سوگ

جسم بي صورتي زير هزاران سال برف مداوم بي صدا و تسليم دراز کشيده،حنجره اش هزاران سال به خنده ها و گريه هاي بلند لرزيده و کلماتي درست و نادرست از دهاني که ديگر ازبين رفته بيرون ريخته،زماني چشمهايي داشته و حالا فقط عبور سريع باريکه اي روشن به ياد دارد و پاهايش هنوز خاطره ي دويدن در جاده اي نامعلوم را در نوک انگشتانش ميچرخانند،هنوز تاب خورد چيزهايي که به ياد مي آورد صدا نام داشتند در اطراف جايي که قبلا گوشهايش بودند را احساس ميکند و گاهي به طور ناخودآگاه سرش را به سمت رايحه اي ميچرخاند و تصاوير ميبهمي به سرعت از ذهنش عبور ميکنند ،مطمئن است که قبلا براي گذشتن زمان اسامي و کلماتي بکار ميبرده اما نميداند که انها چه بودند ،چيزهايي که ميداند کم کم محو ميشوند و بعد درلحظه اي شبيه بالا آمدن حباب دوباره ظاهر ميشوند و به سرعت ازبين ميروند ،اولين باري که اينجا بوده را اصلا به ياد ندارد و هجوم اين هزار. نميدانم اورا ميترساند،گاهي درون سرش پراز تصاوير و کلماتي ميشود که مطمئن است زماني معنايشان را ميشناخته ،زماني که احتمالا بالاي اين حفره ي بي انتها ايستاده بوده و احتمالا اين صورت خالي اش شبيه تصويري بوده که گاهي در ذهنش مجسم ميشود،چرا به اينجا آمده؟ آيا او تنها کسي است که اينجاست؟

سوالات و ترديدها هربار بيشتر ميشوند و گاهي اذيتش ميکنند.اولين تلاش ها براي حرکت دادن پاها و دستهايش بي نتيجه ميماند و تکاني نميخورد،حودش هم دليل اين جوشش و انگيره را نميداند،براي اولين بار نوک انگشتانش احساس سرما ميکند،دوست دارد چيزي را که درونش ميگذرد بيرون بريزد اما يادش نمي آيد قبلا چطور اينکار را ميکرده ،موجي از آگاهي لذت بخش درونش به حرکت درآمده و از اين بطالت و خمودگي بيرون آمده،گاهي بعد از ساعت ها تلاش به تصوير مبهمي ميرسد اما انگار تکه اي جامانده و به در بسته ميخورد.اين احساس آزار دهنده را قبلا تجربه کرده بوده اما نميتواند آن را مهار کند،کم کم رگه هاي نور را ميتواند تشخيص بدهد،چشمانش شبيه دو برآمدگي کوچک رشد کرده اند،با هربار پلک زدن بيشتر مطمئن ميشود که نميتواند تا ابد اينجا بماند،ترديد ها کمتر و کمتر ميشود ،گوشهايش از کنار سرش بيرون مي آيند ،حالا بجز صداي درونش صداي آرام و نرم برف هاي اطرافش را ميشنود،پاهايش ديوانه رفتن شدند و انگار چيزي را بخاطر آورده اند بي تاب شدند،انگار حافظه جسمي که در اين هزاران سال سکوت آب شده بودند از ذهن خسته و بيچاره اش بيشتر است که اينهمه بي تاب رويش و حرکت شده اند.

تصاويري که بصورت مبهم و تار به چشم هاي تازه جوانه زده اش هجوم مي آوردند رفته رفته شفاف تر ميشوند و حالا ميتواند ،اطرافش را با جزئيات حيرت انگيزي ببيند،کلماتي که معنايشان را نميدانست کم کم با تصاويري. که در اطراف سرش پراکنده شده بودند جفت ميشوند و حافظه اي که احتمالا مربوط به گذشته اي دور باشد رفته رفته شکل ميگيرد ،دهانش بدون اراده شروع به جنبيدن ميکند و آواهاي عجيبي از حنجره اش بيرون مي آيد .

گاهي سعي ميکند به قبل از اين اتفاقات ، زماني که آرام و ساکت با چند کلمه بي معني در اين گودال بدون هيچ تکاپويي سرکرده فکر کنداما هربار توجهش به کلمات تازه اي جلب ميشود که مثل جوانه هاي سبز و با نشاطي از دل خاک بيرون ميزنند،اينکه انها چه چيزي خواهند شد را نميداند اما تمام توانش را براي حفاظت از اين دانش لذت بخش جمع کرده و فرصتي براي ترديد ندارد، حالا کم کم اختيار اعضاي بدنش را بدست آورده و از قدرت نمايي لذت ميبرد ،کوچکترين تغييرات اورا براي جلو رفتن حريص تر ميکند ، عطش عجيبي به بلعيدن ناشناخته ها پيدا کرده و چشمهاي جوانش هرروز پرفروغ تر ميشوند جهاني که پيش از اين برايش کافي بود حالا تبديل به زندان دست و. پاگير و ملال آوري شده که بايد از آن رهايي پيدا کند.گذرزمان دراين جوشش تازه مفهوم پيدا کرده و حالا رد پاهاي سنگينشرا روي قفسه سينه اش حس ميکند.

نميداند کجا ميتواند برود و اصلا چه چيزي انتظارش را ميکشد اما مطمئن است که بايد دوباره آن چهره ي مبهمي که با هربار چشم بستن رفتنش را در جاده اي از نور احساس ميکند ببيند،تمام نيرويي که در پاهايش مرده بود زنده شده و زانوهاي کهنسالش دوباره پرخون و جوان ميشوند در لحظه اي بين ترديد و اشتياق از جايش بلند ميشود دستهايش را بلند ميکند و ناخودآگاه برف هاي بالاي سرش را کنار ميزند ،راه درازي را آمده بي انکه دليلش را بداند.

بي هيچ مشکلي از گودال بالا مي آيد و کم کم گونه هاي يخ زده و چشم هاي بي رنگش درخشش وگرماي تچصيف نشدني را اخساس ميکنند.پيمودن راه بقدري آسان است که از آن همه مدت اسارتي که کشيده خشمگين ميشود.

يکم قدم ديگر تا پايان اسارتش مانده ،ترديد ها از انتهاي گودال بالا مي آيند، گلويش فشرده شده و ترس از رويارويي با پوچي تمام وجودش را بي حس کرده ،اما چه چيزي عبث تر از خوابيدن در يک گودال و خوگرفتن به بي هوشي و بي ذوقي بي انتهايي که تنها يک سرپناه دروغين براي کشتن شعور است؟

آخرين گره چرکين بغض را ميخورد و با قدمي محکم در دريايي از نور غرق ميشود.

ذرات پراکنده نوراني کم کم در جايشان آرام ميگيرند و خياباني خلوت را با ظرافت مينمايانند،او روي پياده رو ايستاده و درحال تماشاي همان صورت است ،موجي عظيم از صداها و خاطرات به مغزش هجوم مي آورند،انگار صيد بزرگي از ماهي ها با پاره شدن تور ماهيگير به دريا سرازير شده باشند.

اين آخرين لحظه ي زندگيش بوده!

آخرين لحظه اي که با او وداع کرده و به اميد ديدار دوباره راه بازگشت به خانه را در پيش گرفته بود اما زندگي آن دوست وفادار به فردا نرسيده و رفته بود.اينجا آخرين لحظه اي بوده که چشمها و گوشها و دهان و ذره ذره وجودش زندگي کرده و قرباني رنج تسکين دهنده و لذت بخش سوگواري اش نشده بودند.فقدان نداشتن آن لبخند اورا به آن مرگ زنده بودن کشانده بود!

به ياد آورد که تمام اين هزار سال جسد بي جاني بوده که در همان نقطه لجوجانه رنج ميکشيده،درابتدا به اميد آنکه تسکين بيابد اما کم کم در هوس اين رنج خوشايند و با شکوه در گرداب فراموشي غرق شده و در گرماي خوشايند بي تفاوتي روي ترس ناميراي حقيقت خاک پاشيده.

تمام آن زماني که آب شدن صورتش اورا به سنگ بي جاني تبديل کرده بود نتوانست اراده ي جان داشتن را در او بکشد.

اکنون ودر لحظه ي شروع و پايان ايستاده و به صورت درخشانش نگاه ميکند که بيخبر از آينده لبخند ميزند و شعله ي اميد به فردا هنوز با نفس سرد مرگ خاموش نشده .ميخواهد جلو برود و دستش را بگيرد اما نميتواند.او روي زمين حال ايستاده و تنها گذشته اي را تماشا ميکند که آينده را ميسازد.

بايد باز گردد؟

هزارسال سکون چه معنايي داشته؟

چرا بايد طبيعت را مجازات کند درحالي اين لبخند گرم دروجودش جريان يافته؟

نميتواند چيزي ازاو بپرسد و قدمي بردارد. حرفهايش را دروجودش ميشنود و جان گرفتن چشمهايش در قلبش را حس ميکند

براي آخرين بار دست تکان ميدهد، به تصوير خندانش نگاه ميکند که دور و دورتر ميشود و شبيه به گلوله اي نوراني توي سينه اش فرو ميرود آفتاب درحال غروب است و باد سردي ميوزد،راه جاده را درپيش ميگيرد و به صداي جهان گوش ميدهد.

حالا صداي نفسهاي او را ميشنود و در پرواز پرندگان صداي خنده هايش را ميشنود. آن هزارسال مرگ مجازات طبيعت بود يا لجاجت خودش را نميداند و شايد هيچگاه نداند ،تنها چيزي که ميداند اين است که ديگر به آن گورستان باز نخواهد گشت.