نانوا هم جوش شیرین می زند...
سه گانه ی مرگ
من نمی توانم فراموش کنم
آنچه طوفان زمانه
بر سر خوابم آورده است
آنقدر آشفته ام
که گویی
سال هاست
در کوچه های این شهر
چون دیوانه ای تنها
به خود سنگ می زنم
چاره چیست
وقتی خاطر چکاوک ها
آزرده است
و قاصدک ها
دیگر هیچ خبری از فردا ندارند
من رنج می کشم
و در سکوت خود
درد را احساس می کنم
آه که چقدر خسته ام
گویی اصلا هیچ گاه
نخوابیده ام
من بی تاب گل مریمم
که در گلدان لب پنجره
در انتظار دستی مهربان
بی صدا
می میرد...
روزی در آغوش غربت
تمام گلبرگ های امیدم
خشک خواهند شد
مرگ من
بی هیچ اعلان قبلی
به گوشت خواهد رسید
اما چه امید
که سوگواری تو
هیچ سودی نخواهد داشت
مردن در دیار گمنامان
هیچ مزیتی ندارد
جز این که در تنهایی
فراموش خواهی شد
و در قلب عزیز ترین هایت
جز یک خاطره ی مبهم
چیزی باقی نخواد ماند
کاش آن لحظه ی رفتن
به تو بر می گشتم...
آغوشی از خاک می خواهم
دستی که به سوی من دراز شود
تا رودخانه ی اشکانم را بخشکاند
و من را چنان در سینه ی خود بفشارد
تا تمام دردهای وجودم را فراموش کنم
سردی خاک
آتش نهانم را
خاموش می کند
از این جهان فانی
دستم را بگیرد
و ببرد به دنیای خاموشی
اینجا گوش ها از صدا ها آزرده اند
و قلب هایی که فکر می کنم
جنسی از پوچی دارند
آغوشی از خاک می خواهم
چنان مرا به خود بفشارد
تا تمام خاطرات تلخ را
به یک باره فراموش کنم...
26 شهریور 1401
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
قهرمان | hero
مطلبی دیگر از این انتشارات
هجده سالگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمی درباره دوستی پسر و دختر?