندن آشنا کرد پدرم بود. یادمه با سری کتاب‌ها طلایی امیرکبیر شروع کردم و خیلی زود به آثار برجسته دنیای ادبیات علاقه‌مند شدم.

پدرم، یه دوستی داشت به اسم آقای دکتر منصور علیپور، ایشون دکترای فیزیک از ژاپن داشتند و کتاب‌خوان قهار. منصورخان، آخه ما اینجوری صداش می‌کردیم؛ خیلی فهمیده‌س. همین الان هم که می‌بینمش دلم براش پر میزنه و می‌خوام بغلش کنم. خیلی با من کَل می‌انداخت. هر کتابی رو که می‌‌خوندم ازم سوال می‌کرد و من برای این‌که کم نیارم، کتابا رو قورت می‌دادم. من خیلی سرتق بودم. تو همه چی. منصورخان یه دونس. قشنگ صحبت می‌کنه، به جا صحبت می‌کنه و می‌دونه که چی بپرسه. من ازش یادگرفتم که چطوری سوال بپرسم. دو تا کتاب خوب منصورخان بهم معرفی کرد "آئین دوست یابی" و "آئین زندگی" دیل کارنگی، اهل دلاش میدونن که یعنی چیکار کرد با من.

پدرم، یه دوست دیگه‌ای داشت، روحش شاد؛ آقا رضا پدرام، ناز و باحال، اهل حال، سفره پهن و دل گنده. ناراحتی قلبی داشت ولی با من مسابقه طناب‌زنی می‌داد. هر دفعه رکورد را باهم می‌بردیم بالاتر. آقا رضا تیشه صفت بود. می‌گفت یه ذره تو یه ذره من. می‌تونست همونجا من رو ببره ولی یادم داد که باید مبارزه کنم. مسابقه بدم. نترسم و جا نزنم. تهش باخته. ازش یادگرفتم که مال داشته باشم ولی خودم رو نبازم. می‌دونم یه هتل زد و رفت سمت گلستان، عشق هوای خوب بود. با پسرش خیلی بازی می‌کردیم. دوست دارم ببینمش، یادگار آقا رضاس آخه.

پدرم، مدیر تولید یه شرکت مطرح بود. محصول شرکتشون اون موقع‌ها تو خونه اکثر ایروونی‌ها بود یا شاید بود. خیلی خارج رفت و اومد و خیلی پیشنهادها بهش شد که بیا خارجه و برای ما کار بکن. ولی نرفت. گفت ایران رو نمی‌زارم بیام برای شماها کار بکنم. تو جنگ و سخت‌ترین شرایط موند و ایستادگی کرد. صبح‌ها من با صدای نمازخوندنش از خواب بلند می‌شدم. آخه می‌دونید قدیمی‌ها یه اعتقاد درستی داشتن. همه‌چی‌شون درست بود. هیچ وقت نتونستم جواب این سوال رو بدم که آخه چرا همه چی قدیم اینقده خوب بود. برکت چرا اینقده زیاد بود مردم چرا اینقده مهربون بودن. نمی دونم والله به خدا نمی دونم.

عمه، عمه، نگم براتون از عمه‌ام؛ ناتنی، یعنی با من هم فامیلی نیست ولی از صدتا تنی، تنی‌تره. نمی‌دونم چقدر توی جای عمم و مادربزرگ من شاشیدم. ببخشید تو رو به خدا. آخه بچه بودم. شبا یواشکی می‌رفتم خونه مادربزرگم. اون موقع‌ها یه سریالی نشون می‌داد به اسم ”شب نشینی در جهنم" ترسناک بود، خوب منم می ترسیدم و .... عمه من و رامین رو خیلی دوست داشت. هرجا می‌رفت من سرجاهازیش بودم. یه دوست داشت دخی خانم. چقدر من خونه‌شون می‌رفتم حال می‌کردم. یادمه یه دفعه چهارتایی با فکر کنم برادرزاده دخی خانم بود رفتیم فیلم "آرواره‌های کوسه"، فیلم ترسناکی بود و خیلی حال کردم و به خودم قول دادم که دیگه فیلم ترسناک نبینم. همون شد که تا الان که خدمتتون هستم به جز فیلمای کمدی و انگیزشی فیلم و سریال دیگه‌ای نمی‌بینم.

بزرگ شدیم

بزرگتر شدیم

خیلی بزرگ شدیم

چه خبره، خیلی هم نه، دبیرستان رو می‌گم، اووووف نگم براتون، دبیرستان آیت الله سعیدی منطقه 6، جمع ارازل و اوباش. یک عده درس بخون و حرومزاده. البته نه به معنای واقعیش خواستم یه خورده غلو کرده باشم. 46 نفر تو کلاس بودیم، سال اول 43 نفر قبولی دانشگاه دادیم. توجه کردید، نه کلاس کنکوری، نه پولی، نه جزوه‌ای، فقط جزوه رزمندگان مد بود. همه همدیگر رو ساپورت می‌‌کردیم. یه مشت لوطی با معرفت. علی خامنه، مازیار سیر، هومن خوشوقتی، پیام آذرپیکان، خشایار خرم، افشین حدادی، شهرام الوانی، علی پاسگر، عباس طاهری، رابین یونسی، فراز نامجو، کاظم شمس اشکذری و یه مشت رفیق دیگه که اسماشون رو نمی‌نویسم. داره گریه‌م می‌گیره، آخه این لعنتی‌ها چقدر خوب بودن و چقدر دوست دارم بغلشون بکنم و بگم مخلص همگی‌تون هستم. هرکی ولت کنه، دوست ولت نمی‌کنه، به خدا ما اینجوری بودیم.

آقای حجت‌الله سعیدی، مدیر دبیرستان آیت الله سعیدی یه مشت دبیر نخبه رو جمع کرده بود که به ما بیشعورا درس بدن. روانشاد اکبر رادی، مهندس پوربهلول، استاد نوری، استاد یوسفی، استاد علیجانی و یه دوجین استاد بلامنازع زمان ما. هنوز که هنوز آقای سعیدی رو می‌بینم. کسی که عاشقانه بیش از سی‌سال در آموزش و پرورش این مملکت خدمت کرد. وقتی برای پسرم رفتم پیشش که مشاوره بگیرم، از هزاران مشاور زمان خودش جلوتر بود. چی شد؟ راستی چی شد که قدیما دبیرا اینقدر عاشق بودن، برای پول دنبال خونواده دانش‌آموز و تدریس خصوصی نبودن. چقدر دبیرای ما با عشق بودن، میخوام از همه‌تون بابت اینکه با عشق ماها رو تربیت کردین تشکر و قدردانی کنم.

بزرگ شدم

بزرگ شدم

بزرگتر شدم

دانشگاه رفتم و ازدواج کردم و سرکار رفتم، می‌خوام دانشگاه رو فاکتور بگیرم، به قول خارجیا داستان بزرگ رو کوتاه کنم.

شروع کارم تو شرکت صنعتی بوتان. جایی که زیردست کسانی مثل مرحوم سعید خلیلی، مهندس شاهین خلیلی، سرکار خانم خلیلی، آقای مهدی میلانی، آقای مهدی چنگیزی و بزرگان دیگه تربیت شدم. یک جوان متاهل از دانشگاه بیرون اومده میره تو یه محیط بزرگ. بزارید تشکر کنم از مرحوم شهرام افلاکی به خاطر این‌که این فرصت رو به من داد که خودم رو در یک مجموعه بزرگ نشون بدم. شهرام افلاکی خدمات پس از فروش بوتان رو ساخت، زیرساختش رو درست کرد و برای تک تک بچه‌هایی که تو خدمات اومدن زحمت کشید. خیلی نازنین بود وعلی‌الرغم مریضی‌ای که داشت پا پس نکشید. خیلی از بچه‌های بوتان مدیون شم بالای شهرام افلاکی در انتخاب افراد هستند. روحش شاد یادش گرامی

یادمه در یکی از جلساتی که دیروقت شب در اپیکور برگزار می‌کردیم، من یکی از همکاران را خیلی کوبیدم، گذاشتم گوشه رینگ و کتکش زدم، توی تایم استراحت داشتم می‌رفتم سرویس بهداشتی که سرکار خانم خلیلی از پشت سر خودش رو بهم رسوند و گفت " آقای ترابی آقای مهندس .... هم همکارمون هستند اگر انتقادی دارید بهتره که پیشنهادی هم داشته باشید" خیلی شرمنده شدم. بعد از تایم استراحت توی جلسه خیلی از مهندس ..... پشتیبانی کردم. یه جورایی وجدان درد گرفته بودم که احمق این چه کاری بود کردی. مرام هم خوب چیزیه. این تذکر باعث شد که پیشرفت بکنم و برای هر انتقادی یک پیشنهاد هم داشته باشم. همین جا می‌خوام از خانم خلیلی که مسیر من رو عوض کرد تشکر کنم. از آقای مهدی میلانی که به من فرصت داد که مهارت‌های خودم رو توی فروش نشون بدم، از آقای چنگیزی که به من اعتماد کرد و پست سازمانی من رو عوض کرد تا پیشرفت بکنم. دمتون گرم خیلی دوستون دارم. همین جا میگم تا آخر عمر من یک بوتانی هستم چه تو بوتان باشم و چه نباشم.

تعداد نفراتی که باید ازشون قدردانی کنم خیلی زیاده. نه اینجوری نمیشه می‌خوام از رضا آزاد، فرشاد ملکی، مهندس مهدی تبشیری، مهندس وحید حاج‌زوار و یه عالمه کسایی که بهم چیز یاد دادن تشکر کنم.

واقعا" کار سختیه. خدایا شکرت که من رو یادم انداختی که از کسانی‌که برام عزیز و مهم هستن تشکر کنن؛ چقدر من رو دوست داشتی که این موقعیت رو برای من قراردادی که برکت زندگیم رو با قدردانی از داشته‌هام زیاد کنم.

پدر و مادر، برادر و مادربزرگ و عمه و خانواده و هرچی از زندگی گذشته و حال دارم رو باید سپاس‌گزار ویژه باشم. دم همهء زنده‌ها و رفتنگان از پیش من گرم که دوستم داشتن و حال خوب بهم دادن.

بزرگ شدم

بزرگ شدم

بزرگتر

و

همین‌طور دارم بزرگتر میشم

آخه من رشدم خیلی خوبه