روزمره نویسی از زبان تو

یلدای روشن عزیز چالشی ترتیب داده بود که باید از زبان کس دیگری روزمره نویسی میکردیم ، من هم خواستم شرکت کنم ?

"از یه هوش مصنوعی پرسیدن که «هوش‌مصنوعی بودن چه حسی داره» و این تصویر رو در جواب‌ تولید کرده!" منبع:(ble.ir/join/NTcwOTIzZj)


و تصمیم گرفتم این روزمره نویسی را از زبان مادرم بنویسم:

در با تکانی باز شد و میراندا با چهره ای شاد و خندان ، داخل پرید .

با همان مانتوی سرمه ای دبیرستان ،موهای قهوه ای اش که از زیر مقنعه ی مشکی بیرون زده بودند و گونه های گل انداخته اش.

_سلام ، مامان تو اینجا چیکار میکنی؟

این دخترکم انگار حافظه اش درست کار نمی‌کرد هاا . با لبخندی از سر خستگی گفتم:"سلام عزیزم ، خسته نباشی . امروز امتحان داشتم و رفتم دانشگاه دیگه ،گفتم مرخصی ساعتی بگیرم فایده ای نداره.امتحانم که تموم شد اومدم خونه . خب دخترم امتحانتو خوب دادی ؟"

_آره ، آسون بودش .

با بیخیالی کیف بنفشش را گوشه ای پرت کرد و ادامه داد :"امروز باید وسایلو مرتب کنیم دیگه، آخه سر قضیه ی کمددیواری اتاق همه چیز به هم ریخته ست ، خودمم به هم ریختم."

جواب دادم :"الان یکم استراحت کنیم، بعد شروع میکنیم"



وقتی تازه مرتب کردن اتاق تمام شده بود ، درحالی که موهایش را به عقب می‌راند و سعی می‌کرد صافشان کند ،گفت:"اینکه بعد از یه مدتی خودبه‌خود همه چیز نامرتب میشه نشون میده که هر چی زمان میگذره ،آنتروپی جهان بیشتر میشه و اینم نشون میده زمان رو به جلو حرکت میکنه"

حرفش را تایید کردم .

کاملا آگاه بودم که این حرف یعنی میخواهد هزارتا سوال بپرسد و من هم باید هر چه درباره ی فلسفه ، ادبیات ، ریاضیات ، نجوم و فیزیک دارم را برایش رو کنم و اطلاعاتش را تایید کنم .

اما آخرسر هم نتوانستم برایش توضیح بدهم که کوچینگ یعنی چه ..

هنگام غروب ، وقتی که در ایوان آپارتمان، به شاخه های درختان که باد تکانشان میداد و به خورشید که مانند گلوله ای آتشین به سمت پایین میرفت ،می‌نگریستم ؛به این فکر میکردم که میراندا آخرش هم سر مرا با سوالات فلسفی اش گرم می‌کند و کمکم که نمی‌کند هیچ،تازه خودم را هم از کار غافل میکند!!


پی نوشت : از دست میراندا!!?

متشکرم که خواندید و امیدوارم لذت برده باشید :)