سفید برفی


یه روز بهاری مثل همه روزهای معمولی این دنیا ، وقتی صبح شد و از پنجره به حیاط نگاه کردم یه کبوتر سفید روی تک پله ی انباری ساکت و آروم نشسته بود. از کجا آمده بود ؟

رفتم طرفش . توی دست گرفتمش و نوازشش کردم ، هیچ واکنش دفاعی از خودشون نشان نداد ، انگار عادت داشت. وقتی بال هاش رو باز کردم دیدم پرهاش چیده شده . این کاریه که معمولا به اصطلاح کفتربازها برای زندانی و دست آموز کردن کبوترها انجام میدن. در واقع نمی تونست پرواز کنه ، بالهاش فقط می تونست کمکش کنه به سمت پایین بیاد.

ساختمان روبه رویی یه ساختمان سه طبقه بود، همسایه های کناری هم "کفترباز" نبودن. چطور اومده بود؟ یه ساختمان سه طبقه رو پایین اومده بود ؟ ارتفاع زیادی بود! این سوالی بود که جوابش رو نمی فهمیدم.

به هر حال ، حالا اون کبوتر سفید توی حیاط خونه ما بود.

مامانم تاکید داشت کبوتر رو به صاحبش برگردونیم. برادرم گفت : آخه مادر من ! من چه می دونم این کبوتر مال کدوم کفترباز محله هست ؟ در کدوم خونه رو بزنم؟

مادرم : اگر بذاریم توی حیاط بمونه یه روز نشده گربه های محل یه لقمه ش می کنن!

من و برادرم : می ذاریمش توی سبد ، چند هفته بعد پراش درمیاد ، پرش میدیم خودش راهش رو پیدا میکنه و میره.

خوب این توافقی بود که در خانواده مون بهش رسیدیم.

خواهرم براش یه اسم گذاشت : "سفیدبرفی".

رسم خونه ما ریختن خرده نان های ته سفره یا باقیمانده غذا یا برنج در باغچه یا حیاط برای پرنده های محل بود ، گنجشک ها ، یاکریم ها وحتی کلاغ ها.

اما سفیدبرفی به خوردن باقیمانده غذا عادت نداشت ، حتی برنج هم نمی خورد. از یکی از دوستانی که قبلا کبوتر نگهداری می کرد پرسیدیم ، گفت این پرنده ها فقط دانه گندم مخصوص خودشون رو می خورن.

برای سفیدبرفی دانه گندم مخصوص! گرفتیم . یه مشت برداشتم و پاشیدم توی حیاط . سفیدبرفی از جاش تکون نخورد. فقط از دانه هایی که جلوش بود خورد! برعکس سفیدبرفی ، باقی گنجشک ها و یاکریم ها با خوشحالی دانه های گندمی که در سراسر حیاط پخش شده بود رو پیدا کردن و از خودشون پذیرایی کردند.

برای سفیدبرفی یه ظرف آب گذاشتم. ولی سفیدبرفی هیچ وقت از اون ظرف آب نمی خورد. به ناچار ظرف آب رو به نوک سفیدبرفی نزدیک کردم ولی باز هم آب نخورد.

ظرف آب مخصوص پرنده ها
ظرف آب مخصوص پرنده ها


یه روز برحسب تصادف لباس ها رو بدون اینکه دکمه آبگیر ماشین لباسشویی رو بزنم همراه با آب از ماشین لباسشویی بیرون اوردم و روی بند داخل حیاط پهن کردم. قطرات آب داخل لباسها شروع به چکیدن کرد.

سفیدبرفی به محض دیدن چکه های آب رفت زیر یکی از لباسها تا از اون قطرات آب بخوره !

عجیب بود ! تا حالا ظرف آب مخصوص پرنده ها رو دیدید؟ یه ظرف که آب رو به صورت قطره ای بیرون میده ! پس برای همین بود که سفیدبرفی هیچ وقت از اون ظرف ، آب نمی خورد در واقع سفیدبرفی آب رو فقط به صورت قطره ای دیده بود و فقط به صورت قطره ای می شناخت.

از حالا تا وقتی که بتونه پرواز کنه باید ازش مراقبت می کردیم ، سخت ترین قسمت مراقبت از سفیدبرفی ، محافظت ازش در برابر گربه های محل بود.

گربه های محل حسابی به
گربه های محل حسابی به "سفیدبرفی" چشم طمع داشتن!

از اونجایی که ما اهل نگهداری از حیوانات در خونه مون نیستیم تنها چیزی که داشتیم یه سبد پلاستیکی میوه بود . این سبد میوه یه جورایی حکم قفس سفیدبرفی رو داشت.

در طول روز سفید برفی رو از توی سبد بیرون می اوردیم تا در حیاط برای خودش بچرخه و اعضای خانواده بر حسب شرایط و ساعات حضور در خانه از پنجره رو به حیاط ، وظیفه مراقبت و نگهبانی از سفید برفی رو داشتن. هوا که تاریک میشد سفیدبرفی رو می ذاشتیم داخل سبد.

اصطلاح "منطقه امن" رو شنیدید ؟ من منطقه امن رو به صورت یه "دایره نامرئی" که سفیدبرفی در مرکزش ایستاده بود به وضوح می دیدم.

فکر می کنم همه ما داخل این دایره های نامرئی زندگی می کنیم فقط شعاع های این دایره ها با هم فرق داره بعضی های در دایره هایی با شعاع های بزرگتر زندگی می کنند و بعضی هامون ساکن دایره هایی با شعاع های کوچتر هستیم.

رفت و آمد پرنده های دیگه مثل گنجشک ها ، یاکریم ها ، کبوترهای آزاد باعث شد که سفیدبرفی کم کم این دایره رو بزرگتر کنه ....

حالا سفیدبرفی در محدوده بزرگتری از حیاط قدم میزد. چند روزی که گذشت دیگه نمی تونستم بگیریمش و بذارمش توی سبد ، نیم ساعت توی حیاط باید دنبالش می دویدم تا بگیرمش و بذارمش توی سبد. مقاومت می کرد، هر بار بیشتر ، یه شب این قدر بدقلقی کرد که نتونستم بذارمش توی سبد ، زیر سقف نشسته بود ، چندباری یهوی در رو به حیاط رو باز کردم تا غافلگیرش کنم و بتونم بگیرمش ، اینکه نتونستم بگیرمش هیچی! رفت به دورترین نقطه حیاط تا دیگه نتونم غافلگیرش کنم ! اون شب باران نم نمی می آمد ، تا صبح زیر باران موند ولی حاضر نشد بیاد زیر سقف ... حالا که فکر می کنم خوب شد که اون شب باران می اومد و گرنه گربه ها امونش نمی دادن .

همین طور که روزها می گذشتن ، سفیدبرفی پیشرفت می کرد ... کم کم کشف کرد یه گوشه ی حیاط "راه پله" هست ، یه پله می رفت بالا و بعد می پرید پایین .... بعد پله دوم رو کشف کرد ... بعد پله سوم.

سفیدبرفی شده بود یه عضو خانواده ، یه بخش روتین از زندگی من و خانوادم . هر روز که از سرکار برمی گشتم اول از همه حتی قبل از اینکه لباس عوض کنم باید از پنجره به حیاط نگاه می کردم و با دیدن سفیدبرفی خیالم رو راحت می کردم.

یه روز که برگشتم خونه، مطابق معمول یه نگاه به حیاط انداختم ، سفیدبرفی نبود! قلبم ریخت ولی جنازه و پری هم نبود.(توضیح : گربه ها بعد از گرفتن یه پرنده و قبل از خوردنش همه پراش رو می کنن) نبودن هیچ پر کنده شده ای در حیاط می تونست نشونه خوبی باشه. صدایی شنیدم . سرم رو گرفتم بالا . سفیدبرفی همه پله ها رو بالا رفته بود و توی بالکن طبقه بالا داشت برای خودش می چرخید . نفس راحتی کشیدم و اومدم توی خونه.

ذره ذره پیشرفت سفیدبرفی برای من شیرین بود و با هر پیشرفتش کلی ذوق می کردم.

یه روز دیگه که برگشتم خونه ، سفیدبرفی نبود! توی حیاط نبود! توی بالکن طبقه بالا هم نبود! پرکنده شده ای هم نبود ! تا اینجا می تونستم به زنده بودنش امیدوار باشم ولی کجا بود؟ هنوز نمی تونست پرواز کنه... یه صدایی شنیدم ... صداش از خونه همسایه می اومد .... حسابی دایره اکتشافاتش بزرگتر شده بود ! از پله ها پریده بود روی دیوار مشترک بین خونه ما و خونه همسایه و تصمیم گرفته بود بره میهمونی ! خیالم راحت شد که زنده هست . همسایه یه پیرزن تنها بود.... اون خانم پیر به سختی از پس خودش برمی اومد یعنی متوجه سفیدبرفی میشد ؟ حواسش بود که گربه ها بهش حمله نکنن؟ ..... چاره ای نبود جز اینکه به خودم امید بدم.

.

.

.

چند روزی گذشت ، با اینکه می دونستم سفیدبرفی ساکن خونه همسایه شده به رسم عادت ، هر روز که از سرکار بر می گشتم خونه اول یه نگاهی به حیاط می کردم تا اینکه یه روز دیدم بعله ! .... سفیدبرفی برگشته بود پیش ما .


حالا کمی از پرهاش هم دراومده بود ، از منطقه امنش اومده بود بیرون ، شروع کرده بود به کشف نقاط مختلف حیاط و از همه مهمتر ..... "پرواز". نمی دونم دیدن پرواز پرنده های دیگه بود یا دراومدن پراش و غریزه ذاتیش.

سفیدبرفی حالا دیگه تمرین "پرواز" می کرد. هم تمرین پرواز می کرد و هم برای خودش یه مکانیسم دفاعی پیدا کرده بود ، وقتی کسی یا گربه ای بهش نزدیک می شد حسابی شروع می کرد به پر و بال زدن، این جوری گرد و خاک بلند میشد و گربه کمی فاصله می گرفت ، برای ما هم یه جور آژیر خطر بود ، به محض شنیدن این صدا- "به شدت پروبال زدن"- همه اعضای خانواده با سرعت خودمون رو به حیاط می رسونیدم و گربه ها رو فراری میدادیم.

از این مکانیسم دفاعی حتی در برابر ما هم استفاده میکرد! وقتی شبها می خواستیم بذاریمش توی سبد تا از دست گربه ها در امان باشه.

دیگه داشت حرفه ای میشد .... امروز و فردا بود که ما رو ترک کنه ، برمی گشت پیش صاحبش یا رهایی رو انتخاب میکرد؟ این سوالی بود که دلم می خواست از سفیدبرفی بپرسم ولی نمی شد. از رفتنش ناراحت بودم ولی اگر قرار بود پرواز کنه و بره، خوشحال کننده و امیدوار کننده بود ، اینطوری میشد با غم رفتنش کنار اومد.

یه روز مثل همه روزهای دیگه که بازم از سرکار برگشتم از پنجره به حیاط نگاه کردم ، سفیدبرفی حساب ی مشغول تمرین پرواز کردن بود. یهو احساس کردم صدای بال و پر زدنش شدید شده ! دویدم توی حیاط!

فقط داشت سخت تر تمرین می کرد! خیالم راحت شد ...... رفتم روی تختم دراز کشیدم و هر از گاهی از پنجره بالای تخت به سفیدبرفی نگاهی می کردم....

چند ثانیه ای چشمم گرم شد ..... صدای پروبال زدن شدید.... از جا پریدم و از پنجره بالای تخت به حیاط نگاهی انداختم ، سفیدبرفی رو نمی دیدم ، صدای پروبال زدنی نمی اومد ، گربه ای هم ندیدم .... ولی ترسیدم .... با سرعت خودم رو به حیاط رسوندم .... گربه سیاه زشت محله بالای دیوار بود و سفیدبرفی در حالی که چشماش بسته شده بود کف حیاط افتاده بود .....

بابا متوجه صدای پروبال زدن شدید میشه و می دوه توی حیاط ولی در کسری از ثانیه گربه سیاه کار خودش رو کرده بود ..... سفیدبرفی رو خفه کرده بود .... البته بابا فرصت بردن سفیدبرفی رو از گربه سیاه گرفته بود....

اون صحنه ، صحنه بسته بودن چشم های سفیدبرفی یکی از غم انگیزترین صحنه های زندگی منه. اگر میشد دلم می خواست سفیدبرفی رو می بردم برای احیا . یعنی هیچ راهی نبود؟

.

.

.

چند سالی از ماجرای "سفیدبرفی" می گذره .... هر سال، بهار که میشه نه تنها من بلکه همه اعضای خانواده یاد سفیدبرفی می افتیم .... غم و سوگ از دست دادن سفیدبرفی هنوز برای من تموم نشده .... انگار سفیدبرفی برای من یه آیینه بود که خودم رو توش می دیدم .... انگار یه جورایی سفیدبرفی من بود و من سفیدبرفی .... برای همین بود که وقتی سفیدبرفی برای پرواز تمرین میکرد من هم ، حس رهایی می کردم... حالا که دارم می نویسم همراه با تایپ کلمات ، اشک هام هم سرازیر هستن....

هر سال بهار که میشه ، یاد سفیدبرفی می افتم ، برای سال جدید ، تصمیم می گیرم که کار جدیدی رو شروع کنم ولی یا نمی تونم شروع کنم یا نصفه نیمه رها می کنم .... می ترسم .... می ترسم مثل سفیدبرفی ،گربه سیاه روزگار منو خفه کنه .... من توی "داستان سفیدبرفی" گیر کردم.

امسال، بازم وقتی بهار اومد یاد سفیدبرفی افتادم ..... این بار یه صدایی در سرم گفت : بیا داستان سفیدبرفی رو بازنویسی کنیم با یه پایان متفاوت ، Happy endبه جای sad end.

فکر می کنم باید همین کار رو بکنم به جای خودم و به جای سفیدبرفی .... شاید این جوری هم خودم و هم حتی سفیدبرفی به آرامش برسه ..... اگر سفیدبرفی من بود و من سفیدبرفی .... شاید بتونم کار ناتمام سفیدبرفی رو تمام کنم.

چندین بار تصمیم گرفتم که "داستان سفیدبرفی" رو بنویسم و در ویرگول به اشتراک بذارم و به همون اندازه منصرف شدم.

بعد از خوندن مطلب "چالش 23 : نجات یک داستان" ، سوال آقای جلالی :"چرا بیشتر نمی نویسید؟" ، تشویق و دلگرمی دادنشون به من و در نهایت برای رهایی خودم از داستانی که توش گیر کردم ، داستان "سفیدبرفی" رو نجات دادم و حالا شما خواننده داستان "من و سفیدبرفی" هستید .

از این که تا اینجا اومدید و داستانم رو خوندید بسیار سپاسگزارم . خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم.