«تنهایی در ساحلِ خیالیِ اتاقِ تاریک»


تنهایی، شب و قلبی که سال ها در سینه حبس شده

سینه ای که سال ها در جسمی

جسمی که مدت هاست در اتاقی به انتظار نشسته است...

آدم ها بیرون اند

زندگیشان را میکنند

راه می روند، گاهی می ایستند و گاهی می رسند...

شاید خوشحال اند

بی خبر از قلب های شکسته محبوس در اتاق های تاریک

نمی دانم اما شاید بی خبری آدم ها چندان فرقی با خبردار بودنشان نکند

گاهی صدای دریا در سرم می پیچد...

تصور میکنم ساحل به من نزدیک است،

بادی ملایم می وزد

خوب است اما همچنان غمگینم...

تنهایی هر جایی می تواند اتفاق بیفتد

در اتاق یا در ساحل...

او سال هاست نمی داند، سال هاست دلش نمی خواهد بداند

این ها را وقتی تنهایی سراغم می آید، طعنه زنان زیر لب کنار گوشِ راستم زمزمه می کند...

دردناک است اما حقیقت دارد

زیر لب هنگامی که چشمانم را بسته ام نامش را زمزمه میکنم

باد همچنان در خیالم می وزد... کنار ساحل... مرغان دریایی بی رحمانه تنهاییِ مرا فریاد می زنند.