تن‌های تنها

در میان تنگه‌ی خاکی، با ژاکت‌هایی با زیپ‌های بسته و دماغ‌های سرخ شده، دست به سینه نشسته بودیم و با بدن‌هایی که دیگر روحی درونشان نبود انتظار مرگ را می‌کشیدیم.

آب، غذا، حمایت و حال خوب، این‌ها چیزهایی بود که از ما دریغ شده بود. اما آنها نامردی، خیانت و مهم‌تر از همه تنهایی را با ما معامله کرده بودند. در میان این تنگه‌ی سرد، تنها کاری که از دستمان برمی‌آمد و انجام می‌دادیم، نوشتن بود. گاهی نوشتن وصیت‌نامه، گاهی توصیه‌ای به بازماندگان و گاهی داستان‌هایی برای آیندگان. هرچند همه‌ی اینها یک چیز را معنی میکند.
می‌نوشتیم و می‌نوشتیم تا زمانی که دیگر توانی در بدنمان نماند. سر تا ته تنگه را که میگشتی چیزی به جز کاغذ و قلم و جسد پیدا نمی‌کردی. نه نارنجک و نه اسلحه یا هیچ اقلام جنگی؛ تنها چیزی که برایمان مانده بود، امید بود.
نه امید به زندگی و نجات یافتن از این مهلکه و مرگ حتمی، بلکه امید رسیدن این نامه‌های خط خورده و خونی به هرکسی که تنهایی را بفهمد و بتواند مرگ ما را بخواند. امید به جاودانگی؛ امید به رهایی از تنهایی. تفکرمان بود که وقتی کسی نوشته‌هایت را بخواند، تو دیگر تنها نیستی.


شک ندارم بی کسی از درد هجران بهتر است؛ اما این نوشتن به طرز غم‌انگیزی مرا به یاد تنهایی هایم می‌اندازد!
با همه‌ی پارادوکس‌هایش، در گذشته‌های اخیر تنهایی‌های زیادی را به همراه خودم داشته‌ام. همه‌ی اطرافیان هم سعی داشتند با سوال‌های مخربِ از روی محبتشان، این تنهایی را به من یادآوری کنند؛ که چیزی شده؟ کسی چیزی گفته؟ با کسی بحثت شده؟ چرا همش تو خودتی؟
ولی هیچکس دلیل دلگیری من را نمی‌دانست، حتی خودم. یعنی دلیل مشخصی برایش سراغ نداشتم. شاید به هزاران دلیل معلوم و نامعلوم.
از آن موقع چند ماهی میگذرد؛ الان دیگر توانسته‌ام خودم را از تنهایی در بیاورم. چون دیگر کسی نیست که از من سوالی بپرسد؛ شاید چون الان تنها تر از قبل شده‌ام، شاید هم دیگر کسی نیست که یادم اندازد در چاه سیاه و پر از آدم دل شکسته‌ی افسردگی فرو می‌روم. چاهی پر از تن‌های تنها.

من تنها نبودم چون دیگر کسی به من نمی‌گفت "تنها"


البته به تنهایی هم می‌توان فحش‌های خوب داد. اگر تنها باشیم دیگر کسی نمی‌تواند ما را تنها بگذارد، ما را خرد کند یا حتی به ما خیانت کند. پارادوکس عجیبی است، اما این تنها نبودن است که خطر تنها شدن را برای ما به وجود می‌آورد.


بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست
چه کسی تنها نیست؟
همه از هم دورند...
سهراب سپهری