روزگاری سرگردان بود! درگیر مالیخولیایی از جنس ماندگی در زندگیِ پر امید. اما امروز هرگاه ذره بین افکارش به سمت خودش میرود، این پسر میداند که امید را در پستوی روحش خواهد یافت...
به یاد خوشبو ترین گل های باغمان
مفت خور
نگاه ابراهیم به نگاه بزرگترین قطعهی قلبش، ریحانه، گره خورده بود.
با خود فکر هایی میکرد.
افکاری سرد و ساکت
اما شلوغ...
جاده ی این فکر ها به دوراهی ختم میشد:
یا برای مردم و خاک سرزمینش بجنگد، یا بایستد و قد کشیدن ریحانه ی قلبش را تماشا کند.
اما انتخاب او محافظت از ریحانه ها بود...
میدانست که میتواند کوچ دسته جمعی شان به آسمان آرامش را به نگاره بنشیند.
لقبش را مفت خور گذاشته بودند.
فرماندهی گردان حزب الله ، خیلی مفت گلوله و ترکش میخورد!
شاد بود.
شاد بودنی که دوامش از شبپرههای آن روز های بهار کمتر بود...
چه بهاری!
بارانش برای ابراهیم، گلوله و خمپاره شده بود و شاهگل های باغ سرزمینش، زنده زنده ، روبه رویش پر پر میشدند...
حالا بعد از سه ماه دخترکش را میدید.
ریحانه هم از دیدن پدرش خوشحال تر از همیشه به نظر میرسید و لبخند رضایتی روی گوشه ی لبش خودنمایی میکرد
اما چه میدانست؟
اصلا بهتر است بگویم: که میدانست؟!
صد و بیست و چهار روز بعد، جسم ابراهیم رفت و این بار فقط روحش بلیط برگشت به خانه را داشت.
انگار بعد از آن دعاها، خدا کف دست هایش را از اجابت پر کرده بود...
بال شهادت
ندیدن رنج اسارت
نخوردن غم جراحت
به محسن ، که از خیابان های کودکی تا جاده های پرهیاهوی جنگ را همراهش آمده بود، میگفت:
محسن جان دعا کن اگر شهید شدم، جسدم پودر شود تا کسی برای حمل جسد سنگینم، اذیت نشود.
محسن لبخند میزد میگفت :اگر خدا بخواهد، فکر کنم، این بار هم من جلوتر میروم...
باهم میخندیدند.
لبخند هایی به عمر هزاران سال!
گفتند بعثی ها بعد از کربلای چهار، جسد ابراهیم و محسن را در بصره چرخاندند و بعد همان جا دفنشان کردند...
سال ها بعد کلمه ای باعث شد ریحانه لبخند بزند.
شیرین بعضی وقت ها بدترین مزه است...
او به عنوان دانشجو در دانشگاه پذیرفته شد. یک روز دختری از همکلاسی هایش ، خیلی تحقیر آمیز، در چشمانش نگاه کرد و گفت : مفت خور!
آری، مفت خور!
سال ها می گذرد و فکر میکنم که خیلی مفت جای دست های ابراهیم از روی سر ریحانه ی قلبش پاک شد...
خیلی مفت در خوابهایش،در یک روشنایی خیره کننده به دنبال آن دست ها میگردد تا موهایش را نوازش کنند...
خیلی مفت در کودکی اش، زیر چادر نماز، آرام آرام به یاد پدر گریه میکرد تا مبادا کسی چشمان اشکبار تک دختر ابراهیم را ببیند و همه فکر کنند که دارد سجده میکند.
و مادری که میداند ریحانه گریه میکند اما او را با پدرش تنها میگذارد...
شاید حتی وقتی مادر ابراهیم، بعد از هشت سال انتظار فهمید ابراهیم شهید شده، خیلی مفت زجه و زاری نکرد و فقط به قطرات اشک ِ آمیخته با لبخندی افتخار آمیز، رضایت داد
شاید خدا یک دعای دیگر ابراهیم را هم بعد از هشت سال از صف انتظار اجابت بیرون کشیده بود...
به خدایمان قسم، ارزش آن رضایت ها با چیزی که من بشناسم برابر نبود!
اما شاید باز هم مفت بود!
و بدتر از همه!
میترسم اگر زمان به عقب برگردد و نکند دیگر محسن و ابراهیم حاضر نباشند اینقدر مفت گلوله بخورند؟!
نکند دیگر ابراهیم حاضر نباشد ببیند که جای گلوله ی روی حنجرهی رفیقش در خون گم شده و نفس های محسن به خِر خِری ترسناک تر از هر چیز قابل توصیفی افتاده اند؟!
ترسی که فقط هیچ برای آن کافی است و چه چیزی ترسناک تر از هیچ؟
شاید همان خِرخِر حاصل از نفس خون آلود!
نمیدانم! از ابراهیم بپرسید!
اما آخر میدانید؟ محسن حتی در گیر و دار این ترس هم لبخندی خون آلود اما رضایت بخش زد
این لبخند ابراهیم را جانی داد
جانی که شاید پس از جان دادن محسن در آن لحظه ها به روح ابراهیم دمیده میشد...
نمیدانم در آن لحظه ها ابراهیم چگونه سرش به آسمان رسید و دستِ قلبِ تپیدنی اش از دستان ریحانه جدا شد.
هیچ کس نمیداند!
اما یقین دارم که او دوباره بر خواهد گشت،
به خواب های ریحانه!
به دیدار من و تو...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته ،چالش ۲۴ ، کلمات شیرین کودکانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
ای آدم های نامرد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش:داستان شش کلمه ای