تنهایی


تنهایی حس مزخرفیه. مث اینه که هر روز تو زندگیت غرق شی. مث اینه که هر ثانیه بخوری زمین ک کسی نباشه دستتو بگیره تا پاشی.

هر روز آدمایی رو میبینی که پیش هم خوشحالن، میخندن، لذت می برن و حسرت میخوری. هر روز فکر میکنی چرا؟ من چه مشکلی دارم؟ چرا کسی نمیخواد پشت منو بگیره؟

و بعد میای خونه و میبینی همه جا میگن نههه درونگرا هایی از جنس infp چه قدر تنها خوشن! و اونوقته دلت مخواد کاش یاروی توی فیلم کنار دستت بود تا بار ها بزنیش=/

اما ماجرا وقتی مزخرف میشه که کسایی که میخوای باهاشون صمیمی شی، باهات صمیمی نشن‌. درد این ماجرا حتی توصیف کردنی هم نیست.

اما تنهایی از کجا میاد؟ چرا میاد؟

و چرا با هر کی دربارش حرف میزنی میگه من می فهممت؟

چرا هیچ کس نمی تونه کمکی دربارش بهت بکنه؟

چرا باید پشت همو خالی بذاریم؟

چرا آدما میگن می‌فهمن وقتی هیچ ایده ای از درونت ندارن؟:)

چرا این همه چرا وجود داره؟

:)?

پ ن ؛ تنها بودن با حس تنهایی فرق داره